شهید باهنر در آینه روایت خود

BaHOnar

در سال 1312 در کرمان در محله شهر که از محله‎های قدیمی و مخروبه کرمان بود، به دنیا آمدم. دومین فرزند خانواده بودم و هشت خواهر و برادر داشتم. پدرم پیشه‎ور ساده‎ای بود و زندگی بسیار محقری داشت. مغازه کوچک او سر گذر و منبع درآمد و امرار معاش خانواده بود. پنج ساله بودم که مرا به مکتب‌خانه‎ای در نزدیکی منزل‎مان گذاشتند. آن روزها مدرسه چندان زیاد نبود و خانواده‎هایی نظیر ما به همان معدود مدارس هم دسترسی نداشتند.

البته مکتب‌خانه برای من منشأ خیر بود، چون در آنجا بانوی متدینی بود که قرآن تدریس می‎کرد و من قرآن را نزد ایشان فرا گرفتم. او فرزند تحصیل‎کرده‎ای به نام آقای حقیقی داشت که بعدها وارد حوزه علمیه شد و من در همان خانه، نزد ایشان خواندن و نوشتن و دروس عادی آن روزها را فرا گرفتم. یازده ساله بودم که با رهنمایی ایشان به مدرسه معصومیه کرمان رفتم و از آن زمان به بعد درس‏های رسمی طلبگی را خواندم.

مدرسه معصومیه بعد از شهریور 1320 پس از سال‎ها تعطیلی توسط رضاخان، تازه باز شده و چند طلبه را جمع‎آوری کرده بود. من و چند نفر از دوستانم هم پس از دو تا 3 سال وارد این مدرسه شدیم. تحصیلات جدید را هم به صورت متفرقه ادامه دادم. در سال 32 یعنی هنگامی که 20 ساله بودم، توانستم ضمن ادامه تحصیلات دینی، رتبه پنجم علمی قدیم را هم به دست بیاورم. تا آن سال دروس حوزوی را تا حدود سطح رسانده بودم.

در اوایل مهر سال 32 به قم رفتم. وضعیت مالی خانواده‎ام طوری بود که به هیچ وجه نمی‎توانستند مخارج تحصیلی مرا پرداخت کنند و من در قم، با شهریه محدودی که مرحوم آیت‎الله بروجردی به طلبه‎ها می‎دادند، یعنی با ماهی 23 تومان زندگی می‎کردم. البته پس از چندی 50 تومان هم از حوزه علمیه کرمان برایم به قم حواله می‎شد.

در سال اولی که در قم بودم، در مدرسه فیضیه سکونت داشتم. در آنجا کفایه و مکاسب را نزد مرحوم آقای مجاهدی، آقای سلطانی و دیگران آموختم. از سال 33 به درس خارج رفتم. یکی از اساتید عمده من در درس خارج حضرت امام بودند. من از همان سال اول درس خارج فقه و درس اصول را در محضر ایشان فرا گرفتم و تا اوایل سال 41 یعنی بیش از 7 سال محضر ایشان را در دو درس درک کردم و هنوز هم بسیاری از یادداشت‎های درس آن روز را به عنوان ذخیره علمی به یادگار نگه‌داشتم.

همچنین در درس فقه مرحوم آیت‎الله بروجردی هم شرکت می‎کردم. کلاس ایشان با توجه به مرجعیت‎شان و نیز گستردگی درس و تعداد شاگردان زیاد، صورت خاصی پیدا کرده بود. تا پایان سال 40 که ایشان فوت کردند، در این کلاس شرکت می‎کردم. استاد دیگرم علامه طباطبایی بودند که شش سال اسفار را نزد ایشان خواندم.

روزهای اولی که حضرت علامه درس تفسیر را شروع کرد، ابتدا درس می‎داد و مطالب را در جمع طلاب مطرح می‎کرد و پس از رفع اشکالات و بحث درباره آنها، درس را می‎نوشت که به صورت تفسیر عالی و با عنوان المیزان، درمی‎آمد. من چند جزو را از ابتدای سوره بقره به بعد در محضر ایشان بودم که دوره بسیار پرباری بود و یادداشت‎های فراوانی را هم از آن دوره دارم. در این دوران درس حضرت امام، بسیار پرشور بود، چون ایشان عمدتاً به تربیت طلاب می‎پرداختند و معروف بود طلبه‎هایی که اهل فکر و تحقیق و کار هستند در درس ایشان شرکت می‎کردند.

