فرهنگ و تمدن يك ملت گاه از چنان پويايى و درخششى برخوردار است كه در اندك زمانى تأثيرى جاودان در رشد و تكامل مردم آن مرز و بوم و ديگر مردمان خواهد گذاشت. پيروزى شكوهمند انقلاب اسلامى ايران به رهبرى آزادمرد انديشه و مبارزه، حضرت امام خمينى انقلابى بس عظيم، در ژرفاى وجود انسانهاى فراوانى ايجاد كرد و يادگارانى ماندگار از نثار و ايثار و شهامت و شهادت بر جاى گذارد.
«سيده فاطمه طالقانى» نوباوه شهيدى است كه نگين صحيفهاى از دايرةالمعارف بزرگ انقلاب اسلامى ايران گرديد و با شهادت خود، بارش بركاتى از بيدارى، بالندگى و بينش در جنوب ايران زمين آفريد. او بسان شمعى در آتش نفاق و نامردمى منافقان سيهسيرت سوخت و همانند مشعلى فروزان نورى جاودانه به پا نمود.
... مجموعهاى كه با نام «بارقه» پيش روى داريد سلسله داستانهايى است برگرفته از واقعيت،كه زندگى درسآموز «فاطمه» را از سالهاى قبل از تولد تا پس از شهادت بيان مىكند. نويسنده بر آن بوده است تا جلوههاى تربيتى، اخلاقى و سياسى ماجرا را كه با زيباترين جلوه تاريخ، پيروزى انقلاب اسلامى، در هم آميخته است به تصوير كشاند تا تأثير كيمياگون باورهاى دينى به خوبى تجلى يابد و افزون بر آن دفترى از آموزههاى آسمانى اسلام براى هميشه گشوده بماند.
ضمن درود و سلام بر روح بلند حضرت امام و تمامى شهيدان انقلاب ايران بويژه شهيد خردسال و نونهال سه ساله گلستان احمدى، سيده فاطمه طالقانى، شما را با «بارقه» تنها گذاريم.
آن روزها، يادش بخير، چه روزهايى بود! اگر سفره دلم را برايت پهن كنم به قدر يك عمر حرف دارم دخترم! ولى خوب بنا نيست همه حرفها گفته شود. من، اما، امروز پيش تو آمدهام تا قصه بگويم؛ قصه يك زندگى را. شنيدهاى كه؟! بعضى قصهها آدمها را خواب مىكنند؛ مثل قصههايى كه وقتى يك دختر كوچك بودى و سر روى زانوهايم مىگذاشتى برايت مىگفتم و با آنها تو را مىخواباندم اما بعضى از قصهها آدم را بيدار مىكنند حتى نسلهاى بعد را مثل قصه خودت.
حالا من آمدهام تا برايت قصه بگويم؛ قصهاى نه چندان غريبه و نه دور از واقعيتها!
سالها پيش كه نام تو هنوز خوانده نشده بود؛ مىدانى كه چه مىگويم؟! يعنى هنوز تو براى آمدن به دنيا دعوت نشده بودى؛ من دخترى بودم هم سن و سال الان تو، شانزده يا هفده ساله بودم؛ يك دختر دبيرستانى كه شيفته درس و كتاب و مدرسه است. انگار سال دوم دبيرستان بودم. بله درست سال دوم بودم و رشتهام رياضى بود كه با روحيه كنجكاو و پرسشگر من تا حدودى سازگارى داشت.
يك دختر دبيرستانى دنيا را چگونه مىبيند؟ من آن گونه مىديدم البته اين را هم بگويم كه وضعيت خرمشهر، شهر من، قبل از انقلاب چندان هم خوب نبود. چيزى كه در آنجا مطرح نبود دين و ديندارى بود. وجود مستشارهاى خارجى در شركت نفت و خط گرفتن برخى زنان و مردان ايرانى از آنها و برنامههاى خراب تلويزيون، همه و همه دست به دست هم داده بودند و يك عالم بىدردهاى دردمند ساخته بودند.
