اسم خودشان را هم خلق کُرد گذاشته بودند؛ اما کُرد چه ارتباطی به کومونسیت داشت؟
شهید سید ابراهیم تارا در شهریور 1338 در شهر کردکوی از توابع استان گلستان دیده به جهان گشود و پس از مدتی به همراه خانوده به تهران عزیمت کرد.
در سال دوم ابتدایی از نعمت داشتن پدر محروم شد و به همین دلیل در کنار درس به کار مشغول شد؛ اما با این حال مطالعه جزو لاینفک زندگی اش بود. وی با توجه به آنکه در دانشگاه نیز پذیرفته شده بود اما نتوانست به ادامه تحصیل بپردازد.
با آغاز زمزمه های انقلاب اسلامی، شهید تارا نیز همچون دیگر انقلابیون به مبارزه با رژیم دست نشانده آمریکا پرداخت و لحظه ای از فعالیت در این زمینه باز نایستاد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در 1358 به عضویت این نهاد مردمی در آمد و در 1359 و با شروع درگیری ها در غرب کشور که توسط گروهک های ضد انقلاب بوجود آمده بود، به عنوان مسئول اطلاعات سپاه در منطقه 7 کشوری که شامل شهرهای کردستان، کرمانشاه، همدان، ایلام، قصرشیرین و ... بود، برای برقراری امنیت وارد کرمانشاه شد.
در سالهای مبارزه و در تمام مدتی که برای ماموریت به شهرهای مختلف از جمله کرمانشاه، سنندج، سقز، کامیاران، بیجار و بوکان میرفت، برای مردم بومی آن مناطق فردی محجوب و دوست داشتنی بود. اخلاقش طوری بود که تعداد زیادی از نیروهای گروهک های ضدانقلاب که از روی نا آگاهی وارد این معرکه شده بودند، بدون درگیری، فعالیت هایشان علیه نظام را متوقف کرده و به یاری نظام برخواستند.
نوع رفتار شهید تارا و برخورد دوستانه اش با مردم منطقه خاری بر چشم گروهک های ضد انقلاب و مخالف نظام بود، زیرا این گروهک های تروریستی با وجود فردی همچون سیدابراهیم که در قلب مردم بومی جای داشت، حمایت های مردمی و پایگاه های شهری خودشان را از دست میدادند. به همین جهت بارها قصد جانش را کردند و سرانجام در آخرین ماموریتی که شهید تارا در تاریخ 20 دی 1361 به بوکان اعزام شده بود در کمین گروهک کومله به اسارت گرفته شد.
سید ابراهیم با اخلاق و رفتارش چنان ضربه ای به گروهک های ضدانقلاب همچون گروهک کومله وارد آورده بود که آنها پس از به اسارت در آوردن وی راضی به کشتنش نشدند و مدتها او را مورد شکنجه های وحشیانه قرار دادند و در نهایت او را در زیر همین شکنجه ها به آرزوی دیرینه و سعادت ابدی شهادت رساندند. تا به امروز پیکر زجر کشیده شهید تارا به آغوش خانواده اش بازنگشته است.
سرگذشت پژوهی تیم بنیاد هابیلیان با همسر شهید سیدابراهیم تارا :
هماهنگی دیدار به سرعت انجام شد و همسر شهید با رویی باز مصاحبه را پذیرفت. زمانی که برای مصاحبه خدمتشان رسیدم گمان نمیکردم ایشان که زمان کوتاهی با شهید زندگی کرده است، خاطره چندانی از شهید به یاد داشته باشد. اما بعد از پایان مصاحبه به این نتیجه رسیدم نه تنها خاطرات زیادی از شهید تارا به یادگار باقی مانده است، بلکه شهید همچنان در زندگیشان ساری و جاری است.