امروز هم عمده کسانی که ائمه جمعه یا اعضای شورای عالی قضایی، فقهای شورای نگهبان و مسئولان روحانی بنام مملکت هستند و نیز بسیاری از نمایندگان مجلس که سن‎شان کمی بالاتر است، همه شاگردان آن روزهای حضرت امام هستند. بهترین خاطرات علمی و تحصیلی من به این دوران 9 ساله تحصیلات قم برمی‎گردد.

من در همان اولین سال ورودم به قم، به طور متفرقه کلاس 12 را امتحان دادم و دیپلم گرفتم و پس از چندی در دانشکده الهیات به تحصیل پرداختم؛ اما دروس آنجا برایم تازگی نداشتند، به همین دلیل همچنان به تحصیل در قم ادامه دادم و هفته‎ای یکی دو بار برای شرکت در کلاس‎هایی که در دانشگاه لازم بودند، به تهران می‎آمدم و به این ترتیب در سال 37، دوره لیسانس دانشگاه را تمام کردم و توانستم تا دکترای الهیات پیش بروم. همچنین دوره فوق لیسانس امور تربیتی را نیز در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران به پایان رساندم.

من و عده‎ای از دوستان، بسیار علاقه داشتیم که در حوزه تحرک جدیدی آغاز شود و مسائل و تحقیقات علمی، فکری و فلسفی در آنجا مطرح گردد. خوشبختانه این حرکت از چند سال قبل توسط حضرت امام و علامه طباطبایی و شاگردانشان آقایان بهشتی، مشکینی و دیگران آغاز شده بود و من البته شش سال بعد به این جریان پیوستم و لذا توانستم دوره‎های درس دوم این اساتید بزرگ را درک کنم.

نهضت تألیف و تحقیق و ترجمه و کارهای مطبوعاتی، تازه داشت شکل می‎گرفت و من و چند تن از دوستانم، از جمله آقای هاشمی رفسنجانی و آقای مهدوی کرمانی و عده‎ای دیگر مکتب تشییع را به راه انداختیم و از سال 36 ابتدا سالنامه و سپس فصلنامه‎ای منتشر کردیم. فعالیت ما تا 7 شماره سالنامه ادامه پیدا کرد و سپس آن را توقیف کردند. ما سعی می‎کردیم از بهترین نویسندگان اسلامی، مطالبی را درج کنیم. این مطالب بعدها هر یک به صورت‎های مختلف چاپ و تکثیر شدند.

ما چاپ سالنامه را اعلام کردیم و برای پیش فروش آن قبض‎هایی را ارائه کردیم، چون بودجه‎ای برای چاپ سالنامه نداشتیم و بنا بود از فروش این قبض‎ها، مخارج سالنامه را تأمین کنیم. طلاب در این امر بسیار کمک کردند و مردم هم وقتی فهرست مقالات و نام نویسندگان را مشاهده کردند، به قدری استقبال شد که ما مجبور شدیم 10000 نسخه چاپ کنیم. تقاضا به قدری زیاد بود که مجدداً 5000 نسخه چاپ کردیم و در آن زمان که تیراژ کتاب نهایتاً 3000 بود، تیراز 15000 بسیار جالب و واقعاَ بی‎نظیر بود.

من طبق عادت طلاب، منبر هم می‎رفتم و سخنرانی می‎کردم. اولین بار در سال 37 در آبادان به موضوع به رسمیت شناختن دولت اسرائیل توسط دولت ایران حمله کردم و توسط شهربانی دستگیر شدم. آن روزها مسئله دستگیری روحانیون بسار نادر بود. در هر حال منبر و سخنرانی هم برای من مسئله‎ای بود. در سال 1341 به تهران آمدم، زیرا از سویی صحبت بر سر این بود که از حوزه علمیه قم برای تبلیغات اسلامی، فردی به ژاپن برود و من برای این کار پیشنهاد شده بودم.

