رنجهای بابا
یکبار بابا به خانه آمد، خیلی گرفته بود، گفت که با سردار شوشتری به منطقهای محروم رفته، میگفت: «مردم آنجا آنقدر در سختی زندگی میکنند که چیزی در خانه ندارند. فقط یک بطری آب، یک تکه نان خشک و یک زیلوی کهنه که روی آن مینشستند. بچههایی را دیدم که نمیدانستند میتوانند مانند دانشآموزان شهری آرزوی دکتر و مهندس شدن داشته باشند. بچههای بااستعدادی در این مدرسهها بودند؛ اما از امکانات آموزشی و کلاسهای تقویتی خبری نبود. شاگرد اول کلاس، یک دفتر داشت که با مداد در آن مینوشت و پاک میکرد؛ حتی برخی از کتابهای درسی بینشان ردوبدل میشد و نوبتی میخواندند.»
به خاطر ناامنیهایی که وجود داشت، بچههای آنجا فرصت رسیدن به آرزوهایشان را از دست میدادند و بابا از دیدن اینچیزها رنج میبرد.
به نقل از فرزند شهید رجبعلی محمدزاده
اخلاص در کار
شبی برای مهمانی به منزل یکی از اقوام رفتیم. محسن همراهمان نیامد و برای انجام کارهایش به سپاه رفت. زمانی که برگشتیم، دیدم نشسته و نان و انگور میخورد. به او گفتم: «مگر آنجا به شما غذا نمیدهند؟» گفت: «مگر ما برای غذا میرویم وکار میکنیم؟»
به نقل از خواهر شهید محسن پشوتن
ماجرای دامادی
از جبهه که به مرخصی میآمد، به پدرش میگفت: «من را داماد کنید!» پدرش به شوخی میگفت: «تو که همیشه در جبهه هستی، همانجا برای خودت زن بگیر.» جلال میگفت: «من میخواهم شما من را داماد کنید. خودتان در 18سالگی داماد شدید، الان من 19ساله هستم، باید من را هم داماد کنید!»
همسرم به شوخی میگفت: «هر وقت دستت به سقف اتاق رسید، تو را داماد میکنم.» جلال هم میپرید بالا و دستش را به سقف میرساند، میگفت: «این هم دست!» همسرم که میدید جلال کوتاه نمیآید، میگفت: «الان پولی هم نداریم که بخواهیم خرج عروسی تو را بدهیم.» جلال این حکایت را برای پدرش تعریف میکرد: «پدر و مادری بودند که پسری عذب داشتند. پسر قصد ازدواج داشت و آنها هم به غیر از یک الاغ، دارایی دیگری نداشتند. پسر به پدرش می گوید که الاغ را بفروشید و با پولش من را داماد کنید. حالا هم من به شما میگویم، ماشین را بفروشید و من را داماد کنید.» خلاصه با اصرار خودش برایش به خواستگاری رفتیم. قرار بود بعد از محرم و صفر عقد کنند که جلال در ظهر اربعین همان سال به شهادت رسید.
به نقل از مادر شهید سیدجلال مهدیزاده
بیشتر بخوانید:
خیانتهای منافقین علیه اسرا
منافقین سه بار سوء قصد به جان شهید سلطانی کرده بودند