بـارقه (1)

Golsorkh

فرهنگ و تمدن يك ملت گاه از چنان پويايى و درخششى برخوردار است كه در اندك زمانى تأثيرى جاودان در رشد و تكامل مردم آن مرز و بوم و ديگر مردمان خواهد گذاشت. پيروزى شكوهمند انقلاب اسلامى ايران به رهبرى آزادمرد انديشه و مبارزه، حضرت امام خمينى انقلابى بس عظيم، در ژرفاى وجود انسانهاى فراوانى ايجاد كرد و يادگارانى ماندگار از نثار و ايثار و شهامت و شهادت بر جاى گذارد.

«سيده فاطمه طالقانى» نوباوه شهيدى است كه نگين صحيفه‏اى از دايرة‏المعارف بزرگ انقلاب اسلامى ايران گرديد و با شهادت خود، بارش بركاتى از بيدارى، بالندگى و بينش در جنوب ايران زمين آفريد. او بسان شمعى در آتش نفاق و نامردمى منافقان سيه‏سيرت سوخت و همانند مشعلى فروزان نورى جاودانه به پا نمود.

... مجموعه‏اى كه با نام «بارقه» پيش روى داريد سلسله داستانهايى است برگرفته از واقعيت،كه زندگى درس‏آموز «فاطمه» را از سالهاى قبل از تولد تا پس از شهادت بيان مى‏كند. نويسنده بر آن بوده است تا جلوه‏هاى تربيتى، اخلاقى و سياسى ماجرا را كه با زيباترين جلوه تاريخ، پيروزى انقلاب اسلامى، در هم آميخته است به تصوير كشاند تا تأثير كيمياگون باورهاى دينى به خوبى تجلى يابد و افزون بر آن دفترى از آموزه‏هاى آسمانى اسلام براى هميشه گشوده بماند.

ضمن درود و سلام بر روح بلند حضرت امام و تمامى شهيدان انقلاب ايران بويژه شهيد خردسال و نونهال سه ساله گلستان احمدى، سيده فاطمه طالقانى، شما را با «بارقه» تنها گذاريم.

آن روزها، يادش بخير، چه روزهايى بود! اگر سفره دلم را برايت پهن كنم به قدر يك عمر حرف دارم دخترم! ولى خوب بنا نيست همه حرفها گفته شود. من، اما، امروز پيش تو آمده‏ام تا قصه بگويم؛ قصه يك زندگى را. شنيده‏اى كه؟! بعضى قصه‏ها آدمها را خواب مى‏كنند؛ مثل قصه‏هايى كه وقتى يك دختر كوچك بودى و سر روى زانوهايم مى‏گذاشتى برايت مى‏گفتم و با آنها تو را مى‏خواباندم اما بعضى از قصه‏ها آدم را بيدار مى‏كنند حتى نسلهاى بعد را مثل قصه خودت.

حالا من آمده‏ام تا برايت قصه بگويم؛ قصه‏اى نه چندان غريبه و نه دور از واقعيتها!

سالها پيش كه نام تو هنوز خوانده نشده بود؛ مى‏دانى كه چه مى‏گويم؟! يعنى هنوز تو براى آمدن به دنيا دعوت نشده بودى؛ من دخترى بودم هم‏ سن و سال الان تو، شانزده يا هفده ساله بودم؛ يك دختر دبيرستانى كه شيفته درس و كتاب و مدرسه است. انگار سال دوم دبيرستان بودم. بله درست سال دوم بودم و رشته‏ام رياضى بود كه با روحيه كنجكاو و پرسشگر من تا حدودى سازگارى داشت.

يك دختر دبيرستانى دنيا را چگونه مى‏بيند؟ من آن گونه مى‏ديدم البته اين را هم بگويم كه وضعيت خرمشهر، شهر من، قبل از انقلاب چندان هم خوب نبود. چيزى كه در آنجا مطرح نبود دين و ديندارى بود. وجود مستشارهاى خارجى در شركت نفت و خط گرفتن برخى زنان و مردان ايرانى از آنها و برنامه‏هاى خراب تلويزيون، همه و همه دست به دست هم داده بودند و يك عالم بى‏دردهاى دردمند ساخته بودند.