باید در تهران یک دوره فشرده زبان انگلیسی می‏خواندم و برای این که بتوانم دوره زبان انگلیسی را به طول کامل بگذرانم و مقدمات سفرم را هم فراهم سازم، در تهران سکونت کردم. منتها در این سفر مشکلاتی پیش آمد و موفق نشدم بروم و در عین حال که مبارزه روحانیت به رهبری حضرت امام، در سال 41 آغاز شد و تصمیم گرفتم که بمانم و در جریان مبارزه همکاری کنم.

 در سال 1342 مبارزان اوج گرفتند و واقعه 15 خرداد پیش آمد. من هم جزو روحانیونی بودم که از قم به شهرهای مختلف اعزام شدیم تا محرم آن سال را به محرم قیام و حرکت تبدیل کنیم. یادم هست دستور این بود که سخنرانی‎ها از روز ششم اوج بیشتری پیدا کنند و مبارزه شدت بگیرد. علت هم این بود که اگر از روز اول این کار را می‎کردیم، جلسات پر از جمعیت می‎شد و احتمال دستگیری بیشتر می‎شد. در هر حال روز هفتم محرم بود که دستگیر شدم. منتها چون هنوز حوادث 15 خرداد پیش نیامده بود، مردم جمع شدند و مرا آزاد کردند و من مجدداً به سخنرانیم ادامه دادم. 

در روز 12 محرم آن سال مبارزات اوج گرفتند و من تحت تعقیب قرار گرفتم و دوستان مرا مخفیانه به تهران فرستادند تا دستگیر نشوم. در پایان آن سال و در ماه اسفند به مناسبت وفات امام جعفر صادق (ع) و سالگرد حادثه مدرسه فیضیه قم، در مسجد جامع تهران واقع در بازار تهران مراسمی گرفته شد و من برای انجام سخنرانی به آنجا دعوت شدم. در سه شب سخنرانی من، اجتماع عظیمی گرد آمد که در آن سال‎ها در نوع خود بی‎نظیر بود.

در شب سوم، پلیس زیادی به فرماندهی سرهنگ طاهری که مسئول دستگیری من بود، آمد و مرا به زندان قزل‌قلعه انتقال دادند. این اولین زندان رسمی من بود که به محاکمه و دادگاه هم کشید و من چهار ماه در زندان ماندم. فعالیت‎های من در تهران ادامه پیدا کرد و من در عین حال که تحصیلات دانشگاهی خود را ادامه می‎دادم، در مبارزه هم شرکت داشتم و مهمترین مسئله من خدمات فرهنگی بود و دوستان هم روی این نکته تأکید داشتند.

آیت‎الله بهشتی توانسته بود به آموزش و پرورش راه پیدا کند و برنامه‎ریزی کتب دینی را به دست بگیرد. آقای گلزاده غفوری هم همین‌طور و هفت هشت ماه گذشته بود که مرا هم در جریان قرار دادند و نگارش کتاب‎های دینی را به شکل جدی پیگیری کردیم. ذکر این نکته را ضروری می‎دانم که ورود روحانیون به مراکز حساس چون آموزش و پرورش، کار بسیار دشواری بود و دوستان زحمات فراوانی را متقبل شدند تا ما توانستیم به آنجا راه پیدا کنیم. ما از فرصت استفاده کردیم و مسائل دینی را از کتاب‎های دینی دوره ابتدایی تا سال آخر دبیرستان و نیز برای دوره‎های تربیت معلم و سایر رشته‎های تحصیلی نوشتیم. این از جمله فرصت‎های جالبی بود که در اختیار ما قرار گرفت و داستان مفصلی دارد.

در طی این دوران، بارها با دستگاه درگیر شدیم؛ اما با یاری خداوند توانستیم بدون این که رژیم بتواند حتی در یک جمله کتاب‎ها هم دخالت کند، آنها را بنویسیم و حتی بعضی از مطالب کتاب‎ها را در حوزه‎های مبارزات مخفی آن روزها هم به عنوان مطالب آموزشی، تعلیم بدهیم. مطالب کتاب‎های دوره راهنمایی و دوره دبیرستان نسبتاً تحرک خوبی داشت.

