گفتگو با حسن سلمانيان (۱)
حسن سلمانیان اهل نیشابور ، در تاریخ 21 /4/67 اسیر شد،پس از یک سال حضور در اردوگاه موصل 3 با وعده اعزام به اروپا به سازمان مجاهدین می پیوندد.
* چه کسی از طرف سازمان به اردوگاه آمد و شما را تشویق به پیوستن به سازمان کرد ؟
مهدی ابریشمچی ، اسدالله مثنی ، کمال نیکنامی ، کریم قریشی و...
* اینها شخصاً با شما برخورد کردند ؟
بله ، مهدی ابریشمچی مستقیم با من برخورد کرد و یک برنامه ناهار هم در اردوگاه داشتند که به ما غذا دادند .
* چه چیزی از شما خواستند ؟
گفتند ما آخرین عملیات را در پیش داریم و شما می توانید بیایید شرکت بکنید و آزاد بشوید و اگر هم نخواستید می توانید بروید .
* این مسئله در سال چند بود ؟
در سال 1368 ؟ !
* پس یعنی شما را کلاً در دوران آتش بس و زمانی که جنگ تمام شده بود و سازمان دیگر عملیاتی نداشت بردند ؟
بله !
* سازماندهی شما به چه ترتیب بود ؟
من در توپخانه سازماندهی شدم و یک سال آنجا بودم و بعد راننده تانک شدم و تا آخر در همین موقعیت بودم و تحت مسئولیت یکی از اعضای مجاهدین به نام احمد اربابی بودم .
* در مدت 16 سالی که آنجا بودید ، آیا شما را به خارج از قرارگاه برای عملیات هم فرستادند ؟
یک بار در عملیات نامنظم آمدم و هم در عملیاتهای سحر در سال 76 برای نگهبانی به مرز غرب آمدم .
* آقای سلمانیان حرف حساب سازمان مجاهدین چیست ، می خواهد چکار کند ؟
می گویند می خواهیم برویم ایران ، حکومت کنیم ، این حکومت به درد نمی خورد ، حکومت را ما به دست بگیریم !
* مگر سازمان چقدر نیرو دارد ، 3000 _ 4000 نفر که بیشتر نیرو ندارند ...؟
5000 نفر بودند که یک تعدادی در بمب باران کشته شدند ، یک تعدادی فرار کردند رفتند فرانسه و اروپا ، 500 نفر هم آمدند پیش آمریکایی ها ، حدود 3000 نفر باقی ماندند .
* شما کجا بودید ؟
من در خروجی پیش آمریکایی ها بودم .
* برخورد آمریکایی ها به چه صورت بود ؟
بد نیست ، اگر اذیت نکنی کاری به کارت نداشتند .
* یعنی تلاش خاصی برای نگه داشتن شما نداشتند ؟
اتفاقاً بعضی اوقات کمک می کردند که افراد همراه صلیب بروند و می گفتند مشکل ما این است که با ایران ارتباط نداریم وگرنه مستقیم خودمان تحویل ایران می دادیم .
* پس مشکل سر ایران است !
می گفتند اگر با ایران ارتباط داشتیم دو ماهه شما را به ایران می فرستادیم .
* شما در سازمان چطور نیرویی بودید و سازمان با شما چگونه برخوردی داشت ؟
آنجایی که می خواستند از ما کار بکشند ، رفتارشان با ما خوب بود و در سایر موارد برخورد مناسبی نداشتند ، چون من هم تمایلی به همکاری با آنها نداشتم ، من در سال 1370 درخواست دادم که از سازمان خارج شوم .
* سازمان چه عکس العملی داشت ؟
فرمانده یگان ما فردی به نام بهروز قربانی بود به اتفاق چند نفر از اعضای قدیمی سازمان که همیشه بر علیه مسئله داران اقدام می کنند به سراغ من آمدند و گفتند تو اسیر هستی و اگر بخواهی بروی ما همین جا تو را می کشیم و آب از تکان نمی خورد .
جالب است که همین آقای بهروز قربانی را چند سال بعد فرستادند خارج و آنجا از سازمان جدا شد ! ! حتی اینها هم دل خوشی از سازمان نداشتند .
* برگردیم به همان سئوال اصلی که از شما داشتم ، واقعاً سازمان چه می گوید و چه می خواهد ؟
از موقعی که ما وارد سازمان شدیم و فقط هم به این علت که از فشار اردوگاه خلاص شویم و سازمان هم این را می دانست ، وقتی هم مهدی ابریشمچی گفت اگر دلت نمی خواست به عملیات بروی ما تو را به خارج می فرستیم ، من گفتم ، این بهترین موقعیت است که به خارج بروم ، ولی وقتی آمدیم دیگر گیر افتادیم ، فهمیدیم که از چاله در آمدیم و افتادیم در چاه !
* یعنی گفتند که اگر عملیات نکردیم می توانی به خارج بروی ؟
بله ، به ما گفتند که اگر هم خارج نرفتید پیش ما می توانید زندگی کنید ، که در مورد زندگی اشتباه کردم ، فکر کردم منظور آنها از زندگی کردن این است که آنجا زن و خانه داشته باشیم .
سال 70 جلوی خروج ما را گرفتند به آنها گفتم ما باید چکار کنیم ، آنها هم هر سال یک چیزی می گفتند ، می آمدند و در نشست ها می گفتند مثلاً امسال سال مریم است ، هر سال یک بهانه ای می آوردند .
