اشعار
در سفر عاشقي، هر كه سبكبارتر قافله عشق را قافله سالارتر گر به تولاي دوست، جان بفشاني نكوست هديه به جانان رواست، هر چه سزاواتر هر كه به طوفان عشق، سينه به دريا زند گوهر اسرار را هست خريدارتر بر در دل حلقه زدن، پاسخ...
عاشقان چون عهد با جانان كنند جان شيرين بر سر پيمان كنند تا به صدق آرند سوي دوست رو رشته الفت برند از غير او شسته دست از جان به دريا دل زنند سينه بر درياي بي ساحل زنند همچو قطره تا در او فاني شوند موج خيزي ژرف و توفاني...
گل رايحه پيرهن چاك تو دارد باران سحر عطر تن پاك تو دارد خمخانه تهيدست شد اي خوشه انگور توفان خبر از سوختن تاك تو دارد هر صاعقه در سينه شب قصه تلخي از آمدن و رفتن چالاك تو دارد اي كشتي توفان زده ساحل خورشيد دريا خبر...
آن امير سرفراز راه دين آن دلاور عرصه فتح المبين آنكه صياد شهادت رود رفت رهرو راه ولايت بود رفت آنكه بر گوش زمان آهنگ زد شيشه عمر زمين را سنگ زد گفت اي ياران، ولايت نعمت است بهترين نعمت براي امت است اين حريفان مست...
چو خورشيد خاور ز نيلي حصار پر افشاند بر دامن كوهسار سر از بالش زر اندود افراشت صبح فرو چيد در كوره آه شب شفق رايت سرخ، همراه شب سحر خيمه زد بر پرندين پگاه فلق ريخت خود در اياغ نگاه سپيده بر آمد چو باز سپيد بر اين بام...
امير سرافراز ايران زمين سوار خطر نوش فتح المبين عقاب سفر كرده خاكيان پرستوي نه بام افلاكيان ملائك تو را تا خدا برده اند ز غربت سوي آشنا برده اند شقايق سرشت و شقايق تبار حماسي ترين مرد اين روزگار تو را كوه ها آرزو...