يادم هست كه حجاب، آن روزها در خرمشهر معنا نداشت. يك روز با همان شور و نشاط خاص نوجوانى به مادرم گفتم: چادر مىخواهم.
و خانوادهام كه در تربيت ما هيچ وقت نظر خودشان را تحميل نمىكردند و ما را در انتخابها آزاد مىگذاشتند؛ برايم چادر خريدند و من شدم يك بچه مذهبى در مدرسه «ايراندخت» خرمشهر.
زندگى آرام و گاه بىقرار مىگذشت. هيچ اتفاق خاصى نمىافتاد و من فقط درس مىخواندم و خوب هم مىخواندم. يك شب خوابى ديدم كه سرنوشت امروز مرا، آن خواب رقم زد.
خواب ديدم برايمان ميهمان آمده است. ناآشنا هستند اما بيگانه هم نيستند. از آنها غربيى نمىكردم. چرا؟ نمىدانم!
نمىدانستم كيستند؟ و از كجا آمدهاند؟ درست يادم هست كه يك پارچه سبز حريرى با خود آورده بودند. از نگاهشان مىفهميدم كه پارچه را براى من آوردهاند. با همان هوشمندى مخصوص دختران دم بخت فهميدم كه خواستگار هستند. رو به مادرم كرده و گفتم:
ـ به اينها بگوييد بروند من كار دارم؛ مىخواهم بروم «عصمتيه».
دخترم! مىدانم كه نمىدانى عصمتيه كجاست؟ من هم تا قبل از آن خواب نمىدانستم ولى بعد از آن قضيه جستجو كردم و فهميدم كه به حوزه علميه خواهران در خرمشهر كه خيلى هم سطح بالايى نداشت عصمتيه مىگفتند. به هر حال به مادرم گفتم كه آنها را رد كند و در عالم رؤيا به عصمتيه هم رفتم.
البته در بيدارى هم به آنجا رفتم و ادبيات عرب را خواندم و رساله احكام را و چند كتاب ديگر را. آن روزها به آنجا مىگفتند: «دوره كلوپ دينى» و دخترها بعد از ديپلم و يا در تعطيلات تابستانى اين دورهها را مىگذراندند.
اين خواب چند روزى مرا به خود مشغول كرد. با خود مىگفتم من كه الان درس مىخوانم و بعد هم كه مىخواهم به دانشگاه بروم، پس اين خواب چه بود. قصه عصمتيه چيست؟ و صدها سؤال بىجواب ديگر.
بگذريم، خيلى خستهات نكنم. دوره دبيرستان را به پايان رساندم و پس از اينكه ديپلم گرفتم آماده شركت در كنكور سراسرى شدم و همان رشته اول را كه زده بودم قبول شدم؛ چه و كجا؟ تهران و دانشگاه ملى (شهيد بهشتى) آن هم رشته جامعهشناسى كه خيلى دوست داشتم.
تنها يك چيز مرا آزار مىداد و آن اين بود كه مخارج زيادى براى ورود و ماندن در اين دانشگاه بايد مىپرداختم و احساس مىكردم دانشگاه رفتنم براى خانوادهام تحميل زيادى خواهد بود ولى سرانجام رفتم. بهتر بگويم؛ مرا بردند نه اينكه خودم رفته باشم.
فاطمهجان! تو ديگر بزرگ شدهاى و فرق رفتن و بردن را خوب مىدانى. استادى داشتيم مىگفت: اگر خودت بروى نمىرسى و اگر ببرندت مىرسى.
من را هم بردند، انگار مرا بردند دانشگاه ملى و پدرت را هم، كه بعدها جريان زندگى او را خواهم گفت شايد هم خودش برايت بگويد، آوردند تا زمينهاى براى آشنايى ما فراهم شود و بعد تو، كه زيباترين و سختترين امتحان الهى بودى، به دنياى ما دو نفر پاى گذاردى.
