شهید صمدی از زبان فرزند

Pesaresamadi02

از روزی که به یاد دارم پدر مخالف رژیم شاه بود و جنایات شاه را محکوم می کرد . یادم می آید ما درهمان دوران هم عکس شاه را در منزل نداشتیم . ایشان با تعدادی از دوستان خود که آنها هم روحانی بودند یک گروه 12 نفری را تشکیل داده بودند و در محفلی خصوصی که مخصوص خودشان بود از مسائل انقلاب و مردم صحبت می کردند . به خاطر فعالیت های ایشان در مورد انقلاب ، ساواک در سال 1354 پدرم را دستگیر کرد اما چون مدرک خاصی ازایشان به دست نیاوردند خیلی زود آزاد شدند . انگیزه ی بالای ایشان برای شرکت در تظاهرات ها باعث شده بود تا ما هم در درفعالیت های انقلاب شرکت کنیم . ایشان همواره در منبرهای خود و در قالب ضرب المثل ها و قصه ها ی اسلامی ، مسائل روز کشوررا بیان می کردند و مردم را با مشکلات و موانع موجود آشنا می کردند اما در یکی- دو سال آخر به طور علنی مسائل شاه رابیان می کردند و مردم را به مخالفت با رژیم شاه دعوت می کردند واندیشه های امام را تبلیغ می کردند . پدر برخلاف این که در سخن رانی هایشان بسیار پر شور بودند اما در زندگی خودشان بسیار انسان آرام و سربه زیری بودند . در بحبوحه ی انقلاب منبر ایشان طرفداران بسیارزیادی پیدا کرده بود ضمن اینکه یکی دیگر از دلایل تمایل مردم درآن زمان به ایشان این بود که پدرم نماینده ی 11 تن از علما در مشهد بودند . در سال های میانی دهه ی 50 میهمانان زیادی به منزل ما رفت و آمد داشتند و یکی از عواملی هم که من و تعداد زیادی از دوستانم در مدرسه به صفوف انقلاب پیوستیم، صحبت های آموزنده ی پدرم بود . من و دوستانم در آن ایام کوکتل مولوتوف درست می کردیم و ازآن درموارد خاص استفاده می کردیم . قبل از پیروزی انقلاب، پدرم تاکید داشتند تا پیام امام به روستاها نیزرسانده شود و برای همین منظوربود که گروهی رابرای تبلیغ درروستاها سازماندهی کردند که بعد از انقلاب نیز این گروه در سازمان تبلیغات سازماندهی شد . پدرم بعد از انقلاب هم در تشکیل شوراهای کمک رسانی نقش مفید و سازنده ای را به عهده داشت .

 

 

Pesaresamadi01

 

از همان دوران کودکی یادم می آید که اتاق پدر پر بود از کتاب و اعلامیه و جزوات مختلف که ایشان در اختیار افراد و گروه های مختلف قرار می دادند . پدر با بسیاری از روشن فکرنماها مخالف بودند و معتقد بودند که درمیان گروه های انقلاب هستند گروه ها و افرادی که برای سهم خواهی وارد انقلاب شده اند و این گروه ها را آفت انقلاب می نامیدند . وقتی گروه میلیشیای سازمان وارد دبیرستان های دخترانه و پسرانه شده بود من هم برای کنجکاوی ، از جزوات آنها گرفتم و با خودم به منزل بردم اما پدرم که با ماهیت آنها آشنایی کامل داشت گفت : " اینها گروه های ناخالصی هستند که هیچ سهمی درانقلاب نداشتند . بعد از آن بود که من وارد انجمن اسلامی مدرسه شدم و با هم فکری و یاری پدرم به مخالفت با آنها پرداختم .

پدر جنگ میا ن ایران و عراق را جنگ حق و باطل می دانستند و همواره معتقد به دفاع از مظلوم در مقابل ظالم بودند و من را تشویق به رفتن به جبهه می کردند و حضور در جبهه ها را تکلیف می دانستند . برای رفتار و اخلاق من زیادتر از دیگر اعضای خانواده سخت می گرفتند و می گفتند تو الگوی دیگر خواهرو برادرانت هستی بنابراین باید بهتر از همه ی آنها رفتار کنی . به من تکلیف کردند که به صورت بسیجی به جبهه بروم و خودشان نیز به عنوان روحانی و برای تبیلغ به جبهه می آمدند . در دارخوین برای اولین بار ایشان را دیدم . تا جای که یادم می آید رزمنده ها پدرم را خیلی دوست داشتند چون ایشان همواره با زبان جوانان با آنها حرف می زدند . پدر چهار مرتبه در منطقه ی عملیاتی حضور پیداکردند که مرتبه ی سوم دچار موج انفجار شدند .