يادم هست كه حجاب، آن روزها در خرمشهر معنا نداشت. يك روز با همان شور و نشاط خاص نوجوانى به مادرم گفتم: چادر مى‏خواهم.

و خانواده‏ام كه در تربيت ما هيچ وقت نظر خودشان را تحميل نمى‏كردند و ما را در انتخابها آزاد مى‏گذاشتند؛ برايم چادر خريدند و من شدم يك بچه مذهبى در مدرسه «ايراندخت» خرمشهر.

زندگى آرام و گاه بى‏قرار مى‏گذشت. هيچ اتفاق خاصى نمى‏افتاد و من فقط درس مى‏خواندم و خوب هم مى‏خواندم. يك شب خوابى ديدم كه سرنوشت امروز مرا، آن خواب رقم زد.

خواب ديدم برايمان ميهمان آمده است. ناآشنا هستند اما بيگانه هم نيستند. از آنها غربيى نمى‏كردم. چرا؟ نمى‏دانم!

نمى‏دانستم كيستند؟ و از كجا آمده‏اند؟ درست يادم هست كه يك پارچه سبز حريرى با خود آورده بودند. از نگاهشان مى‏فهميدم كه پارچه را براى من آورده‏اند. با همان هوشمندى مخصوص دختران دم بخت فهميدم كه خواستگار هستند. رو به مادرم كرده و گفتم:

ـ به اينها بگوييد بروند من كار دارم؛ مى‏خواهم بروم «عصمتيه».

دخترم! مى‏دانم كه نمى‏دانى عصمتيه كجاست؟ من هم تا قبل از آن خواب نمى‏دانستم ولى بعد از آن قضيه جستجو كردم و فهميدم كه به حوزه علميه خواهران در خرمشهر كه خيلى هم سطح بالايى نداشت عصمتيه مى‏گفتند. به هر حال به مادرم گفتم كه آنها را رد كند و در عالم رؤيا به عصمتيه هم رفتم.

البته در بيدارى هم به آنجا رفتم و ادبيات عرب را خواندم و رساله احكام را و چند كتاب ديگر را. آن روزها به آنجا مى‏گفتند: «دوره كلوپ دينى» و دخترها بعد از ديپلم و يا در تعطيلات تابستانى اين دوره‏ها را مى‏گذراندند.

اين خواب چند روزى مرا به خود مشغول كرد. با خود مى‏گفتم من كه الان درس مى‏خوانم و بعد هم كه مى‏خواهم به دانشگاه بروم، پس اين خواب چه بود. قصه عصمتيه چيست؟ و صدها سؤال بى‏جواب ديگر.

بگذريم، خيلى خسته‏ات نكنم. دوره دبيرستان را به پايان رساندم و پس از اينكه ديپلم گرفتم آماده شركت در كنكور سراسرى شدم و همان رشته اول را كه زده بودم قبول شدم؛ چه و كجا؟ تهران و دانشگاه ملى (شهيد بهشتى) آن هم رشته جامعه‏شناسى كه خيلى دوست داشتم.

تنها يك چيز مرا آزار مى‏داد و آن اين بود كه مخارج زيادى براى ورود و ماندن در اين دانشگاه بايد مى‏پرداختم و احساس مى‏كردم دانشگاه رفتنم براى خانواده‏ام تحميل زيادى خواهد بود ولى سرانجام رفتم. بهتر بگويم؛ مرا بردند نه اينكه خودم رفته باشم.

فاطمه‏جان! تو ديگر بزرگ شده‏اى و فرق رفتن و بردن را خوب مى‏دانى. استادى داشتيم مى‏گفت: اگر خودت بروى نمى‏رسى و اگر ببرندت مى‏رسى.

من را هم بردند، انگار مرا بردند دانشگاه ملى و پدرت را هم، كه بعدها جريان زندگى او را خواهم گفت شايد هم خودش برايت بگويد، آوردند تا زمينه‏اى براى آشنايى ما فراهم شود و بعد تو، كه زيباترين و سخت‏ترين امتحان الهى بودى، به دنياى ما دو نفر پاى گذاردى.

