شهید زین‌الدین به روایت همسرش

ZEyNoodIn

در سال‌های آغازین پیروزی انقلاب اسلامی ایران، گروهک‌های تروریستی کومله و دمکرات، جوی ناآرام در مناطق غربی کشور ایجاد کردند. آن ها به گمان خود سعی داشتند استقلال کردستان را به دست گرفته و با شرایط بحران زده کشور که از یک سو درگیر مشکلات ایجاد شده از طرف منافقین بود و از طرفی با جنگ تحمیلی عراق دست و پنجه نرم می‌کرد، اعلام خودمختاری کنند.

گروهک‌های ضدانقلاب با این پیش زمینه به اقدامات تروریستی روی آورده و مردم کردستان را لحظه‌ای آرام نگذاشتند. سپاه که با هدف حراست از انقلاب و دستاوردهای آن تشکیل شده بود، با اعزام نیروهای رزمنده به این مناطق سعی در پاکسازی غرب کشور از لوث وجود این گروهک‌ها داشت؛ ضمن اینکه دفاع از مرزهای این منطقه برای مقابله با ورود نیروهای عراقی خود نیز مسئله‌ای بود که باید با جدیت پیگیری می‎شد.

همزمانی مقابله با دشمن بیگانه در مرزهای جنوب غربی، و درگیری با ضدانقلاب در غرب و داخل کشور، مسئله‌ای شده بود که موجبات تردد فرماندهان جنگ را در این مناطق فراهم می‌کرد. حال آنکه هیچ کدام از مسیرهای تردد شهرهای غربی امنیت نداشت و هر لحظه ممکن بود یکی از گروهک ها در آن کمین زده باشند.

شهید مهدی زین‌الدین از جمله فرماندهانی بود که همراه برادرش برای شرکت در جلسه‌ای در پیرانشهر در حال تردد در جاده بانه-پیرانشهر به کمین ضد انقلاب خورده و توسط گروهک‌های تروریستی به شهادت رسید.

شهید مهدی زین‌الدین سال1338 در تهران متولد شد. نبوغ و استعداد مهدي باعث شد كه او در اوان كودكي قرآن را بدون معلم و استاد ياد بگيرد. وی پس از ورود به دبستان در اوقات بيكاري به پدرش كه كتابفروشي داشت، كمك مي‌كرد.

مهدي در دوران تحصيلات متوسطه‌اش به لحاظ زمينه‌هايي كه داشت با مسائل سياسي و مذهبي آشنا شد و در اين مدت با شهيد محراب آيت‌الله مدني مانوس بود. او که در خانواده‌ای مبارز رشد کرده بود, بارها طعم دوری پدر را تحمل کرده بود و می‎دید که هر بار پدرش توسط رژیم تبعید می‌شود, مبارزاتش علیه رژیم را جدی‌تر پیگیری می‌کند.

او که بخاطر فعالیت‌هایش از دبیرستان اخراج شده بود برای ادامه تحصیل رشته‌اش را از ریاضی به طبیعی تغییر داد و در کنکور سال1356 رتبه چهارم را در بین پذیرفته شدگان دانشگاه شیراز به دست آورد؛ اما بخاطر تبعید پدرش مجددا دست از ادامه تحصیل کشید و وارد عرصه مبارزه شد.

پس از مدتي پدر شهيد زين الدين از سقز به اقليد فارس تبعيد شد. اين ايام كه مصادف با جريانات انقلاب اسلامي بود، پدر با استفاده از فرصت پيش آمده، مخفيانه محل زندگي را به قم انتقال داد. مهدي نيز همراه ساير اعضاي خانواده ، از خرم آباد به قم آمد و در هدايت مبارزات مردمي نقش موثری داشت.  

بعد از پيروزي انقلاب اسلامي جزو اولين كساني بود كه جذب جهاد سازندگي شد و با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي قم به اين نهاد پيوست . ابتدا در قسمت پذيرش و پس از آن به عنوان مسئول واحد اطلاعات سپاه قم انجام وظيفه كرد. شهيد زين‌الدين در عمليات بيت‌المقدس مسئوليت اطلاعات عمليات قرارگاه نصر را به عهده داشت و در عمليات رمضان به عنوان فرمانده تيپ علي‌بن‌ابيطالب، كه بعدها به لشگر تبديل شد، انتخاب گرديد.