روایت همسر شهید اینگونه بود:
«سید ابراهیم در کردکوی یکی از شهرهای شمالی کشور متولد شد، تقریبا یک ساله بود که بیماری سختی گرفت. در این شرایط مادرش به امامزاده ای رفت و با خود عهد بست تا حال پسرش خوب نشود از امامزاده بیرون نرود، با عنایت خدا و توسل به ائمه معصومین(ع) ابراهیم شفا گرفت و مدتی بعد به همراه خانواده به تهران عزیمت کرد. در مقطع دوم ابتدایی پدرش به رحمت خدا رفت و به همین دلیل سید ابراهیم در کنار تحصیل مشغول به کار شد.
خواهرش تعریف میکرد: «سیدابراهیم از همان دوران کودکی دل مهربانی داشت. به خاطر ضعف بدنی باید در زمستان ها لباس بیشتری میپوشید. یک روز که به خانه بازگشت دیدند لباسهای گرمش همراهش نیست. وقتی علت را پرسیدند، سید ابراهیم گفت: « لباسها را بخشیدم به بچه هایی که وضع مالی خوبی نداشتند.»
ابراهیم تقریبا از 18 سالگی فعالیت های انقلابی و ضدطاغوتی خود را به صوت جدی آغاز کرد و بعد از پیروزی انقلاب در 1359 که درگیری با گروهک های ضد انقلاب در غرب کشور آغاز شد ایشان به کرمانشاه عزیمت کرد. من در کرمانشاه متولد شدم و در آن سال در مقطع چهارم دبیرستان مشغول تحصیل بودم. همچنین در جهاد سازندگی به همراه دانشجویان پیرو خط امام به اطراف کرمانشاه برای کمک به روستایی ها میرفتیم. آن زمان سپاه از برادرم که در صنایع دفاع ارتش مشغول به کار بود و کم و بیش با گروهک ها و اهدافشان آشنایی داشت خواسته بود در خصوص شناخت گروهک ها با سپاه همکاری داشته باشد و اطلاعات لازم را در اختیارشان بگذارد. در همین زمان بود که برادرم با ابراهیم آشنا شد.
با توجه به شناختی که برادرم از شهید تارا داشت، همچنین نوع فعالیت های من که در ستاد کرمانشاه بودم و به دلیل آشنایی ام با منطقه، در ماموریتی برای دستگیری تعدادی از اعضای گروهک های ضد انقلاب با شهید تارا همکاری داشتم. بعد از آنکه دیپلمم را گرفتم و از آنجایی که کارم در جهاد به اتمام رسیده بود، به توصیه ایشان وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شدم و از این زمان رسما همکاری من با ابراهیم آغاز شد.
آذر 1359 بود که ابراهیم به همراه خانواده اش به خواستگاری ام آمدند؛ اما خانواده ام مخالف ازدواج من با یک پاسدار بودند. با این حال به لطف و عنایت خدا ، پدرم با ازدواج من و سیدابراهیم موافقت کرد و ما در بهمن 1359 در تهران ازدواج کردیم.
سیدابراهیم اجازه نداد خانواده برایم جهیزیه تهیه کنند، میگفت: «ما باید خودمان وسایلی را که لازم داریم تهیه کنیم.»
وقتی به کرمانشاه برگشتیم، در منزل یک روحانی که یک اتاق منزلش را به ما داده بود مستقر شدیم. من با ابراهیم همکار بودم و چون او بیشتر مواقع در ماموریت بود من هم به دلیل داشتن امنیت اکثر اوقاتم را در همان ساختمان سپاه میماندم و یا به منزل اقوام میرفتم.
ایشان معمولا در مسیر تهران و سنندج و سقز در رفت و آمد بود و من هم همراهش میرفتم. چند ماه بعد وضعیت شهر تثبیت شد و من به ایشان اصرار کردم به تهران نقل مکان کنیم و میگفتم شما باید درست را ادامه بدهی. تقریبا همه وسایل را جمع کرده بودیم که به تهران برویم؛ اما در همین زمان به ایشان اطلاع دادند که وضعیت کامیاران نامناسب است و تصمیم گرفتند شهید تارا را به عنوان مسئول اطلاعات کامیاران به آن شهر بفرستند. آن زمان من باردار بودم و وضعیت مناسبی نداشتم به همین علت ایشان نپذیرفت که مرا با خودش به کامیاران ببرد. وقتی برای ماموریت به کامیاران رفت فقط هفته ای یکبار به من سر میزد و میرفت.
