شور شهادت، استانداری را از چشم سردار انداخت

Mohammadzadehزمزمه استاندار شدنش بود، با او تماس گرفتم و گفتم، سردار! بچه ها می خواهند شما را برای استانداری معرفی کنند، با خنده ای گفت: از خدا شهادت را خواسته ام.

شور

این را یکی از همرزمان شهید در دوران دفاع مقدس می گوید و به نقل از شهید می افزاید: من از خدا خواسته ام در سیستان و در همین لباس پاسداری خدمت کنم و اگر لیاقتش رو داد انشاء الله به دوستان شهیدم ملحق بشوم.

دو روز از این مکالمه تلفنی نگذشته بود که اخبار اعلام کرد جمعی از فرماندهان ارشد سپاه پاسداران در انفجاری به دست گروهک تروریستی 'ریگی' به شهادت رسیدند.

سریع موبایلم را برداشتم و شماره سردار 'رجبعلی محمدزاده'، فرمانده سپاه سلمان سیستان و بلوچستان را گرفتم، هرچی زنگ خورد کسی جواب نداد.

***

دعا کن شهید شوم

خانه که می آمد اول می رفت سراغ یخچال، آخر سری که می خواست برود دوباره سرک می کشید تا ببیند کم و کاستی داریم یا نه، یخچال را پر می کرد از میوه و گوشت، همان یکی دو روز که آنجا بود، همه کارها را انجام می داد از جارو زدن حیاط گرفته تا عوض کردن شیر آشپزخانه، بعد هم به برادرهایش توصیه می کرد که به ما سربزنند و در این پیری عصای دستمان باشند.

می گفت: پدر دعا کن شهید بشم دعای شما مستجابه!

***

استانداری

همتی که از استانداری خراسان شمالی کناره گرفت به اتفاق سردار مولوی و همتی به اتاق 'آقارجب' رفتیم. بعد از کمی خوش و بش، همتی به آقارجب گفت: سردار، من شما را برای استانداری مناسب می دانم، مقدماتش را هم آماده کرده ام.

آقارجب بدون معطلی جواب داد: نه، به هیج وجه قبول نمی کنم.

از استانداری که بیرون آمدیم با خنده گفتم: جان مادرت بیا و قبول کن ما هم می شیم آبدارچی ات، خیلی جدی گفت: لباس سبز پاسداری را با هیچ چیز عوض نمی کنم از خدا هم شهادت رو خواستم، تو همین لباس

***

راه فقط همین است

آمده بود برای منتخبان دانشجویی دانشگاه های سیستان و بلوچستان سخنرانی کند. جان کلامش این بود که باید با همان روحیه دوران دفاع مقدس تمام کارها را پیش برد و باید به این موضوع هم باور قلبی داشته باشیم.

می گفت: برای هر نوع چالش یا مساله ای که در دانشگاه دارید باید به فرهنگ دفاع مقدس رجوع کنید. هنگامی که دانشجویان اهل سنت نیز از او سوال می کردند همان جواب را تکرار می کرد.

می گفت: تو جبهه شاهد بودم دو رزمنده شیعه و سنی در کنار هم با دشمن مبارزه و به هم کمک می کردند. ناگهان با شلیکی که به سمتشان شد هر دو نفر شهید شدند. وقتی خودم را به سنگر رساندم دیدم گوشت و خونشان چنان به هم آمیخته که نمی توان آن ها را از هم جدا کرد.

بعد نگاهی به دانشجویان شیعه و سنی که دور و برش جمع بودند کرد و گفت: رجوع به فرهنگ دفاع مقدس، فقط همین راه درست است و باور قلبی به این موضوع داشته باشیم.

***

مسافرخانه خدا

مادر شهید می گوید: اسم مان را نوشت تا با خودش به زیارت خانه خدا ببرد. به خاطر شیوع آنفولانزا من و پدرش که سنی از ما گذشته بود را سازمان حج و زیارت منع کرده بود از رفتن. می گفت زیارت بدون پدر و مادر صفایی نداره، خیلی بهش اصرار کردم که برود گفتم: پسرجان تو مکه مایی، همون که از آونجا بهمان زنگ بزنی کافیه، گفت: حالا که تکلیف می کنید می روم اما غصه نخورید ، دفعه بعدی حتما شما رو می برم. از خانه خدا که آمد رفت سیستان، دو ماه نشده بود که خبر آوردند رجب رفته پیش خدا.

***

قبل از عملیات ها تکیه کلامش این بود: آمدن و نیامدنتون دست خود تونه، اما وقتی اومدین حق ندارین وسطای کار اما و اگر بیاورید، باید تا آخر بایستید.