در‌ 27 آبان1363 شهيد زين‌الدين به همراه برادرش مجيد كه مسئول اطلاعات و عمليات تيپ 2 لشكر علي‌بن‌ابيطالب بود برای شرکت در جلسه شناسايي منطقه عملياتي از باختران به سمت سردشت حركت مي‌كنند. که در راه در کمین ضدانقلاب گرفتار شده و به شهادت می‌رسند.

آنچه در ادامه می‌خوانید بخشی از مصاحبه با همسر شهید مهدی زین‌الدین، خانم منیره ارمغان، است:

من آخرين بچه از شش بچه‏ي يک خانواده معمولي بودم. مادرم هواي بچه‌هايش، مخصوصاً ما دخترها، را زياد داشت. سعي کرد که ما تا ديپلم گرفتن راحت باشيم و به چيزي جز درسمان فکر نکنيم، آن هم در قم آن زمان که تعداد کمي از دخترها ديپلم مي‌گرفتند.

خرداد سال شصت و يک خانواده زين‌الدين، مادر و يکي از اقوامشان، به خانه ما آمدند. از يکي از معلم‌هاي سابقم خواسته بودند که دختر خوب به ایشان معرفي کند. او هم مرا گفته بود. آمدند شرايط پسرشان را گفتند که پاسدار است. بعد هم گفتند به نظرشان يک زن چه چيزهايي بايد بلد باشد و چه کارهايي بايد بکند. با من و خانواده‌ام صحبت کردند و بعد به آقا مهدي گفته بودند که يک دختر مناسب برايت پيدا کرده‌ايم. قرار شد آن‌ها جواب بگيرند و اگر جواب ما  "بله" است جلسه بعد خود آقا مهدي بيايد.

در اين مدت پدرم رفت سپاه قم پيش حاج‌آقا ايراني. گفته بود چنین شخصی آمده خواستگاري دخترم. مي‌خواهم بدانم شما شناختي از ايشان داريد؟  او هم گفته بود که مگر در مورد بچه‌هاي سپاه هم کسي بايد تحقيق بکند؟ پدرم پيغام داد خود آقا مهدي بيايد و ما دو تايي با هم حرف بزنيم .ديگر همه خانواده‌مان سر اصل قضيه ازدواج ما موافق بودند. مردها معمولاً در اين کارها آسان‌گيرتر هستند. ايرادهاي مادرم را هم خوشرويي و تواضع آقا مهدي جبران مي‌کرد .

مادرم مي‌گفت: «چه طور مي‌شود دو هفته منير را بگذاريد و برويد جبهه؟» او مي‌گفت: «حاج خانم ما سرباز امام زمانيم، صلوات بفرستيد.» و همه چيز حل مي‌شد. مادرم مي‌خنديد و صلوات مي‌فرستاد. داماد به دلش نشسته بود. مراسمي در کار نبود . لباس عقدم را هم خواهرم آورد .بعد از عقد رفتيم حرم. زيارت کرديم و رفتيم گلزار شهدا ، سر مزار دوستان شهيدش. آن شب يک مهماني کوچک خانوادگي براي آشنايي دو فاميل بود. براي من آن روزها بهترين روزهاي زندگيم بود . فرداي همان روز که عقد کرديم او رفت جبهه .

بعد از مدتي که رفت و آمد، گفت: «اگر شما اهواز باشيد، زودتر مي‌توانم بيايم پيشتان. منطقه کاريم الان آن‌جاست. يکي از دوستانم که تازه ازدواج کرده، یک خانه مي‌گيريم. يک طبقه ما باشيم، يک طبقه آن‌ها که تنهايي برايتان زياد مشکل نباشد. به يک محلي هم مي‌گويم که بيايد و در خريد و اين کارها کمکتان کند.» اين حرف را من که عاشق ديدن مناطق جنگي بودم زود مي‌توانستم قبول کنم؛ ولي اطرافيان به اين راحتي نمي‌توانستند. شهريور همان سالي که خردادش عقد کرده بوديم رفتيم اهواز . مادرم آن قدر از رفتن بدون تشريفات و عروسي من ناراحت بود که تا چند روز لب به غذا نزده بود.