نور چشمم! كارها انجام شد و من كه يك دختر درسخوان شهرستانى بودم وارد شهر شلوغ و بى در و دروازه تهران شدم و با شوق فراوان مرحله ديگرى از تحصيل را آغاز كردم. غربت و اوضاع فاسد آن روز و جو به هم ريخته سياسى، همه و همه دست به دست هم داده بودند و مرا مى‏آزردند. آخر من يك بچه مسلمان ايرانى بودم. دلم مى‏خواست حداقل در كشور خودم و بين مردم كشورم راحت مسلمانى كنم و بدون دلهره نفس بكشم و حرف بزنم ولى زهى خيال باطل!

سرت را درد نياورم. در دانشگاهى كه من درس مى‏خواندم پدرت هم دانشجوى رشته فيزيك بود و به عنوان يك مسلمان مبارز و كسى كه آشنا به علوم و معارف اسلامى هم هست، مورد توجه دانشجويان بود. آنها پشت سر او نماز مى‏خواندند و در محافل خصوصى به سخنرانيهاى خوب و بيداركننده او گوش مى‏دادند و پرسشهاى دينى و سياسى خود را از او مى‏پرسيدند و او هم از هر فرصتى براى ادامه مبارزه استفاده مى‏كرد. من هم مثل ديگران به او اقتدا مى‏كردم.

يك روز برايم سؤالى پيش آمد. از دوست و همكلاسى‏ام پرسيدم، گفت: من نمى‏دانم جواب سؤال تو را، ولى حتما آقاى طالقانى، امام جماعت، مى‏داند، از او بپرس. و من هم رفتم و از او، پدرت، پرسيدم. او كه هم پيشواى فكرى دانشجويان دانشگاهمان بود و هم امام جماعت، اگر چه خيلى جوان بود اما تلاشگر بود. سؤال مرا پاسخ داد ولى قسمتى از جواب را به عهده خودم گذاشت و كتابهايى در زمينه سؤالم معرفى كرد. حتى چند كتاب از كتابهاى شخصى خودش را در روزهاى بعد از آن ملاقات اول، برايم آورد تا اين گونه روح مطالعه و تحقيق را در من ايجاد كند. اين را هم بگويم كه او هميشه همين طور بود. يعنى عطش سؤال را ايجاد مى‏كرد و بعد با معرفى كتابهاى مختلف ما را به سرچشمه راهنمايى مى‏كرد؛ هنوز هم همين طور است.

ارتباط من و پدرت با فقه و قرآن و كتاب شروع شد و امروز هم پس از حدود بيست و سه سال هنوز با همانها ادامه دارد و من راضى هستم؛ بيشتر از آنچه تو تصور كنى دخترم. همچون استاد، نه اصلاً به واقع استادم بود، به او احترام مى‏گذاشتم.

چند ماه گذشت و ما بيشتر با يكديگر آشنا شديم. پدرت راجع به زندگى مشترك با من صحبت كرد و معيارهاى مورد نظرش را مطرح كرد و من هم معيارهايى داشتم كه در بقيه زندگيها ديده نمى‏شد.

خلاصه وقتى اين پيشنهاد را شنيدم خوب فكر كردم. احساس كردم با اين ازدواج رشد حقيقى پيدا خواهم كرد. خوب هر كارى رسم و رسومى دارد و اين برنامه ازدواج هم بايد با صحبتهاى خانواده دو طرف آغاز شود. آن روزها تعطيلات زمستانى دانشگاه بود و من به خرمشهر آمده بودم و آرام آرام با خانواده‏ام صحبت كرده و مقدمات پذيرش خواستگار اصفهانى‏ام را فراهم كردم. در يكى از همين روزها پدرت، آقاى سيدهدايت‏اللّه‏ طالقانى، با خانواده‏اش به خرمشهر آمدند و به صورت رسمى از من خواستگارى كردند.

 

در جلسه اول به خاطر سنتهاى خاص دو خانواده و فرهنگهايى كه در هر شهرى متفاوت بود، كار به مانع برخورد و دو خانواده بنا را بر تحقيق بيشتر گذاشتند و خانواده پدرت خداحافظى كرده و به شهرشان بازگشتند. به نظر مى‏آمد اين يك خواستگارى با نتيجه منفى از سوى هر دو طرف است.

خوب، دو خانواده از دو شهر با دو فرهنگ و سليقه‏ها و سنتهاى متفاوت من نمى‏دانم چه چيز مشتركى وجود داشت براى ايجاد پيوند و اتصال؟!