در سال‎های 55 و 56 بود که رژیم به شدت احساس خطر کرد و متوجه شده بود که محتوای کتاب‎های دینی مدارس چه هستند، جلوی چاپ آنها را گرفت و سپس کتاب‎ها را برای سانسور به مراکز مورد نظر فرستاد تا در آنها تجدید نظر شود. بعدها که به این کتاب‎ها دسترسی پیدا کردیم، دیدیم 60 درصد مطالب ما را حذف و در حاشیه آنها اظهارنظرهایی کرده بودند. معلوم می‎شد مطالب کتاب‎ها برایشان ناگوار بوده است.

رژیم تصمیم گرفت جلوی این کتاب‎ها را بگیرد؛ ولی از سوی دیگر هم در شرایط اجتماعی بسیار دشواری قرار گرفته بود و تصمیم داشت دنبال مؤلف جدیدی بگردد که به جای ما بنویسد، البته مؤلفی که بتواند مطالب دلخواه آنها را بنویسد، وجود نداشت و از سوی دیگر جامعه هم او را نمی‎پذیرفت، چون معلم‎ها مدت‎ها بود که با کتاب‎های ما آشنا شده بودند و می‎گفتند شما زمینه بسیار خوبی به ما دادید، چون اگر می‎خواستیم حرف‎هایمان را علیه رژیم بزنیم، در هیچ یک از کتاب‎ها امکان نداشت. شما سرنخ مطالب را به دستمان داده‎اید و ما بحث‎های خودمان را می‎کنیم.

رژیم حتی در این زمینه با بعضی از نویسندگان اوقافی آن روزها هم قرار گذاشته بود؛ اما ما با ترفندهایی سر راه‎شان قرار می‎گرفتیم و آنها را منصرف می‎کردیم و مردم و معلم‎ها را در جریان می‎گذاشتیم که اگر رژیم خواست کار تازه‎ای بکند، آنها در جریان باشند و مقاومت کنند. در هر حال آن سال توانستیم با شیوه‎های خاصی جلوی این کار را بگیریم.

رژیم دائماً چاپ کتاب‎های ما را عقب می‎انداخت؛ اما دیگر نتوانست در برابر افکار عمومی مقاومت کند، تا در سال 56 مبارزات وسیعی آغاز و رژیم به ناچار تسلیم خواست مردم شد. ما نمونه‎ای از کتاب‎های سانسور شده را به یادگار نگه داشتیم. جالب اینجاست که این کتاب‎ها از سه کانال مختلف عبور کرده و با سه قلم مختلف رد شده بودند.

بسیاری از ما می‎پرسیدند آیا این کار ما همکاری با رژیم نبود، پاسخ ما این است که ما جایزه می‎گذاریم برای کسی که بتواند در تمام آن کتاب‎های دینی حتی یک کلمه مبنی بر تأیید رژیم پیدا کند، بلکه می‎تواند صدها مورد بیابد که به صورت غیر مستقیم و فشرده، مثلاً اصطلاح طاغوت و توحید را که نفی استکبار، استبداد است، مورد بحث قرار دهد.

ما آیات فراوانی را درباره جهاد و لزوم کارزار در برابر ظلم و بی‎عدالتی در این کتاب‎های درسی آوردیم و ضرورت مبارزه مخفی و حفظ نیروها از گزند دشمن و در کمین او بودن و به موقع به او ضربه‎زدن را مطرح کردیم. تاریخ ائمه را به خصوص با تکیه بر مبارزات و انقلاب علیه خلفا و درگیری‎‌هایی که با آنها داشتند، بیان کردیم و از مسائل اقتصادی اسلامی سخن گفتیم.

هنوز هم بعضی از معلمین می‎گویند همان مسائل گفته شده در کتاب‎های دینی را از نظر ملی کردن صنایع و بسیاری از منابع طبیعی و مبارزه علیه سرمایه‎داری و استثمار، اجرا کنید. در آن کتاب‎ها از مسئله انفال، ثروت‎های عمومی، مبارزه با تبعیض، ظلم‎ها، طاغوت‎ها و استبداد حرف زدیم. خوشبختانه این کتاب‎ها هنوز هم هستند و تدریس می‎شوند. بسیاری معتقدند بخشی از روشن‎بینی‎های نسل جوان و نوجوان به خاطر خواندن این نوع مطالب بوده است که به اعتقاد من ادعای درستی هم هست.

