شهید حقانی به روایت همسر

Hagani

اوايل انقلاب بود، اگر يادتان باشد، آن وقت ها براي روشن شدن قضايا در نزد مردم محاكمه ي بعضي عوامل رژيم طاغوت را از تلويزيون پخش مي كردند. از اول برنامه در جريان نبودم، ولي از همان جا كه تلويزيون را روشن كردم، قاضي به متهم مي گفت: «يادت هست يك آقاي روحاني به نام حقاني بود كه تو با بي شرمي لُختش كرده بودي و شكنجه اش مي دادي؟!... يادت هست؟!....»

قضيه مربوط مي شد به ده-پانزده سال قبل، ولي آقا هيچ وقت به من نگفته بود. نشد توي زندگي مشتركمان يك بار بگويد چه طور شكنجه اش مي كردند.

من و بچه هايم از زندان رفتن پدرشان خيلي زجر كشيديم. البته من اين چيزها را به جان خريده بودم. چون خودش روز اول شرط كرده بود كه يك طلبه است، شايد شكنجه بشود، زندان برود، گرسنگي بخوريم و ... و من بايد خوب فكرهايم را بكنم. با اين وجود قبول كردم. از همان اوايل ازدواج قضايا شروع شد. چيزي نگذشت كه دست و پايمان را جمع كرديم تا به تهران برويم. دم در خانه، كيفي را به دستم داد و گفت بگذار زير چادرت. مي دانستم سؤال فايده ندارد. بين راه گفت: .

با سواري رفتيم تهران. يك درجه دار ارتش هم سفر ما شد. سر حرف درباره ي اوضاع مملكت و شاه و اين جور چيزها باز شد. تا تهران براي اين درجه دار، هزار و يك دليل آورد كه شاه به فكر خدمت به مملكت نيست. يكي دو بار با آرنج به پهلويش زدم كه ادامه ندهد. سري جنباند و باز حرف خودش را زد. به نترسي اش ايمان داشتم، وقتي به تهران رسيديم، گفت: اول برويم اين كيف را تحويل بدهيم و بعد برويم خدمت مادر، اين جا بود كه ايمانم بيشتر شد.

كيف را كه تحويل داديم، پرسيدم:

ـ راستش را بگو اعلاميه داخلش بود؟!

گفت: بله! ولي حق نداري به مادر چيزي بگويي؛ فهميدم كه به هيچ كس نبايد چيزي بگويم!

در جريان كشتار طلبه­ها در فيضيه از دست سيلي خورده بود. اويسي، خوب از پرونده اش خبر داشت. وقتي زندگي مان را برديم تهران، گفت: كوچه، پس كوچه ها و خيابان ها را خوب ياد بگير كه شايد مجبور شوي بيايي، ملاقاتم. بي ربط نمي گفت، همان اوايل، يك شب انگار در انتظار چيزي بود، گفتم: مگر نمي خوابيد؟ گفت: نه، منتظرم بيايند... همين مأمورا ديگه... نمي دونم همين جوري حس مي­كنم.

چيزي نگذشت كه ريختند توي خانه. خانه را زير و رو كردند. آقا قبلاً برگه هاي جُرم را جمع كرده بود. هيچ چيز دستگيرشان نشد. مأمورين ساواك حتي قنداق بچه را هم گشتند. بعد هم رييس شان اشاره كرد كه آقا را ببرند.

ش ماه اگر شب از خورشيد خبر داشت، من هم از او خبر داشتم. هرجا مي رفتم، جوابم مي كردند؛ تا اين كه معلوم شد زندان است. وقت ملاقات گرفتم. مادرش هم مثل من بال بال مي زد. او در اين شش ماه، تنها نديم تنهايي ام بود. مي نشست از كودكي آقا برايم تعريف مي كرد. مي گفت: نمي گذاشتم برود طلبگي، ولي او آن قدر گريه و زاري كرد كه حوصله ام را سربرد و عاقبت رضايت دادم كه برود مدرسه ي «رضويه».

مي گفت: بعضي شب ها نفت نداشتيم كه چراغ روشن كنيم، غلامحسين زير نور مهتاب درس هاي اول طلبگي را مي خواند. بعضي روزها از صبح كه مي رفت تا فردا برنمي گشت، يك قِران نان و يك قران ماست براي ناهار مي خريد و شب ها در حرم مي ماند تا درس بخواند.

بعد از پر كردن چند تا برگه و جواب دادن چهل پنجاه تا سؤال و يكي دو ساعت انتظار، بالاخره وقت ملاقات رسيد. آقاي لاغري با موهاي تراشيده از پشت شيشه آمد و گوشي كابينِ ما را برداشت. لبخند مي زد و سرش را تكان مي داد. به مادرش گفتم: اشك توي چشمان مادرش حلقه زد. گوشي را برداشتم كه بگويم برادر! ما منتظر زنداني مان هستيم و شما اشتباهي وارد اين كابين شده اي.

ـ سلام ... يعني ديگه مارو نمي شناسي؟!

تا آمدم جواب سلام را بدهم، لب هايم شور شد. دانه هاي اشك غلتيده بود. اگر صدايش نبود، هيچ وقت نمي شناختمش، خيلي عوض شده بود.