ابراهیم خیلی حجب و حیا داشت.هیچوقت ندیدم جلوی یک بزرگتر پایش را دراز کند.
مهر 1360 بود که سمیه به دنیا آمد و ابراهیم بدلیل احساس مسئولیت فوق العاده ای که داشت، فقط روز تولد سمیه پیش ما بود و روز بعد دوباره به کامیاران بازگشت.
ابراهیم برخودش با مردم بومی عادی و به شدت عاطفی بود و مردم واقعا دوستش داشتند. به شکلی که حتی لباس مردم بومی آنجا را میپوشید و به زبان آنها صحبت میکرد.
آن زمان حقوق ما حدود دوهزار تومان بود. یادم میآید که تا آخر برج معمولا چهارصد تومان پول داشتیم. یک روز که ابراهیم از سرکار آمده بود به او گفتم خریدی را انجام دهد ولی ابراهیم گفت: «یک قران هم پول ندارم.» بعدها دوستانش گفتند که ابراهیم یک پسر جوان را دیده بود که روزنامه منافقین را میفروخت و از طرفداران آن ها بوده است؛ اما بعد که با آن پسر صحبت کرده است متوجه شده بود آن پسر یک طرفدار ساده است و به دلیل مشکلات اقتصادی چنین کاری را انجام میدهد. ابراهیم هم به او مبلغی پول داده و برایش بلیط تهیه کرده بود و او را روانه خانه اش کرد.
قبل از عید 1361 بود که به ابراهیم اصرار کردم من را با خودش به کامیاران ببرد و او نیز پذیرفت. در کامیاران کنار ساختمان سپاه یک ساختمان شخصی بود که 4 اتاق داشت ،در سه اتاق دیگر پیشمرگان کُرد مسلمان بودند و یک اتاق را به من و ابراهیم و سمیه دادند. وقتی در آنجا مستقر شدیم من همیشه سعی میکردم حتی با وجود بچه کوچک در ماموریت ها همراهش باشم. چون همیشه این احساس را داشتم که ابراهیم را خیلی زود از دست میدهم. ابراهیم برای من همچون معلمی بود که با صحبت هایش در مسیر ماموریت، راه را به من نشان میداد. بعضی از مسئولین ایراد میگرفتند و به ابراهیم میگفتند: « گروهکها بالاخره یک روز همسرت را به اسارت میگیرند.» ابراهیم همیشه به من میگفت: «من تو را با خودم به ماموریت میبرم تا سند زنده ای برای مظلومیت بچه های کردستان باشی و بگویی که بچه های کردستان چه زجری کشیدند.»
من در کامیاران در کلاسهای عقیدتی سیاسی که در مسجد برگزار میشد شرکت میکردم. حضورم در کامیاران باعث شد تا بعضی از خانواده گروهک ها متوجه شوند که من همسر ابراهیم هستم. یک روز یکی از افراد بومی که پسرش هفت پاسدار را به شهادت رسانده و اعدامی بود به محل زندگی ما آمد. یک دسته اسکناس و یک چاقو و یک قرآن را جلوی ابراهیم گذاشت و گفت: «یا پسرم را به این قرآن ببخش و یا این پولها رو بردار و فراری اش بده و یا با این چاقو من را بکش.» ابراهیم هم گفت: «این قرآن که اجازه نمیدهد پسرت را ببخشم چون هفت خانواده را داغدار کرده است. من هم که آدمکش نیستم و با این پولها هم نمیتوانی من را بخری.»
بعد از چند ماه تقریبا کامیاران سر و سامان گرفت. تا حدود شهریور 1361 در کامیاران بودیم و بعد از آن ابراهیم را به بیجار منتقل کردند. در بیجار بنیاد شهید ساختمانی را برای خانواده شهدا ساخته بود؛ اما روبروی این ساختمان تماما بیابان بود و دور ساختمان دیوارهای کوتاهی کشیده بودند.گروهک ها هر زمان که اراده میکردند از آن طرف کوه میآمدند و در شهر تردد داشتند.یک روز همسایه کناریمان گفت: «دیشب گروهک های ضدانقلاب برای ترور شما از دیوار بالا آمده بودند که من بیدار شدم و پای یکی از آنها را گرفتم اما یک نفرشان با قنداق اسلحه به صورتم زد و فرار کردند.» به همین دلیل دیگر نمیتوانستیم در آنجا زندگی کنیم و ناچارا به ساختمان سپاه منتقل شدیم.