نور چشمم! كارها انجام شد و من كه يك دختر درسخوان شهرستانى بودم وارد شهر شلوغ و بى در و دروازه تهران شدم و با شوق فراوان مرحله ديگرى از تحصيل را آغاز كردم. غربت و اوضاع فاسد آن روز و جو به هم ريخته سياسى، همه و همه دست به دست هم داده بودند و مرا مىآزردند. آخر من يك بچه مسلمان ايرانى بودم. دلم مىخواست حداقل در كشور خودم و بين مردم كشورم راحت مسلمانى كنم و بدون دلهره نفس بكشم و حرف بزنم ولى زهى خيال باطل!
سرت را درد نياورم. در دانشگاهى كه من درس مىخواندم پدرت هم دانشجوى رشته فيزيك بود و به عنوان يك مسلمان مبارز و كسى كه آشنا به علوم و معارف اسلامى هم هست، مورد توجه دانشجويان بود. آنها پشت سر او نماز مىخواندند و در محافل خصوصى به سخنرانيهاى خوب و بيداركننده او گوش مىدادند و پرسشهاى دينى و سياسى خود را از او مىپرسيدند و او هم از هر فرصتى براى ادامه مبارزه استفاده مىكرد. من هم مثل ديگران به او اقتدا مىكردم.
يك روز برايم سؤالى پيش آمد. از دوست و همكلاسىام پرسيدم، گفت: من نمىدانم جواب سؤال تو را، ولى حتما آقاى طالقانى، امام جماعت، مىداند، از او بپرس. و من هم رفتم و از او، پدرت، پرسيدم. او كه هم پيشواى فكرى دانشجويان دانشگاهمان بود و هم امام جماعت، اگر چه خيلى جوان بود اما تلاشگر بود. سؤال مرا پاسخ داد ولى قسمتى از جواب را به عهده خودم گذاشت و كتابهايى در زمينه سؤالم معرفى كرد. حتى چند كتاب از كتابهاى شخصى خودش را در روزهاى بعد از آن ملاقات اول، برايم آورد تا اين گونه روح مطالعه و تحقيق را در من ايجاد كند. اين را هم بگويم كه او هميشه همين طور بود. يعنى عطش سؤال را ايجاد مىكرد و بعد با معرفى كتابهاى مختلف ما را به سرچشمه راهنمايى مىكرد؛ هنوز هم همين طور است.
ارتباط من و پدرت با فقه و قرآن و كتاب شروع شد و امروز هم پس از حدود بيست و سه سال هنوز با همانها ادامه دارد و من راضى هستم؛ بيشتر از آنچه تو تصور كنى دخترم. همچون استاد، نه اصلاً به واقع استادم بود، به او احترام مىگذاشتم.
چند ماه گذشت و ما بيشتر با يكديگر آشنا شديم. پدرت راجع به زندگى مشترك با من صحبت كرد و معيارهاى مورد نظرش را مطرح كرد و من هم معيارهايى داشتم كه در بقيه زندگيها ديده نمىشد.
خلاصه وقتى اين پيشنهاد را شنيدم خوب فكر كردم. احساس كردم با اين ازدواج رشد حقيقى پيدا خواهم كرد. خوب هر كارى رسم و رسومى دارد و اين برنامه ازدواج هم بايد با صحبتهاى خانواده دو طرف آغاز شود. آن روزها تعطيلات زمستانى دانشگاه بود و من به خرمشهر آمده بودم و آرام آرام با خانوادهام صحبت كرده و مقدمات پذيرش خواستگار اصفهانىام را فراهم كردم. در يكى از همين روزها پدرت، آقاى سيدهدايتاللّه طالقانى، با خانوادهاش به خرمشهر آمدند و به صورت رسمى از من خواستگارى كردند.
در جلسه اول به خاطر سنتهاى خاص دو خانواده و فرهنگهايى كه در هر شهرى متفاوت بود، كار به مانع برخورد و دو خانواده بنا را بر تحقيق بيشتر گذاشتند و خانواده پدرت خداحافظى كرده و به شهرشان بازگشتند. به نظر مىآمد اين يك خواستگارى با نتيجه منفى از سوى هر دو طرف است.
خوب، دو خانواده از دو شهر با دو فرهنگ و سليقهها و سنتهاى متفاوت من نمىدانم چه چيز مشتركى وجود داشت براى ايجاد پيوند و اتصال؟!