اهواز براي من جايي جديد و قشنگ بود . اثاثمان را ريخته بوديم توي يک تويوتاي لندکروز. خودمان هم نشستيم جلو. چند روز اهواز ماندم . قبلاً با آقا مهدي در اين باره حرف زده بوديم که اگر دلم خواست، براي اين که حوصله‌ام سر نرود آن‌جا در مدرسه‌اي درس بدهم. با خواهرش برگشتم قم تا مدارکم را بياورم .بعد از چند روز به اهواز برگشتم تا ديگر زندگي مشترکمان را شروع کنيم. بعضي وقت‌ها دو هفته مي رفت شناسايي، ولي تلفن مي‌زد و مي‌گفت که فعلاً نمي‌تواند بيايد.

همه کارها و حرف هايش را دربست قبول می‌کردم . هنوز از جزئيات کارش چيزي نمي‌دانستم و از اين و آن شنيده بودم که نيروهاي قم و اراک و چند جاي ديگر با هم يک جا شده‌اند و تيپ علي‌بن ابیطالب را تشکيل داده‌اند. آقا مهدي هم فرمانده تيپ شده بود.

از قديم گفته‎اند آدم‏ها توي سفر بيشتر با هم آشنا مي‏شوند . سفر سوريه هم همين خوبي را براي ما داشت . گفتند از طرف سپاه يک مأموريتي به چند نفر داده‌اند، گفته‌اند خانمهايتان را هم مي‌توانيد ببريد. يک هفته قبلش به من گفت از دکتر بپرسم با توجه به اينکه بچه‌اي در راه دارم آيا مي توانم سوار هواپيما بشوم یا نه؟!

سوريه که رسيديم فهميدم آن‌ها برنامه‌شان اين است که ما را سوريه بگذارند و خودشان بروند لبنان. يک روز و نصفي قبل از رفتن به لبنان و دو روز بعدش با هم بوديم. از دو چيز خیلی خوشحال بودم، يکي زيارت حضرت زينب و رقيه و ديگری فرصتي که پيش آمده بود تا با هم باشيم. آنقدر ذوق کرده بودم که مي‌گفتم اصلاً همين جا در هتل بمانيم. لازم نيست مثلاً برويم خريد يا اين جور کارها .

لبنان که مي‌خواست برود نگران بودم. حاج احمد متوسليان هم که آن جا اسير شده بود. گفتم: «جايي که مي‌روي جنگ است؟ اگر هست بگو. من که تا اهوازش را با تو آمده‌ام.» گفت: «نه، خبري نيست. من اينجا شهيد نمي‌شوم. قرار است در وطن خودمان شهيد شوم.» اولين بار در سوريه بود که حرف از شهادت زد.

بعد از اين که از سوريه برگشتيم. من قم ماندم و او رفت اهواز. ماه آخر بارداريم بود. خدا رحمت کند شهيد صادقي را. از دوستان نزديک آقا مهدي بود. آدم نکته‌سنجي بود. آن روزها مجروح شده بود و بايد در قم مي‌ماند و استراحت مي‌کرد. سه چهار روز قبل از زايمانم شهيد صادقي يک پاکت پول آورد به خانه ما. گفت: «آقا مهدي پيغام داده‌اند و گفته‌اند من نمي‌توانم با شما تماس بگيرم، اين پول را هم فرستاده‌اند که بدهم به شما.»

خيلي تعجب کردم. هيچ موقع در زندگي مشترکمان حرفي از پول و خرج زندگي نمي‌شد.حالا اين که آقا مهدي از جاي دور برايم پول بفرستد باور نکردني بود. بعدها فهميدم که قضيه پيغام و پول را شهيد صادقي از خودش درآورده است .بچه‏مان روز تاسوعا به دنيا آمد. ده روز بعد از تولد دخترمان لیلا، پدرش تلفن زد. اين ده روز اندازه يک سال بر من گذشته بود.

ليلا چهل روزه شده بود که تازه او آمد. نصفه شب آمده بود و به خانه مادرش رفته بود. فردا صبح پيش من آمد، خيلي عادي، نه گُلي، نه کادويي. هنوز دو روز نشده بود دوباره رفت. بعد از اين که او رفت، رفتم حرم و يک دل سير گريه کردم. خيال مي‌کردم تحويلم نگرفته است. خيال مي‌کردم اصلاً مرا نمي‌خواهد.

