روایتی از ساعات پرالتهاب مبارزه و عروج شهید سیده طاهره هاشمی

Tahereمینا حسنی، یکی از همکلاسی‌های «شهیده سیده طاهره هاشمی» شهید شاخص جامعه زنان سال 92 کشور، به نقل خاطراتی از این بانوی شهیده پرداخت که متن آن در ذیل آمده است.

صبح روز ششم بهمن به سمت مدرسه حرکت کردم. به میدان 17شهریور رسیدم، خواستم از خیابان عبور کنم، دو فرد مسلح را دیدم که لباس پلنگی بر تن داشتند، احساس کردم که اینها برادران سپاهی ما هستند، ولی نمی‌دانستم که شب گذشته منافقین به شهر حمله کردند و شهر در دست آن‌هاست؛ کاری هم با مردم نداشتند.

از شب قبل تا دَم‌دَم‌های صبح، درگیری شدیدی بین منافقین و نیروهای مردمی شهر اتفاق افتاد. چند دقیقه‌ای آتش‌بس بود. منافقین منتظر بودند تا مردم به پشتیبانی از آن‌ها به خیابان بیایند. از ساعت 6:30 صبح تا حوالی ساعت 7 با مردم صحبت می‌کردند و از هدف‌شان برای حمله به شهر می‌گفتند.

به مدرسه رسیدم، منتظر ماندم تا زنگ بخورد و به کلاس برویم. بلندگوی مدرسه روشن شد و بدون مقدمه، اعلام کردند که مدرسه تعطیل است. همه نگاه‌ها به سمت بلندگو جلب شد، تعجب کردیم. بلندگو باز هم به صدا درآمد: «علت تعطیلی، حمله منافقین جنگل به شهر است» و مدرسه هیچ مسئولیتی را در قبال حضور شما قبول نمی‌کند. به خانه‌هایتان بروید.

صدای تیراندازی بلند شد، ترسیدم و به طاهره گفتم: «من می‌ترسم به خانه برگردم.» از آن جایی که منافقین مسلح را در خیابان دیده بودم، ترسم بیشتر شده بود. طاهره گفت: «الآن نمی‌خواد بری خانه، صبر کن؛ با هم بریم. تا دو ساعت دیگر، وضعیت شهر معلوم میشه. در پی حرف‌های طاهره، دلم کمی آرام شده بود.»

من، طاهره و ترانه جعفری، سه نفری از مدرسه بیرون آمدیم تا به منزلمان برویم، چون مسیر هر سه تای ما، خیابان هراز بود. داشتیم با هم مشورت می‌کردیم که از کدام مسیر برویم تا امن باشد؛ در همین حین مردم به ما گفتند: «از مسیر میدان 17شهریور به طرف خیابان نور بروید.»

خانه طاهره از همه نزدیک‌تر بود و به همین خاطر پیشنهادش را قبول کردیم. برای اولین بار بود که می‌خواستم به خانه شان بروم. من دوستی با طاهره را در مدرسه آغاز کردم و درهمان‌جا با هم صمیمی شدیم. از طرف خیابان نور به شهربانومحله رفتیم. طاهره در طول مسیر، تو خودش بود. نزدیک خانه‌شان که رسیدیم، به ما گفت: «بیایید به خانه‌های مردم برویم و کمک جمع کنیم.» ما هم قبول کردیم و سه نفری درب خانه‌ها را می‌زدیم و درخواست کمک‌های دارویی و غذایی می‌کردیم. ساعت حدود 9صبح بود که ترانه گفت: «من باید بروم. خانواده‌ام نگران می‌شوند، مخصوصاً مادرم که الآن منتظرم هست» او از ما جدا شد.

به شهربانومحله رسیدیم. جمعیت زیادی در کوچه‌ها و خیابان‌ها در تکاپو بودند، ما هم مقداری کمک کردیم. طاهره گفت: «برویم بهداری سپاه خون بدهیم.» بهداری، ساختمان پاساژ مانندی بود که در جاده نور، جنب سپاه قرار داشت. خارج از شهر بود و در مرکز درگیری قرار نداشت. من و طاهره در صف اهدای خون  ایستادیم، قلقله‌ای بود، حدود یک ساعت در صف ماندیم، تا این که نوبت به ما رسید.