بد نيست اين را هم برايت بگويم كه من و آقاهدايت براى ازدواج هيچ گونه شرطى جز عمل به احكام دينى و اعتقادات صحيح و بينش الهى نداشتيم. اگر چه امروز اين حرفها به نظر قديمى مىرسد! ولى خدا مىداند كه هر ملاك ديگرى غير از اينها از سوى ديگران براى ما مطرح مىشد مورد قبول ما نبود.
من و پدرت با بيشتر ملاكهاى سنتى و عرفى مخالف بوديم زيرا رنگ مذهبى داشت، مال مسلمانها هم بود ولى مال اسلام نبود! و در رشد انسانيت هيچ تأثيرى نداشت. يادم هست به تنها چيزى كه فكر نمىكرديم مسايل مادى و مقام و قيافه ظاهرى بود. مىبينى دخترم؟! امروزه چقدر فكرها عوض شده و چه چيزهايى جاى آن همه صفا و عشق و دوستى را گرفته است.
باور كن دخترم! اگر امروز مىخواستم تو را به خانه بخت بفرستم با همان انديشهاى كه خودم ازدواج كردم تو را شوهر مىدادم زيرا زندگى برايم تجربهاى ارزشمند ساخت و مرا و باورهايم را محكمتر كرد.
پس از اينكه پدرت با خانوادهاش از خرمشهر رفتند خواستگار ديگرى از شهر خودمان برايم آمد. خانواده او براى ازدواج ما آن قدر اصرار داشتند كه همان روز خواستگارى انگشتر آورده بودند تا با اطمينان كامل از خانه ما بيرون روند ولى من نپذيرفتم و اجازه فكر كردن خواستم. خانوادهام روى دومى كه همشهرىام بود نظر مثبت داشتند ولى مثل هميشه به نظر من احترام مىگذاشتند. مىدانى دخترم! آدم بايد انصاف داشته باشد. يك فرد اصفهانى و غريبه كه خانوادهاش را براى اولين بار در روز
خواستگارى ديدم و پدر و مادرم هم براى نخستين بار او و خانوادهاش را مىديدند و هيچ اطلاع ديگرى نسبت به او وشخصيت خانوادگى و اجتماعى او نداشتيم و در مقابل او يك خواستگار خرمشهرى كه خانوادهاش را كامل مىشناختيم و خلق و خوى آنها وفرهنگشان برايمان شناخته شده بود. از طرفى پس از ازدواج من مجبور نبودم در غربت به سر برم و خانوادهام در فراق من بسوزند؛ معلوم است كه دومى نظر همه را تأمين مىكند.
من، اما، روى خواستگار خرمشهرىام هيچ نظر مثبتى نداشتم ولى پدرت را كه از نظر اعتقادات و انديشه و عدالت مىشناختم در نظر گرفته بودم. فكر مىكنم بهترين سرمايه براى شروع يك زندگى سالم و خوب اعتقادات صحيح است. زبان و فرهنگ و آداب و رسوم را مىتوان با هم تطبيق داد ولى اعتقاد و انديشه ما اصل شخصيت ما را مىسازد؛ ثابت است و قابل تغيير نيست.
البته اين عقيده من بود ولى خانوادهام همچنان روى دومى نظر داشتند و من در انتخاب واقعا بر سر دوراهى مانده بودم. بنا را گذاشتم بر اينكه خدا، خودش راه را به من نشان دهد و منتظر ماندم.
يك بار ديگر رؤيايى راستين به سراغم آمد و پردههاى شك و ترديد را كنار زد و قلبم را آرام ساخت. خواب ديدم مرد سواركارى كه بر اسب تيزپايى سوار بود و شمشير به كمر بسته بود به من نزديك شد. صورت او به جز چشمانش كاملاً پوشيده بود و با انگشت اشارهاش به نقطهاى اشاره كرده و گفت: با برادرت باش!