در بیجار روز به روز وضعیت سخت تر میشد و از طرفی به ابراهیم گفته بودند که شناسایی شده است و باید به بوکان برود. فردای آن روز وسایل ما را به کرمانشاه فرستادند و خودمان به بوکان رفتیم. در بوکان هم باز قرار بود در ساختمان اطلاعات مستقر شویم.
در بوکان من در مدرسه ای مشغول تدریس بودم و مسئول امور تربیتی نیز بودم . شاید کمتر از یک ماه در بوکان بودیم که گروهک ها از بیجار ابراهیم را شناسایی و به دنبالش آمده بودند. بوکان به دلیل شرایط خاصی که داشت مثل کامیاران و سنندج و سقز یا شهرهای دیگر نبود.گروهک ها به راحتی هر ساعتی از شبانه روز که اراده میکردند وارد شهر میشدند.
ابراهیم همیشه میگفت: «من هر شکنجه ای را میتوانم تحمل کنم ولی نمیتوانم تحمل کنم که گروهک ها حتی چادر را از سرت بردارند. به همین دلیل همیشه توصیه میکرد: «هر زمان احساس کردی گروهک ها وارد شهر شدند، سمیه را به دست افراد بومی بسپار و خودت فرار کن،حتی اگر به تو تیراندازی هم کردند فرار کن. افراد بومی سمیه را به من بر میگردانند ولی نگذار زنده اسیر شوی.»
از روزی که به بوکان رفته بودیم شرایط و روحیات ابراهیم خیلی تغییر کرده بود. فوق العاده کم غذا میخورد و اکثر اوقات فقط با نان خودش را سیر میکرد. وقتی در خانه بود ساعتهای نماز و مناجاتش خیلی زیاد شده بود. شبها سمیه را در پتو میپیچید و تا نیمه های شب در گوشش قرآن میخواند. وقتی علت را جویا شدم گفت: «من دیگر وقتی ندارم ،تو بعد از من هستی که با سمیه باشی.» از این جهت که فرمانده سپاه بوکان در تهران بود و تمام مسئولیت به عهده ابراهیم که مسئول اطلاعات بود قرار داشت، شرایط بوکان از نظر امنیتی خیلی اهمیت داشت.
من در مدرسه مشغول تدریس بودم . ابراهیم هر روز من و سمیه را به مدرسه میبرد. آن روز صبح هم ما را به مدرسه برد؛ اما این بار خودش همراهم از ماشین پیاده شد. تعجب کردم و پرسیدم مگر سر کار نمیروی؟ گفت: «حرفهایی هست که باید بگویم.»
این آخرین دیدار من با ابراهیم بود.
خیلی آشفته بودم. غروب شده بود و هنوز ابراهیم از ماموریت بازنگشته بود. بالاخره بعد از چند روز خبر دادند که ابراهیم دستگیر شده است.گفتند ابراهیم زنده است و زنده دستگیرش کرده اند.
ابراهیم زمانی که من و سمیه را به مدرسه میرساند ،به ماموریت میرود و در راه بازگشت در کمین گروهک ها گرفتار میشود.
آن زمان یکی از مسئولین سپاه بخاطر اینکه امنیت من و سمیه تامین شود مقدمات بازگشت ما به تهران را فراهم کرد. من در تهران بودم اما همچنان خبرهای ضد و نقیضی از شکنجه های ابراهیم به من میرسید.