بد نيست اين را هم برايت بگويم كه من و آقاهدايت براى ازدواج هيچ گونه شرطى جز عمل به احكام دينى و اعتقادات صحيح و بينش الهى نداشتيم. اگر چه امروز اين حرفها به نظر قديمى مى‏رسد! ولى خدا مى‏داند كه هر ملاك ديگرى غير از اينها از سوى ديگران براى ما مطرح مى‏شد مورد قبول ما نبود.

من و پدرت با بيشتر ملاكهاى سنتى و عرفى مخالف بوديم زيرا رنگ مذهبى داشت، مال مسلمانها هم بود ولى مال اسلام نبود! و در رشد انسانيت هيچ تأثيرى نداشت. يادم هست به تنها چيزى كه فكر نمى‏كرديم مسايل مادى و مقام و قيافه ظاهرى بود. مى‏بينى دخترم؟! امروزه چقدر فكرها عوض شده و چه چيزهايى جاى آن همه صفا و عشق و دوستى را گرفته است.

باور كن دخترم! اگر امروز مى‏خواستم تو را به خانه بخت بفرستم با همان انديشه‏اى كه خودم ازدواج كردم تو را شوهر مى‏دادم زيرا زندگى برايم تجربه‏اى ارزشمند ساخت و مرا و باورهايم را محكمتر كرد.

پس از اينكه پدرت با خانواده‏اش از خرمشهر رفتند خواستگار ديگرى از شهر خودمان برايم آمد. خانواده او براى ازدواج ما آن قدر اصرار داشتند كه همان روز خواستگارى انگشتر آورده بودند تا با اطمينان كامل از خانه ما بيرون روند ولى من نپذيرفتم و اجازه فكر كردن خواستم. خانواده‏ام روى دومى كه همشهرى‏ام بود نظر مثبت داشتند ولى مثل هميشه به نظر من احترام مى‏گذاشتند. مى‏دانى دخترم! آدم بايد انصاف داشته باشد. يك فرد اصفهانى و غريبه كه خانواده‏اش را براى اولين بار در روز

خواستگارى ديدم و پدر و مادرم هم براى نخستين بار او و خانواده‏اش را مى‏ديدند و هيچ اطلاع ديگرى نسبت به او وشخصيت خانوادگى و اجتماعى او نداشتيم و در مقابل او يك خواستگار خرمشهرى كه خانواده‏اش را كامل مى‏شناختيم و خلق و خوى آنها وفرهنگشان برايمان شناخته شده بود. از طرفى پس از ازدواج من مجبور نبودم در غربت به سر برم و خانواده‏ام در فراق من بسوزند؛ معلوم است كه دومى نظر همه را تأمين مى‏كند.

من، اما، روى خواستگار خرمشهرى‏ام هيچ نظر مثبتى نداشتم ولى پدرت را كه از نظر اعتقادات و انديشه و عدالت مى‏شناختم در نظر گرفته بودم. فكر مى‏كنم بهترين سرمايه براى شروع يك زندگى سالم و خوب اعتقادات صحيح است. زبان و فرهنگ و آداب و رسوم را مى‏توان با هم تطبيق داد ولى اعتقاد و انديشه ما اصل شخصيت ما را مى‏سازد؛ ثابت است و قابل تغيير نيست.

 

البته اين عقيده من بود ولى خانواده‏ام همچنان روى دومى نظر داشتند و من در انتخاب واقعا بر سر دوراهى مانده بودم. بنا را گذاشتم بر اينكه خدا، خودش راه را به من نشان دهد و منتظر ماندم.

يك بار ديگر رؤيايى راستين به سراغم آمد و پرده‏هاى شك و ترديد را كنار زد و قلبم را آرام ساخت. خواب ديدم مرد سواركارى كه بر اسب تيزپايى سوار بود و شمشير به كمر بسته بود به من نزديك شد. صورت او به جز چشمانش كاملاً پوشيده بود و با انگشت اشاره‏اش به نقطه‏اى اشاره كرده و گفت: با برادرت باش!

نگاهش به من بود ولى انگشت او جهت مخالف را نشان مى‏داد. من با شتاب روى برگرداندم تا برادرم را ببينم [در خواب احساس مى‏كردم دايى‏ات را خواهم ديد] و وقتى نگاهم به چهره آن شخص افتاد با كمال ناباورى امام جماعت مسجد دانشگاه، پدرت، را ديدم.

از خواب كه بيدار شدم اضطراب شديدى سراسر وجودم را فرا گرفته بود و با خود مى‏گفتم:

ـ اين چه قصه‏اى است؟ تعبير اين خواب چيست؟

بى‏اختيار به ياد خوابى افتادم كه در دوران دبيرستان ديده بودم، همان كه برايت تعريف كردم، به روش هميشگى خودم كه بين پديده‏هاى هستى ارتباطى مى‏يافتم و هنوز هم همين عادت را دارم، اين دو خواب را با هم مرتبط كرده و كنار هم گذاشتم و براى خودم تعبير كردم. نه اينكه فكر كنى من معبّرم، نه! ولى خوب مى‏توانم از ارتباط اشياء با هم به معنايى برسم و آن روز هم اين كار را كردم. با خود گفتم:

ـ آن پارچه سبز كه زنان ناآشنا برايم آوردند حتما نشانگر سيادت همسر آينده‏ام بوده است و اين مرد تكسوار هم كه گفت: «با برادرت باش» و اشاره به پدرت كرد شايد به اين خاطر كلمه برادر را آورده است كه من و آقاهدايت و هر مسلمان ديگرى به گفته قرآن كريم از نظر انديشه‏هاى دينى و اعتقادات با هم برادر هستيم، چون قرآن مى‏فرمايد: «انما المؤمنون اخوة»

بله حتما همين است. همسر آينده من كسى جز آن دانشجوى جوان و فعال دانشگاه، آقاى طالقانى نخواهد بود. نمى‏دانى دخترم كه چه آرامش عجيبى بعد از اين تفكرات و خوابها سراسر وجودم را فرا گرفت. آرامش پس از طوفان خيلى لذت‏بخش است؛ نه؟!

احساس مى‏كردم در يك غار تاريك به سر مى‏برم و همه راههاى ارتباط با بيرون غار بسته‏اند و من در اوج نااميدى متوجه روزنه‏اى مى‏شوم كه مرا به بيرون غار راهنمايى مى‏كند. با خود گفتم:

ـ باز هم مثل هميشه وقتى كار را به خود خدا سپردم به زيباترين صورت راه را برايم باز كرد و مشكل را حل كرد.

روزها مى‏گذشتند و ماهها هم يكى پس از ديگرى سپرى مى‏شدند. درست مثل دختركان بازيگوشى كه دست در دست هم گرفته و شعر معروف «عمو زنجيرباف» را مى‏خوانند، زمان از مقابل چشمانم عبور مى‏كرد.

 

عيد نوروز بود و پدرت به همراه خانواده‏اش براى دومين بار به خانه ما آمدند و باز خواستگارى و صحبتهاى دو خانواده. اين بار، اما من آرامش خاصى داشتم و چون آن خوابها را ديده بودم با اطمينان خاطر به آنها جواب مثبت دادم. آره درست فروردين 1354 بود كه پس از برنامه‏ ريزيهاى سنتى خانواده‏ها، با هم عقد كرديم. يك مراسم بسيار ساده و دور از تشريفات غلط و دست و پا گير كه براى اينكه نام مقدسى داشته باشد به آنها مى‏گويند: «رسم و سنت».

بد نيست اين را هم بدانى كه مهريه من يك جلد كلام‏اللّه‏ مجيد بود و به اصرار و پافشارى زيادى كه پدربزرگت داشت و مى‏گفت: اگر مهريه معينى نباشد عقد صحيح نيست، مبلغ 500 تومان هم مهريه قرار دادند. و ما با اكراه زياد به احترام پدر آقاى طالقانى اين را پذيرفتيم. هنوز هم مى‏گويم: اصلاً راضى نبودم و نيستم كه ازدواج من و پدرت به خاطر ماديات چهره ديگرى به خود بگيرد و ما از واقعيتهاى زندگى دور بيافتيم.

مهريه حقيقى من تعليم قرآن و علوم دينى بود و هرگز اين جمله را از من نخواهى شنيد كه به پدرت بگويم: «مهريه‏ام را به تو بخشيدم.» زيرا تا پايان عمر مى‏خواهم شاگرد او باشم و او آموزگار من.