نگاهش به من بود ولى انگشت او جهت مخالف را نشان مىداد. من با شتاب روى برگرداندم تا برادرم را ببينم [در خواب احساس مىكردم دايىات را خواهم ديد] و وقتى نگاهم به چهره آن شخص افتاد با كمال ناباورى امام جماعت مسجد دانشگاه، پدرت، را ديدم.
از خواب كه بيدار شدم اضطراب شديدى سراسر وجودم را فرا گرفته بود و با خود مىگفتم:
ـ اين چه قصهاى است؟ تعبير اين خواب چيست؟
بىاختيار به ياد خوابى افتادم كه در دوران دبيرستان ديده بودم، همان كه برايت تعريف كردم، به روش هميشگى خودم كه بين پديدههاى هستى ارتباطى مىيافتم و هنوز هم همين عادت را دارم، اين دو خواب را با هم مرتبط كرده و كنار هم گذاشتم و براى خودم تعبير كردم. نه اينكه فكر كنى من معبّرم، نه! ولى خوب مىتوانم از ارتباط اشياء با هم به معنايى برسم و آن روز هم اين كار را كردم. با خود گفتم:
ـ آن پارچه سبز كه زنان ناآشنا برايم آوردند حتما نشانگر سيادت همسر آيندهام بوده است و اين مرد تكسوار هم كه گفت: «با برادرت باش» و اشاره به پدرت كرد شايد به اين خاطر كلمه برادر را آورده است كه من و آقاهدايت و هر مسلمان ديگرى به گفته قرآن كريم از نظر انديشههاى دينى و اعتقادات با هم برادر هستيم، چون قرآن مىفرمايد: «انما المؤمنون اخوة»
بله حتما همين است. همسر آينده من كسى جز آن دانشجوى جوان و فعال دانشگاه، آقاى طالقانى نخواهد بود. نمىدانى دخترم كه چه آرامش عجيبى بعد از اين تفكرات و خوابها سراسر وجودم را فرا گرفت. آرامش پس از طوفان خيلى لذتبخش است؛ نه؟!
احساس مىكردم در يك غار تاريك به سر مىبرم و همه راههاى ارتباط با بيرون غار بستهاند و من در اوج نااميدى متوجه روزنهاى مىشوم كه مرا به بيرون غار راهنمايى مىكند. با خود گفتم:
ـ باز هم مثل هميشه وقتى كار را به خود خدا سپردم به زيباترين صورت راه را برايم باز كرد و مشكل را حل كرد.
روزها مىگذشتند و ماهها هم يكى پس از ديگرى سپرى مىشدند. درست مثل دختركان بازيگوشى كه دست در دست هم گرفته و شعر معروف «عمو زنجيرباف» را مىخوانند، زمان از مقابل چشمانم عبور مىكرد.
عيد نوروز بود و پدرت به همراه خانوادهاش براى دومين بار به خانه ما آمدند و باز خواستگارى و صحبتهاى دو خانواده. اين بار، اما من آرامش خاصى داشتم و چون آن خوابها را ديده بودم با اطمينان خاطر به آنها جواب مثبت دادم. آره درست فروردين 1354 بود كه پس از برنامه ريزيهاى سنتى خانوادهها، با هم عقد كرديم. يك مراسم بسيار ساده و دور از تشريفات غلط و دست و پا گير كه براى اينكه نام مقدسى داشته باشد به آنها مىگويند: «رسم و سنت».
بد نيست اين را هم بدانى كه مهريه من يك جلد كلاماللّه مجيد بود و به اصرار و پافشارى زيادى كه پدربزرگت داشت و مىگفت: اگر مهريه معينى نباشد عقد صحيح نيست، مبلغ 500 تومان هم مهريه قرار دادند. و ما با اكراه زياد به احترام پدر آقاى طالقانى اين را پذيرفتيم. هنوز هم مىگويم: اصلاً راضى نبودم و نيستم كه ازدواج من و پدرت به خاطر ماديات چهره ديگرى به خود بگيرد و ما از واقعيتهاى زندگى دور بيافتيم.
مهريه حقيقى من تعليم قرآن و علوم دينى بود و هرگز اين جمله را از من نخواهى شنيد كه به پدرت بگويم: «مهريهام را به تو بخشيدم.» زيرا تا پايان عمر مىخواهم شاگرد او باشم و او آموزگار من.