تا این که نشست گذاشتند و گفتند شما برای رسیدن به مقام دنبال سازمان آمدید !!
و نشست طلاق را به راه انداختند و گفتند که باید زنها را طلاق دهید ، ما گفتیم که ما مجرد هستیم و چه چیز را طلاق بدهیم ، گفتند که هر چه در ذهنتان هست باید طلاق بدهید و ماهها بر سر این مسئله ما با هم بحث می کردیم ، آنقدر ذهن ما را شستشو داده بودند ، قبول کرده بودم که باید در ذهن خودم هیچ چیزی وجود نداشته باشد .
بعد گفتند که شورای رهبری تشکیل دادیم و بعد بررسی کارهای روزانه ما شروع شد و آنقدر به کارهای روزانه ما گیر می دادند که به هیچ چیز دیگر فکر نکنیم .
از سال 72 که بحث شورای رهبری را به راه انداختند ، هر روز یکی را انتخاب می کردند و باز یک ماه طول می کشید که در مورد این انتخاب صحبت می کردند و دوباره یک داستان دیگر به می آورند و ذهن ما طوری شده بود که وقتی نشست نبود ، طاقت نداشتیم ! و می خواستیم ببینیم بحثهای بعدی چه می شود .
یک موقع هم گفتند که مریم رجوی باید رئیس جمهور شود ! گفتیم رئیس جمهور برای چی هست ؟ گفتند که شورای ملی مقاومت رئیس جمهور می خواهد و ما تا به حال آن را کم داشتیم و از زمانی که بنی صدر را بیرون کردیم ، شورا بی کاکل بوده و شورا بی این معنی نمی دهد!
می گفتند درست است که می گوییم شورا مسئول دارد ، ولی وقتی رئیس جمهور نداشته باشد شورا نیست ، ما هم دست زدیم و هورا کشیدیم .
خلاصه این را هم انتخاب کرده و بردند و گفتند این بند "ر " (ریاست جمهوری) است و باید برود خارج را فتح کند و انقلاب را بیرونی کند و...
حالا ما آن وسط مانده بودیم ، نه ایران بودیم و نه با اینها بودیم ، واقعاً از سال 76 که آقای خاتمی آمده بود ، ما می خواستیم بیاییم داخل ، ولی چاره ای نداشتیم .
مریم رجوی که رفت خارج ، هر روز یک کنسرتی و یا سخنرانی می فرستاد عراق و یک ماه طول می کشید که آن را نمایش می دادند و راجع به آن صحبت می کردند و نشست می گذاشتند و وقتها پر می شد ، چون که کار دیگری هم نداشتیم .
عملیات جاری بود که از سال 1374 شروع شده بود و هر کاری را که روز انجام می دادی ، باید شب می آمدی و گزارش روزانه ات را می دادی و باید کارهایی را که درست انجام نداده بودی می گفتی و آنها هم شروع می کردند به فحش و ناسزا دادن که چرا حق رهبری را می خورید و چرا درست کار نمی کنید !!
می گفتند ، یک عده در خارج دارند گدایی می کنند و برای تو لباس می خرند و تو اینجا کار را درست انجام نمی دهی !
مجبور بودیم سرمان را بیندازیم پایین و بگوییم چشم ، هر چه شما می گویید درست است.
مریم رجوی هم در خارج به نروژ و انگلیس رفت و گفتند که ما دیگر خارج را فتح کردیم!
انگلیس هم با کلک رفت ، گفت مریض هستم و برای عمل جراحی می خواهم بروم که کلاه سر فرانسه گذاشتند تا اجازه داد که وی برود .
* وقتی که مریم رجوی را از فرانسه اخراج کردند و برگشت به عراق آنها چه می گفتند؟
برای برگشتن او غوغایی شد و گفتند رژیم ایران خاتمی را در مقابل ریاست جمهوری مریم انتخاب کرده است !! و ما رئیس جمهورمان را کشیدیم عراق که بتوانیم با او مقابله کنیم !
وقتی رجوی نشست می گذاشت و این حرفها را می زد ، یک ساعت که می گذشت دیگر کسی گوش نمی داد ، هم آنجا هم من می گفتم چیزی از نشست نمی فهمم.
مسعود 12 ساعت حرف می زد و بحثهای کشافی مانند همین ریاست جمهوری را انجام می داد و پس از این بود که عملیاتهای راه گشایی را براه انداختند که باصطلاح از تأثیرات انتخاب آقای خاتمی در جهان کم کنند و با آن مقابله کنند.
عملیاتهایی گذاشتند تحت عنوان سحر 1 تا 4 که خمپاره زنی ها شامل همین عملیاتها می شد ، یک چندتایی آمدند و وقتی ضربه خوردند دیگر جمع کردند .
برنامه این عملیاتها هم اینطور بود که برای هر کدام از آنها یک ماه خودشان را علاف می کردند که مثلاً فقط بیایند و یک شناسایی در مرز انجام بدهند ، کاری دیگری که نبود با همین کارها همه را سر کار می گذاشتند .
هی برو بیا داشتیم و مثلاً یک معبر در یک میدان مین باز می کردند و در نشریه می نوشتند که 300 عملیات کردیم ، همین که می رفتند و موفق نمی شدند بر می گشتند ، این خودش یک عملیات بود ! !