جيشالعدل يک گروهک شبهنظامي تروريستي تندروي وهابيمذهب ميباشد. اين گروهک بعد از نابودي جندالله، شروع به فعاليت و اعلام موجوديت کرد. رهبري آن را عبدالرحيم ملازاده(صلاحالدين فاروقي) به عهده دارد. اين گروهک تروريستي تا کنون مسئوليت چند قتل و ترور در نواحي شرقي استان سيستانوبلوچستان را بر عهده گرفته است.
در تاریخ 27خرداد1395 درگیری چند ساعته، میان ماموران ناجا و اعضای مسلح گروهک تروریستی جیشالعدل در حوالی 30 کیلومتری خاش به سراوان، واقع در دوراهی حقآباد به وقوع پیوست که سبب به هلاکت رسیدن پنج عضو گروهک جیشالعدل و کشف مقادیری سلاح و مهمات و 60 کیلوگرم مواد منفجره شد.
شهید محمد چاهچمندی قربانی ترور این گروهک تروریستی شد.
شهید محمد چاهچمندی 17آذر1375 در مشهد متولد شد. وی در خانوادهای مذهبی پرورش یافت و در 18سالگی عازم خدمت سربازی شد. او سرانجام 27خرداد1395 در درگیری با گروهک تروریستی جیشالعدل در جنوب شرق کشور به درجه رفیع شهادت نائل شد.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با مادر شهید محمد چاهچمندی:
«هر وقت عازم محل خدمتش میشد، برای سلامتیش دعا میکردم. هر روز به حرم میرفتم و از امامرضا(ع) سلامتیش را طلب میکردم. محمد این موضوع را فهمیده بود و به من گفت: «شما مادر بدی هستید؛ چون دعا میکنید که شهید نشوم، خوش به حال کسانی که مادرشان برای شهادتشان دعا میکنند.»
یک دفعه که برای مرخصی آمده بود، به شدت ناراحت بود. وقتی از او دلیل ناراحتیش را پرسیدم گفت: «یکی از دوستانم در مقابل چشمانم به شهادت رسید. ای کاش من به جای او بودم.»
آخرین باری هم که پیش ما بود، از تمامی همسایهها و فامیلها حلالیت طلبید.
مرخصیهایش هر 40 روز یکبار بود. هر زمان که میآمد، بیکار نبود. خودش کار میکرد یا به پدرش کمک میکرد.
ما سه دختر و یک پسر داریم. محمد تنها پسر و آخرین فرزندمان بود. سال1376 به دنیا آمد.
با آمدنش خیلی خوشحال بودیم. از همان کودکی پسر مهربان و دلسوزی بود. اصلا شیطنت نمیکرد، آرام بود. خیلی به ما در کارها کمک میکرد. زمان مدرسه رفتنش که شد خیلی خوشحال بود. همه معلمان از او راضی بودند، درسش هم خوب بود تا اینکه سال سوم دبیرستان گفت: «من دیگر درس نمیخوانم.» هرچقدر نصیحتش کردیم، گوشش بدهکار نبود. حرفش یکی بود، میخواست کار کند. سراغ حرفة جوشکاری رفت و پدرش برایش مغازه اجاره کرد. چند سال در آنجا کار میکرد و بعد از آن به شغل بلورفروشی روی آورد، تا زمانی که تصمیم گرفت به سربازی برود. هرکاری کردیم که انتقالیش را به مشهد بگیریم، راضی نشد. میگفت:«من میمانم تا شهید بشوم.»
خیلی پسر سر به راهی بود. رفت و آمدش بیشتر با خانواده بود. زمانی که سنش کمتر بود، وقتی او را به نانوایی میفرستادم، با نصف نان برمیگشت. میگفتم پس نانی که گرفتی کجاست؟
میگفت: «به بچههایی که در کوچه بازی میکردند، دادم.»
دست دل باز بود، چیزی را برای خودش نمیخواست.
زمانی که کلاس اول بود، همکلاسیش به کربلا رفته بود. محمد در حال گریه به خانه آمد. به من گفت: «چرا یاسر رفته کربلا ما نمیرویم؟» ما همان زمان آش نذری داشتیم. خاله محمد برای اینکه او را آرام کند گفت: «محمد جان بیا آش را هم بزن تا به کربلا بروی.» یک ماه بعد قسمتمان شد و به کربلا رفتیم!
روی حجاب خواهرهایش خیلی حساس بود. تصمیم داشت ازدواج کند، به او قول داده بودم بعد از اتمام سربازیش به خواستگاری بروم. خیلی غصه مردم را میخورد، به خصوص زمانی که در مرز جنوب شرقی خدمت میکرد، میگفت: «مردم این منطقه در فقر بسیار زیادی به سر میبرند. هرکاری از من بربیاید، برایشان انجام میدهم.
خبر شهادت
یک نفر تماس گرفت و به ما گفت که ماشین محمد چپ شده است و او را به زاهدان منتقل کردهاند.
همان لحظه با برادرم راه افتادیم. دوباره با آن شخص تماس گرفتم و گفتم محمد کدام بیمارستان است؟ آنجا بود که خبر شهادت محمد را به من داد.
خواب شهادت محمد را دیده بودم. تمام دنیا را میگردم تا قاتل محمد را پیدا کنم و انتقام او را بگیرم.»