خیلی ذوق زده بودیم؛ تا آن روز خون نداده بودیم. طاهره قدش خوب بود اما سن و وزن را اندازه می‌گرفتند. اول از همه سن را پرسیدند و ما گفتیم: «چهارده ساله‌ایم» گفتند: «ما از شما خون نمی‌گیریم!» حال‌مان گرفته شد و خیلی به ما برخورد.

طاهره گفت: «برگردیم» دوباره برگشتیم شهربانومحله، پیش خواهرانش که در انجمن فعال بودند، رفتیم. آن‌ها گفتند: «نیاز به جمع آوری دارو، غذا و همچنین سنگرسازی هست.» گونی بزرگ مخصوص برنج 100کیلویی به ما دادند. من و طاهره به دم در منزل همسایه‌ها می‌رفتیم. طاهره اهالی محل را خوب می‌شناخت. هر دری را که می‌زدیم، دست خالی بر نمی‌گشتیم.

گونی ما از ملحفه، پنبه، دارو و دیگر مایحتاج رزمندگان پر شده بود. گونی را به خانه طاهره آوردیم تا از طرف انجمن اسلامی بیایند و گونی را با وانت ببرند. من و طاهره تا ظهر، کارمان جمع آوری کمک‌های مردمی بود و مقداری هم برای سنگرسازی و تهیه گونی وقت گذاشتیم.

آنقدر مشغول فعالیت شده بودم که فراموش کردم باید به مادرم اطلاع بدهم تا از نگرانی نجاتش دهم. طاهره گفت: «ناهار پیش من باش» من هم قبول کردم. منزل‌شان خیلی شلوغ بود، گفتم: «طاهره! خجالت می‌کشم» طاهره گفت: «منزل ما همیشه مهمان هست و این عادی است.»

در اتاقی در طبقه پایین، من و طاهره نماز خواندیم و با هم ناهار خوردیم. باغچه کوچکی در حیاط بود که توجهم را جلب کرد. آن روز مادرش زرشک پلو با مرغ درست کرده بود، بعد از ناهار به طاهره گفتم: «می‌خواهم بروم خانه و به مادرم اطلاع بدهم» همان لحظه خواهرانش به طاهره گفتند: «رزمندگانی که از صبح تا حالا دارند می‌جنگند، نیاز به غذا دارند» طاهره به من گفت: «نباید تنها بری! بیا بریم نان بخریم» گفتم: «مادرم منتظره» طاهره گفت: «پس، من همراهت میام» من هم گفتم: «اتفاقاً نزدیک خونه ما، نون‌وایی لواش داره و الآن هم بازه.»

طاهره از خواهرش، 20 تومان گرفت. با این مبلغ می‌شد 100عدد نان خرید. طاهره به خواهرش گفت: «مینا رو می‌رسانم خونه‌شون و اگر دیر کردم و احیاناً شب شد، همون جا می‌مونم.» از منزل بیرون آمدیم، ساعت حدوداً 2بعدازظهر بود. سراسر خیابان هراز تیراندازی بود و اوج درگیری‌ها در این ساعت، در همین خیابان بود. طاهره هیچ وحشتی نداشت. با دیدن او، من هم جرأت پیدا کردم و دیگر ترسی از درگیری نداشتم. مردم، سنگرهای زیادی  ساخته بودند، هرچند، هنوز هم درحال سنگرسازی بودند.

من و طاهره از شهربانومحله به خیابان هراز و به سمت میدان قائم، راه افتادیم؛ نزدیک دادگاه انقلاب رسیدیم؛ دقیقاً روبروی محل استقرار منافقین، در حال حرکت بودیم.

از درون باغ پیرزاد تیراندازی می شد؛ باغ را رد کردیم. وسط پیاده رو، روی موزاییک‌ها مقداری خون دیدم، به ذهنم آمد که مادرم داشت می‌آمد دنبالم، تیر خورد و این خون، خون مادرم است. به طاهره گفتم: «این خونِ مادرمه.» طاهره دستم را کشید و گفت: «بیا بریم.»