زندگى مشترك ما پنجم تيرماه همان سال، همزمان با سالروز تولد بانوى دو سرا فاطمه زهرا ـ سلام اللّه‏ عليها ـ آغاز شد و با مراسم بسيار ساده و وسايل زندگى مختصر، عروسى كرديم.

بگذار برايت از كاخى بگويم كه من و پدرت آغازين لحظات زندگى مشتركمان را در آنجا به سر مى‏برديم. هرگز آن شروع زيبا و ساده و صميمى را فراموش نمى‏كنم. يادش به خير چه روزهايى بود!

در دهكده «اوين» يك اتاق ساده و معمولى گرفتيم. آنجا زندگى ما با خانه‏اى ساده و لوازمى ساده‏تر آغاز شد ولى زيباترين خاطره‏ها را براى ما به جاى گذاشت.

مى‏دانى دخترم؟! اين باور من است كه وقتى زندگى با تجملات و بتهاى شيشه‏اى و سفالينه‏ هاى رنگارنگ و گرانقيمت آغاز شود قلب و روح آدم از محبتهاى كاذب پر مى‏شود و عشق حقيقى كه لازمه زندگى مشترك دو زوج است كمرنگ مى‏شود. من ديده‏ام كه در ميان زرق و برقهاى ساختگى آنچه كه پيدا نيست احساسات و عواطف پاك و دست نخورده انسانهاست و هميشه همينها زمينه ناسازگاريهاست.

به هر حال ما با هم ازدواج كرديم و در انتظار يك زندگى سالم و بى‏ پيرايه بوديم ولى ...

پدرت حال و هواى خاصى داشت. هميشه به كمى جلوتر، به فرداها مى‏انديشيد و در راه رسيدن به مقصد بقيه چيزهاى اطرافش را نمى‏ديد؛ نه! مى‏ديد ولى از آنها به راحتى مى‏گذشت. او از توقف بيزار بود. پرحرارت و با تحرك به پيش مى‏رفت و حتى لحظه‏اى از فكر مبارزه با رژيم غافل نمى‏شد.

زندگى مشترك ما به خاطر مبارزات پدرت خيلى زودتر از آنچه تصور كنى تبديل به يك زندگى فردى شد و من تنها و منتظر در خانه ‏هاى متعدد به سر مى‏بردم و چشم به راه آمدن تو و آزادى پدرت بودم.

دلم نمى‏خواهد فكر كنى كه پدر تو نسبت به تولدت بى‏احساس بود و يا توجهى نداشت؛ نه، هرگز! او براى حفظ آرمانهاى دينى و انسانى خود و آينده ميليونها كودك كه قبل از تو متولد شده بودند يا قرار بود بعد از تو به دنيا آيند دستگير شده بود و در زندان به سر مى‏برد. و من آن قدر به زندان مى‏رفتم و به روزهاى ملاقات پدرت اهميت مى‏دادم كه گويى بعد از كعبه، قبله ديگرى داشتم و آن «سلول» پدرت و يا اطاق ملاقات با او بود.

جلسات مذهبى و مبارزات سياسى را هرگز ترك نمى‏كردم و سعى مى‏كردم در گوشه‏اى از اين حركت نقشى داشته باشم. حتما جريان مبارزه‏هاى مردم را بعدها برايت خواهم گفت. براى امروز شايد بهتر باشد سخن را كوتاه كنم.

به هر حال تو آمدى و خوش آمدى! ولى ما را ببخش عزيزم كه به جاى ديدن روى پدر و آرام گرفتن در آغوش او و شنيدن صداى خنده شادى او بايد چشم به در مى‏دوختى و يا به ديگران مى‏نگريستى. و پس از روزهاى متمادى كه از تولدت مى‏گذشت از پشت شيشه اتاق ملاقات به چهره او خيره مى‏شدى و ...

بقيه‏اش را نمى‏گويم بگذار تا وقتى ديگر شايد پدرت راضى نباشد كه پاره‏اى از حرفها زده شوند. آخر او هميشه در مورد زندانهاى رژيم شاه و اتفاقهايى كه در آنجا افتاده بود ساكت بوده و هست چرا؟ نمى‏دانم!

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31