زندگى مشترك ما پنجم تيرماه همان سال، همزمان با سالروز تولد بانوى دو سرا فاطمه زهرا ـ سلام اللّه عليها ـ آغاز شد و با مراسم بسيار ساده و وسايل زندگى مختصر، عروسى كرديم.
بگذار برايت از كاخى بگويم كه من و پدرت آغازين لحظات زندگى مشتركمان را در آنجا به سر مىبرديم. هرگز آن شروع زيبا و ساده و صميمى را فراموش نمىكنم. يادش به خير چه روزهايى بود!
در دهكده «اوين» يك اتاق ساده و معمولى گرفتيم. آنجا زندگى ما با خانهاى ساده و لوازمى سادهتر آغاز شد ولى زيباترين خاطرهها را براى ما به جاى گذاشت.
مىدانى دخترم؟! اين باور من است كه وقتى زندگى با تجملات و بتهاى شيشهاى و سفالينه هاى رنگارنگ و گرانقيمت آغاز شود قلب و روح آدم از محبتهاى كاذب پر مىشود و عشق حقيقى كه لازمه زندگى مشترك دو زوج است كمرنگ مىشود. من ديدهام كه در ميان زرق و برقهاى ساختگى آنچه كه پيدا نيست احساسات و عواطف پاك و دست نخورده انسانهاست و هميشه همينها زمينه ناسازگاريهاست.
به هر حال ما با هم ازدواج كرديم و در انتظار يك زندگى سالم و بى پيرايه بوديم ولى ...
پدرت حال و هواى خاصى داشت. هميشه به كمى جلوتر، به فرداها مىانديشيد و در راه رسيدن به مقصد بقيه چيزهاى اطرافش را نمىديد؛ نه! مىديد ولى از آنها به راحتى مىگذشت. او از توقف بيزار بود. پرحرارت و با تحرك به پيش مىرفت و حتى لحظهاى از فكر مبارزه با رژيم غافل نمىشد.
زندگى مشترك ما به خاطر مبارزات پدرت خيلى زودتر از آنچه تصور كنى تبديل به يك زندگى فردى شد و من تنها و منتظر در خانه هاى متعدد به سر مىبردم و چشم به راه آمدن تو و آزادى پدرت بودم.
دلم نمىخواهد فكر كنى كه پدر تو نسبت به تولدت بىاحساس بود و يا توجهى نداشت؛ نه، هرگز! او براى حفظ آرمانهاى دينى و انسانى خود و آينده ميليونها كودك كه قبل از تو متولد شده بودند يا قرار بود بعد از تو به دنيا آيند دستگير شده بود و در زندان به سر مىبرد. و من آن قدر به زندان مىرفتم و به روزهاى ملاقات پدرت اهميت مىدادم كه گويى بعد از كعبه، قبله ديگرى داشتم و آن «سلول» پدرت و يا اطاق ملاقات با او بود.
جلسات مذهبى و مبارزات سياسى را هرگز ترك نمىكردم و سعى مىكردم در گوشهاى از اين حركت نقشى داشته باشم. حتما جريان مبارزههاى مردم را بعدها برايت خواهم گفت. براى امروز شايد بهتر باشد سخن را كوتاه كنم.
به هر حال تو آمدى و خوش آمدى! ولى ما را ببخش عزيزم كه به جاى ديدن روى پدر و آرام گرفتن در آغوش او و شنيدن صداى خنده شادى او بايد چشم به در مىدوختى و يا به ديگران مىنگريستى. و پس از روزهاى متمادى كه از تولدت مىگذشت از پشت شيشه اتاق ملاقات به چهره او خيره مىشدى و ...
بقيهاش را نمىگويم بگذار تا وقتى ديگر شايد پدرت راضى نباشد كه پارهاى از حرفها زده شوند. آخر او هميشه در مورد زندانهاى رژيم شاه و اتفاقهايى كه در آنجا افتاده بود ساكت بوده و هست چرا؟ نمىدانم!