12454513

بهمن ماه، ليلا سه ماهه بود که دوباره برگشتيم اهواز. سپاه در محله کوروش اهواز يک ساختمان براي سکونت بچه‌هاي لشکر علي‌بن‌ابيطالب گرفته بود. هر طبقه يک راه روي طولاني داشت که دو طرفش سوييت‌هاي محل زندگي زن و بچه‌هایی بود که شوهرانشان مثل شوهر من سپاهي بودند. اينجا نسبت به خانه قبلي‌مان اين خوبي را داشت که ديگر تنها نبودم. همه زن‌هاي آنجا کم و بيش وضعي شبيه من داشتند. همه چشم به راهِ آمدن مردشان بودند و اين ما را به هم نزديکتر مي‌کرد.

يک بار ديدم زير لباس‌هاي من، روي بند رخت يک لباس عربي پهن شده، پرسيدم: «مهدي اين لباس مال شماست؟» گفت: «آره.» گفتم که کجا بودي؟ گفت: «نه بابا! ما هم دل داريم.» با موتور رفته بود کربلا! خودش آن موقع نگفت. بعدها که خاطرات سفرش را تعريف مي‌کرد، متوجه شدم. يک چيز خنده‌دار هم گفت که همين طوري عادي با لباس عربي زيارت کرده بود و در حال برگشت به يکي تنه مي‌زند و به فارسي گفته بود: «ببخشيد» يک مرتبه مي‌فهمد که چه اشتباهي کرده است.

بعد از مدتي آقا مهدي گفت: «منطقه عملياتي من ديگر جنوب نيست. ديگر نمي‌توانم بيايم اهواز. باید به غرب بروم. آنجا ناامن است و نمي‌توانم تو را با خودم ببرم. وسايلتان را جمع کنيد تا برويم قم.»دقيقاً روز عاشورا بود که آمديم قم. مهدي فردای همان روز برگشت.

در قم با خانم شهید همت و شهید باکری همسایه بودیم. همسران آنها شهید شده بود و مهدی هم دائما نبود، همین باعث شده بود رابطه نزدیکی با هم داشته باشیم. يک شب گفتند: «حالا ببينيم قمي‌ها چطور غذا درست مي‌کنند.» داشتم غذا درست مي‌کردم که خانمي آمد در زد و چيزي به آن‌ها گفت. شام که آماده شد هيچ کدام لب به غذا نزدند. گفتند: «اشتها نداريم.» سيم تلويزيون را هم درآورند .

فردا خواهرم آمد دنبالم. گفت: «بايد برويم جايي.» شکي که از ديشب به دلم افتاده بود و خواب‌هاي پريشاني که ديده بودم، همه داشت درست از آب در مي‌آمد. عکس مهدي و مجيد را سر خيابانشان ديدم .آقاي صادقي که چند ماه بعد از ايشان شهيد شد جريان شهادتش را برايم تعريف کرد.

آقا مهدي راه مي افتد از بانه برود پيرانشهر تا در جلسه‌اي شرکت کند. طبق معمول با راننده بوده؛ ولي همان لحظه‎ای که مي‌خواستند راه بيفتند، مجيد مي‌رسد و آقا مهدي هم به راننده مي‌گويد که ديگر نيازي نيست شما بياييد، با برادرم مي‌روم. بين راه هوا باراني بوده و ديدشان محدود. مجبور بودند آهسته بروند که به کمين ضدانقلاب برمي‌خورند.

ضدانقلاب آرپي‌جي مي‌زند که مي‌خورد به در ماشين و مجيد همان جا پشت فرمان شهيد مي‌شود . آقا مهدي از ماشين پايين می‌آيد تا از خودش دفاع کند و تير مي‌خورد. روز بعد جنازه‌هايشان را پيدا کرده بودند که با فاصله از هم افتاده بود .

منبع: مشرق

بیشتر بخوانید:

روایت شهادت سرداری که ترور شد

حاج مهدی زین‌الدین هم شهید ترور است


مطالب پربازدید سایت

شهادت یک نوزاد در حمله تروریست‌ها

حمله تروریست‌ها در ایام نوروز

جدیدترین مطالب

شهادت یک نوزاد در حمله تروریست‌ها

حمله تروریست‌ها در ایام نوروز

احمد عطایی مدیر انتشارات قدر ولایت

باید اعترافات و اسناد جنایات منافقین منتشر شود

دادگاه منافقین اقدامی در مسیر عدالت؛

روایت خانواده‌های شهدای ترور از جنایت‌های فرقه نفاق

دی 1402
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
5
6
7
8
9
10
11
12
14
15
16
17
18
19
21
22
23
28
29

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان