آزادي به شرط پيوستن به سازمان مجاهدين !

گفتگو با رضا ايزانلو

رضا ایزانلو هستم. سرباز نیروی انتظامی بودم در پاسگاه مرزی صالح آباد و در تاریخ 28 بهمن 76 همراه با دونفر دیگر به نامهای سرباز وظیفه حسین شجاعی و گروهبان محسن کعبند در حال گشت اطراف پاسگاه بودیم که یکباره در کمین تيم مجاهدين افتادیم و توسط آنها اسیر شدیم. ما را به عراق بردند. در ابتدا حدود سه چهار ماهی در قرارگاه کوت بودیم و بعد به مدت چند ماه هم در زندان اشرف زندانی بودیم. در این مدت کمابیش تلاش می کردند برایمان از تاریخچه خودشان و سازمانشان و نوارهایشان صحبت کنند. هیچ رابطه با بیرون نداشتیم. در اواخر تابستان 78 بود که با امضای شخص مسعود رجوی و آزادی مشروط، ما جذب سازمان شدیم، یعنی پیوستیم به سازمان.

27

آيا آزادی شما به این شرط بود که به سازمان بپیوندید ؟

بله. ما آزادیمان به این طریق بود که یا باید 4 سال در زندان شان بمانیم، به قول خودشان می گفتند اگر تا آن زمان سرنگون کردیم که با هم می رویم ایران، اگر نکردیم بعد از 4 سال شما را تحویل مخابرات عراق می دهیم و به جرم ورود غیر قانونی حدود 6 تا 8 سال هم آنجا می مانید بعد آنها دادگاه تشکیل می دهند و بررسی می کنند که با شما چه کنند ، ولی می توانید به شرط اینکه به ارتش بپیوندید، آزاد بشوید که ما هم فرصت خواستیم فکر کنیم و رفتیم فکر کردیم، گفتیم 8 سال زندان در عراق خيلي سخت است و بهتر است برویم در سازمان ببينيم چه مي شود. هم از شرایط زندان خسته شده بودیم و من خودم به حالت جنون رسیده بودم، گفتم برویم آنجا ببنیم چه می شود حداقل یک سری فارسی زبان هستند صحبت می کنیم. بعد هم شاید عملیاتی چیزی فرستادند فرصتی برای فرار پیش آمد که به این ترتیب قبول کردیم و به سازمان پیوستیم که تا سال 83 همینطور در سازمان بودیم. دیگر هیچ فرصتی برای فرار برای خود من پیش نیامد و اولین فرصت خوب من در اردیبهشت 83 بود که آمریکائیها یک سری مصاحبه با تک تک نفراتی که در اشرف بودند داشتند. با همه مصاحبه می کردند که در تاریخ 7 اردیبهشت 83 من هم به مصاحبه با وزارت خارجه آمریکا رفتم و همانجا اعلام کردم که من نمی خواهم با اینها باشم و می خواهم پناهنده شما باشم، تا وقتی که به ایران برگردم. آنها قبول کردند و من به کمپ آمریکائی رفتم. مدت هشت نه ماه یا بیشتر در کمپ آمریکائی بودم که در تاریخ 30 آبان 83 با کمک صلیب سرخ و جمهوری اسلامی ایران به ایران برگشتم.

در تمام این پنج سالی که آنجا بودید فکر می کردید حرفهایی که آنها می زنند درست است؟

من خودم اگر بخواهم از ته دل بگویم هیچوقت حرفهایشان را باور نکردم. چون همیشه احساس می کردم دروغ می گویند یا به آدمها کلک می زنند. واقعیت هم این بود که تمام آدمها را با دروغ آنجا نگه داشته بودند و الا خیلی ها بر می گشتند. مثلاً در همین اواخر سر داستان کمپ آمریکائی آن قدر تبلیغات شدید و دروغ می گفتند که نفرات می ترسیدند بیایند. من با خیلی ها صحبت می کردم تا بیایند در کمپ آمریکائی، می ترسیدند می گفتند اگر یک روزی صلیب آمد در سازمان و در اشرف ما آن موقع بيرون می رویم و خیلی هایشان هم ماندند و حاضر نشدند در مصاحبه با وزارت خارجه آمریکا بیایند در کمپ یا حتی بعد از آن هم که حدود 250 نفر آمدند باز هم یک سری نیامدند و ترس از این تبلیغاتی که کرده بودند، داشتند. یکی از دروغهایی که در مورد خود من پیش آمد ، اين بود كه یک بار در همان اوایل که اسیر شده بودیم گفتند ( البته یک سال گذشته بود از اسارتمان و ما به سازمان که پیوسته بودیم ) من را صدا و گفتند که نماینده وزارت خارجه عراق آمده، خانواده شما الان در عراق است، آمده اند اینجا و به صلیب سرخ شکایت کرده اند ،اين نماينده مي خواهد بررسي كند كه آيا شما می خواهید برگردید ایران يا نه ، و ما رفتیم با نماینده وزارت خارجه عراق دیدار کنیم. یک آقایی بود که با او صحبت کردیم. بعد من متوجه شدم که عربی اش خیلی ضعیف است و من احساس می کردم که هرچه می گوید، من می فهمم و بهتر از او صحبت می کنم. واقعیتش ترسیدم و چیزی نگفتم. بعد از دو سال و سه چهار ماه که گذشت در قرارگاه شش، او را ديدم كه نفر روابط آنجا بود و به اسم همایون وي را صدا مي كردند. او مسئول روابط قرارگاه شش بود كه اسم اصلي اش رضا صادقی بود که من آنجا دیدمش و فهمیدم که آن دروغ را سرهم کرده بودند برای اینکه ما را چک کنند و من بر اساس شانس و ترسی که داشتم از این توطئه سالم فرار کردم.

آنجا زنها فرمانده بودند. نظرتان راجع به این زنها چه بود؟ آیا به نظر شما نقش این زنها یک نقش واقعی بود؟

از نظر من یک چیز خنده دار بود. واقعیت هم این است که تمام بچه هایی که به خصوص جدید آمده بودند، مثلاً از سال 76 به بعد آمده بودند آنجا ما وقتی با آنها صحبت می کردیم اکثراً با همدیگر وقتی تنها می شدیم، مسخره می کردیم و می خندیدیم به آنها. چون واقعیت دنیا یک چیز دیگر بود. همین زنها را اگر بیرون قرارگاه ول می کردیم، نمی توانستند یک قدم بردارند. در قرارگاه آنها را می گذاشتند مسئول و فرمانده و در حالی که هیچی نبودند زمان جنگ آمریکا و عراق در بیابانها سریع همه شان را جمع کردند و برگرداندند قرارگاه. یک چیز پوشال بود چون اصلاً واقعيت این است که هیچکس قبولشان نداشت چون آدمهایی که مثلاً آنها را فرمانده تانک می گذاشتند که بیست سال آنجا سابقه داشتند، طرف می آمد زنهای فرمانده را فحش می داد و می گفت این هیچی سرش نمی شود گذاشتنش اینجا سر کار، ما را سرکار گذاشته اند.

اين كه مي گوييد بعضي ها عليه زن ها صحبت مي كردند ، آيا نمونه هم یادتان می آید كه کسی علیه رجوی حرف بزند؟

بله. یک مورد فردي بود به نام جواد فیروزمند، حدود 25 سال سابقه كار با سازمان داشت، سال 80 یک بار فرار کرد، بچه تهران بود، سال 80 بعد از اینکه دور دوم آقای خاتمی روی کار آمد او گفت دیگر به لحاظ سیاسی مجاهدين دیگر مردند دیگر کارآیی ندارند و خواست برود دنبال زندگی اش که آمده بود توی بغداد و با مخابراتی های عراق درگیر شده بود، ولی توانسته بود فرار کند از دستشان و آمد پیش یکی از دوستهای عراقی اش که در این سالها با او آشنا شده بود، به او پناهنده شده بود تا کارهایش ردیف شود و از عراق بیرون بیاید. این دوست عراقی اش به دو میلیون دینار این را فروخته بود و در حالی که استراحت می کرده مخابراتی های عراق با سلاح آمده بودند روی سرش و دستگیرش کردند و مستقیماً تحویل پایگاه سازمان در بغداد دادند.

بعد از اين شما از او خبری داشتید؟

آن موقع خبر نداشتم و از این داستان هایش هم خبر نداشتیم. حدود دو ماه و نیم در زندان بود. خیلی شکنجه اش کرده بودند. مهدی ابریشمچی خودکار کرده بود توی چشمش و خیلی اذیتش کرده بودند. در یک نشست هایی بود به اسم نشست های طعمه در سال 80 که آورده بودنش در نشست مسعود رجوی و یک دادگاه برایش تشکیل داده بودند، نفری که از او سوال می کرد و با او صحبت كرده بود نسرین(مهوش سپهری) بود، قرار بود تمام حرفهایی که وي به او دیکته کرده است را در نشست تكرار كند. در وسط این هیاهوی 4500 نفره و این شلوغی یک باره با انگشت مسعود رجوی را نشان می داد و مي گفت این شورای رهبرانتان همه زنها بودند، همه اش دروغ است، انقلابتان دروغ است، اگر راست می گوئید درب قرارگاه را باز کنید، حتی یک نفر اینجا نمی ماند و با انگشت مریم را نشان میداد که مریم سرش را برگرداند آن ور و نگاه نمی کرد.

در این نشست شما خودتان بودید؟

من در نشست خودم نبودم ولی تعریفش را از حداقل پنجاه نفر شنیدم، بعلاوه اینکه از سال 80 به بعد جواد آمد در قرارگاه خودمان صمیمی ترین دوستم شده بود تا روزی هم که آمد بیرون دائم با او بودم و یک هفته آخر هم شده بود فرمانده ام که با هم فرار کردیم و در مصاحبه با وزارت خارجه با هم آمدیم در کمپ آمریکائی حدود دو روز پیش به او زنگ زدم و با باهاش صحبت کردم.

هر نظري كه راجع به سازمان و تحلیلی که راجع به ایران دارند و آینده شان هر چه که دوست دارید بگویید.

در رابطه با فضای ایران چیزی هايي را که می گفتند، من خودم هیچ وقت قبول نکردم چون تازه از ایران رفته بودم و اصلاً برایم قابل باور نبود. مثلاً این همه تعداد اعدامی و سنگسار و شکنجه و اینهایی که می زدند دست و پای قطع شده می آوردند ، من تا آن موقع بیست سال در ایران زندگی کرده بودم، یک مورد ندیده بودم. اینها همینطور تعریف می کردند یا مثلاً دروغهایی که می گفتند مثلاً اول می گفتند ایران به دور دوم خاتمی نمی رسد، دیگر سرنگون می شود، بعد دور دوم می شد می آمدند یک طور دیگر دوباره یک تحلیل دیگر می کردند می گفتند به 30 خرداد 83 نمی رسد از اینطور تحلیل ها که هیچ کدام درست از كار در نمی آمد. بر سر جنگ عراق و آمریکا تحليل کردند که صدام چندین ماه مقاومت جانانه می کند بعد ما می رویم حمله می کنیم.

این تحلیل را چه کسی می کرد؟

خود مسعود رجوی و می گفت که اگر یک موشک آمریکائی بخورد در قرارگاه اشرف ما به ایران حمله می کنیم، بعد که حمله نکرد گفت منظورمان موشک ایران بود. بعد صدام سرنگون شد و مسعود رجوی آنچنان غافلگیر شد که اصلا نفهمید از کجا خورده است. در حالی که با نیرويي ندارد. مثلاً در کمپ آمریکایی پانصد ششصد نفر آمده بودند همه مسخره می کردند و می گفتند کی می خواست برود سرنگون کند؟!!! اصلاً کسی اهل رفتن و جنگیدن و سرنگونی نبود. همه دوست دارند بروند دنبال زندگی، حداقل اکثریت را که من می شناختم، هر نفری که من می شناختم . چون تحلیلها فوق العاده دروغ بود اینها برای اینکه به نفراتشان بقبولانند حرفشان درست است بولتن های خبری می گذاشتند و در این بولتن ها حدود 300 خبر از رسانه های خبری مختلف که در موردشان صحبت کرده در حالی که ما وقتی به کمپ آمریکایی آمدیم مجله ، رادیو وماهواره بود تلویزیون بود، هر چه نگاه می کردیم حتی یک خبر از اینها پخش نمی شد، یعنی نتیجه گیری اینکه همه اش دروغ بود و واقعیت هم همین بود اینها همه اش با دروغ نيروها را نگاه داشته بودند، اینقدر دروغ می گفتند، در مورد فضای ایران می گفتند که ایران اعدام می کند شکنجه می کند، می کشد، زندان می برد، برای همین همه ترس داشتند، الان هم ترس دارند. البته الان خیلی کمتر شده است، نسبت به آن موقع. ولی وقتی بچه ها با خانواده هایشان دیدار کردند، خیلی از این ترسها فروریخت، یک پوسته های دروغی بود

گفته بودند هر كس پايش به ايران برسد ، همه را سوار می کنند و می برند اوین. در حالی که از این خبرها نبود. الان هم من خودم زنگ زدم به آن بچه ها با یکی دو تایشان صحبت کردم و گفتم که بابا اینها همه اش دروغ است. اصلاً از این خبرها نیست، الان من نشستم در خانه ام و گوشی را دادم به خواهرم با او صحبت کرد، گفتم بیا ببین من نشستم توی خانه اصلاً خبری نیست، اینها همه اش دروغ است همه اش تبلیغات است آنها فقط می خواهند نیرو را نگه دارند و برای نگه داری نیروها فقط مجبورند دروغ بگویند.

خسته نباشید و ممنون

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31