خیلی قاطع بود، همه می دانستیم اگر اشتباهی ازمان سر بزند، دست های سنگین آقا رجب جبرانش می کند. همین سختگیری های آقا رجب بود که گردان 'نصرالله' را ممتاز کرده بود و هر وقت کارها به بن بست می رسید می آمدند سراغ گردان ما.

سر بیسیم چی اش شکسته بود، 'منصور' برادر آقارجب بود. حدس می زدم چه اتفاقی افتاده ولی از باب خنده علت را پرسیدم: گفت آقارجب با گوشی بیسیم چیزهای خوبی بهم یاد داد.

***

فقط کار بچه های نصرالله است

دوشیکا را گذاشته بودند بالای کوه و داشتند بچه ها را یکی یکی درو می کردند، دو سه تا گردان رفته بودند تا برجشان را بیاورند پایین، ولی دست از پا درازتر برگشته بودند. سردار شهید شوشتری فرمانده خط با آقا رجب تماس گرفت و گفت: این فقط کار بچه های گردان نصراللهه، یا علی خیلی طول نکشید صدای الله اکبر بچه ها بلند شد گردان 'نصرالله' کار را یکسره کرده بود.

***

سیگار کشیدن هم دل و جرات می خواست

رفته بود یک گوشه داشت سیگار می کشید، گفتم فلانی ندیدم تا به حال تو گردان سیگار بکشی، گفت از وقتی یدالله خان رو به خاطر کشیدن یک نخ سیگار اون هم با این سن و سالش اونجوری دنبال کرد که نزدیک بود زهره اش آب بشه، دیگه کسی جرات نمی کنه جلو چشمش لب به سیگار بزنه.

***

شنا بخوره تو سر من و مسوولان

گزارش دادند، استخر اجاره کرده اند برای مسوولان، قاطی کرد ناجور، گفت: این شنا بخوره تر سر من و مسوولان، این که باز شد همان خان و خان بازی زمان شاه ملعون، برنامه ریزی باید طوری باشه که نگن هر چی روغن زرده ماله مسوولینه.

***

کوه سنگین فضلیت ها

28 مهر 1388 همه آمده بودند بزرگ و کوچک، پیر و جوان، خیابان های بجنورد مملو از جمعیت بود. عاشورایی شده بود، سردار سلامی جانشین فرمانده کل سپاه در میان اشک های مردم داغدیده اینگونه معرفی کرد آقا رجب را.

شما امروز شهیدی را بر دستان خود تشییع می کنید که مالامال از ویژگی های غیرت، وفاداری، عشق به ولایت، سلحشوری، عاطفه، ساده زیستی، تواضع، شجاعت و پایمردی بود.

شما امروز کوه سنگینی از فضیلت های یک ملت بزرگ را تشییع می کنید و یک ستاره را به نور ولایت سوق می دهید. کوچه های این شهر امروز به خاطر تشییع سردار رجبعلی محمدزاده با داشتن لبخند همیشگی اش تمام سختی ها را به استهزا گرفته است.

***

سردار رجبعلی محمدزاده، در سال 1340 در روستای 'نوده' از توابع شهرستان بجنورد به دنیا آمد وی در سال 1361 وارد سپاه شد.

معاون یکان دریایی لشکر پنج نصر، فرمانده گردان نصرالله، حضور در عملیات های والفجر 8، کربلای 4 و 10، بدر، تک مهران، بیت المقدس 2 و 3، نصر 6 و 8، از جمله خدمات شهید محمدزاده در هشت سال جنگ تحمیلی بود.

معاون تیپ جواد الائمه (ع)، فرمانده تیپ جواد الائمه (ع)، معاون لشکر 5 نصر، فرمانده تیپ مستقل سلمان سیستان، فرمانده سپاه سلمان سیستان و بلوچستان از جمله مسوولیت های محمدزاده قبل از شهادت بود.

در 26 مهر 1388 به دست گروهک تروریستی ریگی به شهادت رسید و پیکرش در بهشت رضا (ع) مشهد به خاک سپرده شد.

'تقی، علیرضا و ابوالفضل محمدزاده، محمدرضا شجاع، زین العابدین غلامی، علی مرادی، علی روشن، محمدرضا گلی، سعادت جلال دوست، تقی صادقی و علی اشرفی از جمله آشنایان، دوستان و همرزمان شهید محمدزاده هستند که در این گزارش خاطرات خود را بیان کرده اند.'


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31