یک سال قبل ازشهادتشان بود که منافقین برای ترور ایشان اقدام کردند . پدرم در منبرهای خود بسیاردرمورد منافقین افشاگری می کردند . حرف پدرم این بود که مردم بی گناه چه ظلمی کرده اند که باید توسط منافقین ترور شوند ؟ پدرم می گفت منافقین منطق گفتگو ندارند . بعد از شهادت شهید بهشتی و شهید هاشمی نژاد افشاگری های پدرم درمورد منافقین بیشتر شد . مرتبه ی اولی که برای ترور پدرم آمدند ، پدر در مسجد تربتی ها در خیابان دانش سخن رانی داشتند و بعد از بیرون آمدن از مسجد بود که منافقین ایشان را تا دم درب منزل دنبال کردند اما موفق به ترور ایشان نشدند .

دو روز قبل از آن که منافقین پدرم را به شهادت برسانند ایشان شدیدا به منافقین تاخته بودند و همواره می گفتند که از تهدیدت منافقین نمی ترسند .

 

 

Pesaresamadi

 

زمان شهادت

یک ماه مانده بود به زمان شهادت ایشان یعنی درست در 22 دی ماه سا ل 65 من در عملیات کربلای پنج مجروح شدم . یک ماه بعد یعنی زمانی که من در منزل دوران نقاهت پس از مجروحیت را می گذراندم پدر خواب دیده بودند که دو نفر به منزل ما آمده اند و می گویند آمده ایم تا هادی رابا خودمان ببریم و پدر در خواب گریه کنان می گوید : " به جای هادی من رابا خود ببرید " صبح که از خواب بیدار شدند ماجرا را برای همه تعریف کرده بودند . آن روز پدر خیلی بشاش بودند و باهمه ی اهل منزل شوخی می کردند . بعد عزم رفتن به راهپیمایی را کردند و من را هم برای راهپیمایی دعوت کردند . ساعت هشت صبح از همه ی اهل منزل خداحافظی کردند اما خداحافظی آن روز حقیقتا با همه ی روزهای دیگر فرق داشت . من آن موقع در بنیاد شهید کار می کردم . ماشین اداره به دنبالم آمد. قبل از رفتن، پدر من را بوسید و گفت پسرم مواظب خودت باش . مواظب خانواده باش و رفت . برای تعویض پانسمان به بیمارستان رفتم . دربیمارستان بودم که اعلام کردند منافقین در راهپیمایی، نارنجک انداخته اند و قرار است مجروحین رابه بیمارستان بیاورند . ساعت 11:30 بود که از منزل تماس گرفتند و اعلام کردند که پدر به منزل نیامده است . به منزل رفتم چون دلشوره ی زیا دی داشتم . به اصرار مادرم ، به همراه برادرم به بیمارستان امام رضا (ع) رفتیم .دربیمارستان اما م رضا سوال کردم که آیا کسی هم شهید شده است و گفتند بلی و یک نفر از شهدا هم روحانی بوده است . به همراه پرستار بخش، به سردخانه ی بیمارستان رفتیم .دوستم قبل از آن که به سردخانه برویم به من گفتند ببینید کسی از شهدا را هم می شناسی ؟ داخل سردخانه که شدیم نگاهم به جنازه ی خونین پدرم افتاد که کف سردخانه بود اما جلوی خودم را گرفتم و نگذاشتم برادرم ماجرا را بفهمد . برگشتم و به دوستم گفتم روحانیی که شهید شده پدر من است . شهادت پدر بازتاب بسیار گسترده ای داشت . منافقین در نشریاتشان اعلام کردند که یکی از سران نظام را کشته اند و اسم و مشخصات پدر را نیز درج کردند. بعد از شهادت پدر در مورد ایشان بسیار گفتیم و از کسانی که دوستان ایشان بودند نیز خواستیم در منبرهایشان شهادت پدرم و مساله ی شهادت ایشان را بازگو کنند . بارها منافقین به روش های مختلف ما را تهدید کردند . دو- سه بار در قالب اراذل و اوباش جلوی مرا گرفتند و به شدت مرا کتک زدند . وقتی زیر ضربات آنها درمورد علت کارشان سوال می کردم فقط سکوت می کردند . بعد از شهادت پدر همه ی اعضای خانواده برای ادامه ی راه ایشان روحیه گرفتند . خواهران و برادرانم به عضویت بسیج درآمدند و خود من نیز انگیزه ی بسیار بیشتری برای درس خواندن پیدا کردم . طبق وصیت پدرم کتابهای ایشان را به آستان قدس دادیم .

پدرم انسانی امانت دار و مورد اطمینان همه بودند . بسیار آمر به معروف و نهی کننده از منکر بودند . خیلی از افراد و جوانان محل با نشستن پای منبر ایشان بود که اصلاح شدند و حتی برخی از آنها در جبهه به شهادت رسیدند .

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31