در بین راه، سردار شبانی (فرمانده وقت سپاه آمل) از دور ما را دید و فریاد کشید: «برگردید، ما هم برگشتیم. آن قدر تیراندازی زیاد بود که گاه من حرف‌های طاهره را نمی‌شنیدم. در عالم خودمان بودیم که دوباره فریاد سردار شبانی را شنیدیم که گفت: «بپرید داخل چاله» من و طاهره پریدیم داخل چاله و دراز کشیدیم. یک لحظه سرم را بالا آوردم، دیدم درختان بالای سرمان پودر می‌شوند و به زمین می‌ریزند. به طاهره گفتم: «من می‌ترسم!» طاهره گفت: «با دست‌هات، گوشت رو بگیر تا صداها رو نشنوی!»

نگاهم در کوچه بود که دیدم دو نفر به ما اشاره می‌کنند و می‌گویند بیایید، من از طاهره جلوتر بودم، سینه‌خیز خودم را به اول کوچه رساندم و نشستم. چادرم که به علف‌های خاردار گیر کرده بود، از سرم افتاد و بدون چادر نشسته بودم. یکی از آن‌ها گفت: «چرا نمی‌آیی؟» گفتم: «منتظر دوستم هستم.»چیزی نگفت و پرسید: «خانه‌ات کجاست؟» آدرس دادم و او هم مرا به خانه رساند.

به منزل که رسیدم، با وحشت، چند بار در حیاط را کوبیدم، تا مادر بیاید و در را باز کند. مادر آمد و در را باز کرد. سراسیمه وارد خانه شدم. وسط اتاق مان کرسی بود؛ رفتم زیر کرسی. هم هوا سرد بود و هم از شدت وحشت ناشی از تیراندازی و انفجار می‌لرزیدم.

مادر می‌گفت از حوالی ساعت 2 بعدازظهر منتظرت بودم؛ چون برادر و خواهرم، همان صبح از مدرسه برگشته بودند.

از خستگی زیاد، در حالت نشسته، زیر کرسی خوابم برد. در عالم رویا دیدم در بهداری سپاه هستم. همان جایی که صبح، من و طاهره برای اهدا خون به آن جا رفته بودیم . طاهره را دیدم با لباسی سر تا پا سفید که دارد از پله‌های ساختمان پاساژ، بالا می‌رود. من در محوطه پاساژ ایستاده بودم، برگشت و رو به من، می‌خندید و دست تکان می‌داد. دوان دوان به طرفش رفتم، داشتم نزدیک می‌شدم که به من گفت: «نه، نه تو نمی‌خواد بیای!» از خواب پریدم، مادرم را صدا زدم و گفتم: «مامان! فکر می‌کنم طاهره چیزیش شده!»

نگران طاهره بودم، آن شب پدرم هم به خانه نیامده بود و من و مادر، سخت نگران بودیم، تلفن نداشتیم تا به جایی و یا کسی تلفن کنیم و از اوضاع شهر و همچنین طاهره باخبر شویم. تا صبح در این فکر بودم که چه اتفاقی برای طاهره افتاد؟ ذهنم می‌رفت جاهایی که از صبح با هم، به این طرف و آن طرف می‌رفتیم. صحنه کوچه در ذهنم مرور شد؛ آن جایی که طاهره گفته بود: «گوشت رو بگیر تا صدای تیراندازی رو نشنوی!» نکند طاهره تیر خورده باشد و من نشنیده باشم!

مادرم می‌گفت آن شب تا صبح در خواب و بیداری می‌گفتم: «طاهره! طاهره!» و گاهی هم می‌گفتم: «طاهره شهید شد.»

صبح زود، مادر به همراه زن عمو، ابتدا خودشان را به منزل طاهره رساندند. مادر طاهره و خواهرانش در حیاط بودند. در که باز شد، مادرم پرسید: «طاهره خوب است؟» تا این جمله را گفت، مادر طاهره گفت: «من دیروز از دخترت نگهداری کردم، تو نمی‌توانستی بچه‌ام را نگه داری؟» مادرم گفت: «اصلاً دخترت به خانه ما نیامد.»

سپس برادران و خواهران طاهره برای پیدا کردنش، از خانه خارج شدند و هر کدام به سمتی رفتند و ساعتی بعد، این خبر شهادت طاهره بود که در سطح شهر، دهان به دهان می گشت.


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31