بعد از چند ماه تصمیم گرفتم حالا که ابراهیم نیست من جای خالی اش را پر کنم. به همین جهت دوباره با سمیه به مناطق جنگی و به محل کارم در سپاه بازگشتم. در تمام این مدت نگذاشتم سمیه متوجه اتفاقی که برای پدرش افتاده بود بشود. اکثر اوقات هدیه ای میخریدم و شبها بالای سرش میگذاشتم و فردا صبح میگفتم تو خواب بودی، بابا آمده بود و برایت هدیه خریده است. چهار سال بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا بالاخره سه نفر از کسانی که ابراهیم را شکنجه میکردند دستگیر شدند.
شکنجه گرها گفتند :
«آن زمان که ابراهیم را به اسارت گرفتیم، مسئول گروهک کومله اجازه نداد که ما از ابراهیم حرف بکشیم و خودش مستقیما ابراهیم را شکنجه میکرد. آنقدر با کابل به کف پایش زده بود که کف پای ابراهیم دیگر گوشتی نداشت و به استخوان رسیده بود. زانوها و استخوانهای پایش را شکسته بود و ابراهیم دیگر نمیتوانست بر روی پا بایستند. مسئولمان خیلی از قسمتهای بدنش را سوزاند.»
یکی دیگر از شکنجه گرها گفت: « من زندانبانش بودم و برایش غذا میبردم. روز اول که برایش غذا بردم دست داشت اما روز دوم دست هم نداشت و نمیتوانست غذا بخورد چون دست هایش را شکسته بودند. روز سوم که برایش غذا بردم دیگر نه دست داشت و نه پا. پاهایش را هم شکسته بودند و نمیتوانست هیچ کاری انجام دهد. مسئول گروهک کومله، ابراهیم را مدام میزد و میگفت ما میدانیم که تو با زن و بچه ات به اینجا آمده ای. زن و بچه ات کجا هستند؟ اسم بچه ات چیست؟ ابراهیم در پاسخ به او میگفت من یک پسر دارم و همسرم اینجا نیست. اما لحظه آخر که او را به حیاط آورده بودند و چون نه دست داشت و نه پا در کف حیاط افتاده بود گفت: «الله اکبر خمینی رهبر» و در آخرین کلمه با صدای بلندی گفت: «سمیه» بعد از آن هیچ صدایی از ابراهیم برنخواست.مسئول گروهک کومله او را در مینی بوسی گذاشت و با خود برد. وقتی برگشت کف مینی بوس مملو از خون بود و به ما گفت ماشین را بشوییم. ما نمیدانیم با ابراهیم چه کرد و اصلا بدن ابراهیم چه داشت که اینقدر از او خون رفته بود. هیچوقت هم به ما نگفت که ابراهیم را کجا برد و یا کجا دفن کرده است.
وقتی بازجویی تمام شد و شکنجه گرها رفتند، فقط فریاد میزدم و حاضر نبودم لحظه ای سمیه از من دور شود. بعد از آنکه بوکان پاکسازی شد، سپاه بارها محل تجمع گروهک ها که در روستای خراسانه بوکان بود را خراب کرد ولی هیچوقت پیکری از سیدابراهیم پیدا نشد.
ابراهیم همیشه سر نمازش سه چیز را از خدا درخواست میکرد و میگفت: «خدایا از تو میخواهم که من در زیر شکنجه به شهادت برسم و در زمان شهادتم هیچکس بجز حضرت فاطمه الزهرا(س) بالای سرم نباشد و جسدم هیچوقت از کردستان بیرون نرود.»
گروهک کومله بعد از انقلاب بدترین جنایت ها را انجام داد. از جمله بریدن سر با در کمپوت، سوزاندن بدن با نفت سیاه و سیگار، قطع کردن دست و پا و هر جنایتی را که بگویید در کارنامه این گروهک وجود دارد. اسم خودشان را هم خلق کُرد گذاشته بودند؛ اما کُرد چه ارتباطی به کومونسیت داشت؟ اینها اکثرشان کومونیست بودند و اصلا خدا را قبول نداشتند.
در عصر حاضر من سازمان حقوق بشر را حامی حقوق مردم نمیبینم و فقط سازمانی را میبینم که توسط آمریکا و هم پیمانانش در جهت منافع آنها فعالیت میکند.