تا همين اواخر، جاي شكنجه ها روي بدنش بود. بعد از قضيه ي ملاقات حضوري كه با آن وضع فجيع ديدمش، متوسل شدم به آقا امام رضا(ع)، تا اين كه آزاد شد. بعد از آزادي، فقط سرش را نينداخت توي درس و بحث هاي حوزه. البته خيلي مي خواند و مي نوشت. همان وقت ها كتاب هايي نوشت كه بعدها چاپ شد. ديپلمش را گرفت كه برود دانشگاه و از آن جا بتواند با جوان ها رابطه برقرار كند. ولي مبارزه اش را ادامه داد. مي توانست بماند تهران و مثل خيلي ها همان جا فعاليت كند، منبر برود و توي مسجدهاي تهران ارشاد كند؛ اما نقاط محروم و دور افتاده را انتخاب كرد. در شيراز، قديمي ترها او را خوب مي شناسند. سه چهار ماه آن جا بود و اين طرف و آن طرف سخنراني مي كرد. در هرمزگان يك جاهايي مي رفت كه سخت ترين مسيرها بود؛ يك جاهايي كه فقط با الاغ مي­شد آن جا رفت. نه جاده اي بود و نه امكاناتي.

زندگي ما با همين شرايط پيش رفت تا نزديكي هاي انقلاب. من كه آن وقت ها خيلي دقيق اين آقايان را نمي شناختم. ولي مي ديدم يك عده اي مي آيند با آقا ساعت ها داخل اتاق مي نشينند و صحبت مي كنند. بعدها كه انقلاب شد، فهميدم آقا چه تأثيري بر روند انقلاب داشت، بدون اين كه خيلي هم سر و صدا كند. اين آقايان از شهيد مطهري گرفته تا شهيد مفتح و شهيد باهنر و شهيد بهشتي و... بودند. همه ي اين ها را من بعد از انقلاب شناختم. براي همين، وقتي آن روز يكي از عوامل رژيم سابق را در تلويزيون محاكمه مي كردند و ازش پرسيدند: صبر كردم تا آقا خانه آمد و قضيه را بهش گفتم. سري تكان داد؛ مثل اين كه خوشش نيامده باشد از اين اتفاق.

ـ كي بوده كه رفته ما را لو داده؟

به اصرار من بعضي از خاطرات آن روزها را برايم تعريف كرد.

مي گفت: «يك بار از شست پا آويزانم كردند پايين. وقتي به هوش آمدم، جلوي چشمم يك پرده ي سياهي بود. چشم هايم را با پارچه بسته بودند. ولي از سر و صداها و بوي تند الكل و دارو فهميدم روي تخت بيمارستانم».

پس از پيروزي انقلاب از زندان تماس گرفتند كه بياييد لباس هايتان را تحويل بگيريد. به خانواده خيلي اهميت مي داد، با هم رفتيم. كيف لباس ها را آوردم خانه و بازش كردم. لباس ها مچاله شده بود و معلوم بود كه مال ده پانزده سال پيش است. روي لباس ها، پيراهن سفيدي بود كه خودم برايش دوخته بودم، يكي دو روز بيشتر نپوشيده بود كه رفت زندان. لكه هاي خون پس از اين همه سال با همان غليظي، روي آن مانده بود. دنيايي بود برايمان اين پيراهن. نماد آن همه شكنجه و زندان و زجر.

از لحاظ روحي و معنوي خيلي رشد كرده بود. حالت هايي داشت كه نمي دانم چه طور بگويم. ازش پرسيدم مقلّد كدام مرجع هستي؟ گفت: براي چه؟

ـ خوب، مي خواهم بدانم. اشكالي داره؟

ـ اگه بين خودمون باشه، من ديگه از كسي تقليد نمي­كنم.

ـ خودش به اجتهاد رسيده بود. شايد يكي از دلايلي كه حضرت امام(ره)، او را به عنوان امام جمعه ي بندرعباس و نماينده ي خودشان در آن جا معرفي كردند، همين بود.

نايب رييس كميسيون تحقيق مجلس هم بود. از طرف حضرت امام با پنج نفر ديگر، به عنوان بالاترين مقام تصميم گيرنده ي تبليغات كشور منسوب شد. دبير شوراي هماهنگي تبليغات بود كه همين اواخر سرپرستي سازمان تبليغات اسلامي را هم بهش واگذار كردند. خلاصه، جايي نبود كه فعاليت نكند.

وقتي نماينده ي مردم بندرعباس در مجلس بود. حقوق نمايندگي را يك بار هم نگرفت. انگار براي خدمت به اين منطقه ي محروم جان مي داد. به دور افتاده ترين روستاها مي رفت و با مردم مي گفت و مي خنديد؛ با آن ها مي نشست سر يك سفره و از مشكلاتشان مي پرسيد. عكس هايي در آن مناطق از او گرفته اند، هنوز هست...

او شاگردي امام را كرده بود. شاگرد اساتيد بزرگي مثل آيةالله داماد و آيةالله حاج شيخ عباسعلي شاهرودي و آيةالله حائري يزدي بود. و بايد هم به چنين مرگي مي رفت كه هميشه براي ما زنده باشد و حضورش را كنارمان حس كنيم.

طبق وصيت خودش در قم دفنش كرديم. فرداي روزِ شهادت، يكي از اقوام آمد و گفت: قضيه ي پيراهن چيست؟ گفتم: چه طور؟ گفت: ديشب شهيد را در خواب ديدم، گفت: چرا پيراهنم را فراموش كرديد؟! در آن ناراحتي، پاك يادم رفته بود. رفتم در صندوق را باز كردم كه از زير لباس ها پيراهن را بيرون بياورم. خدا را شاهد مي گيرم انگار كسي آمده بود پيراهن را تا كرده بود و گذاشته بود روي لباس ها تا من بردارم. اولين قطره ي اشكم پس از شهادتش، با ديدن لكّه هاي غليظ خون روي پيراهن، جاري شد...(1)

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31