در هر حال این فرصت گرانبهایی بود که باید از آن بهره کافی می‎بردیم. جالب اینجاست که من از سال 50 و در دوره‎ای که این کتاب‎ها را می‎نوشتیم، ممنوع‎المنبر بودم و حق سخنرانی نداشتم. آن وقت تدریس برای کلاس‎های تربیت معلم را دستاویز قرار می‎دادم و در جمع معلم‎ها حرف‎هایم را می‎زدم و می‎گفتم که من معلمی بیش نیستم. تا قبل از این که ممنوع‎المنبر بشوم، در انجمن اسلامی مهندسین و انجمن اسلامی پزشکان نهضت آزادی صحبت می‎کردم و مسجد هدایت که مرحوم آیت‎الله طالقانی در آنجا بودند، پاتوق من بود و تا سه سال، ماه رمضان در آنجا سخنرانی می‎کردم.

مسجدالجواد تقریباً با همکاری دوستان من تأسیس شد و از همان ابتدا در جریان کارهایش بودم و در راه‎اندازی آنجا نظر مشورتی می‎دادم. در حسینیه ارشاد هم که مدت‎ها بود برنامه داشتم. از ابتدایی که به تهران آمدم با هیئت مؤتلفه آشنا شدم که مبارزات شدیدی علیه رژیم داشتند. پس از ماجرای حسنعلی منصور و کشته شدن او به دست اعضای مؤتلفه و دستگیری آنها، به پیشنهاد آقای بهشتی به عنوان مدرس وارد حوزه‎ها و کانون‎های آموزشی شدم. یادم هست که از کتاب‎های شهید مطهری به عنوان دروس آموزشی در کانون‎های مخفی استفاده می‎کردیم. خود من هم مطالبی را تهیه کردم و در اختیار برادران قرار می‎دادم.

پس از قضیه ترور منصور و دستگیری سران مؤتلفه، فکر کردیم که ما نمی‎توانیم به عنوان همان جریان کارمان را علناً ادامه دهیم. از سوی دیگر عده زیادی از افراد مبارز و متعهد پراکنده می‎شدند که این هم درست نبود. لذا تصمیم گرفتیم یک تشکیلات نیمه علنی درست کنیم و در پوششی اجتماعی به فعالیت‎های خود ادامه بدهیم و لذا تشکیلات رفاه را به راه انداختیم؛ به این شکل که مؤسسات تعاونی و رفاه تشکیل دادیم که ظاهراً اهدافش کارهای امدادی با صندوق‎‏های قرض‎الحسنه و تشکیل مدارس بود؛ اما در باطن ما همان دوستان خود را جمع کرده بودیم که غیر از کارهای علنی که به صورت کارهای کمکی و امدادی انجام می‎دادند، کارهای مخفی هم می‎کردند؛ ازجمله برادرمان آقای رجایی را به عنوان رابطی که باید کار را رهبری کند، به این کانون‎ها معرفی کردیم و اسم مستعار امیدوار را برایشان برگزیدیم. ایشان با همین نام در جلسات شرکت می‎کرد و تعلیم می‎داد و کسی هم نمی‎دانست که نام واقعی او چیست.

از جمله کارهای علنی ما، ایجاد مدرسه رفاه بود. در این جریان آقایان بهشتی، رفسنجانی و عده‎ای دیگر همکاری داشتند. از جمله مراکزی که در تأسیس آنها همکاری داشتیم، کانون توحید بود که طرح ساختمان آن را مهندس موسوی ریخت، چون رشته اصلی ایشان همین بود و در برابر کار عظیمی هم که انجام داد، پولی دریافت نکرد. کاملاً معلوم بود که برادران با اهداف دیگری مشغول کار هستند و می‎خواهند کانونی درست کنند و این هم کانون علمی تبلیغاتی جالبی شد.

یکی دیگر از موارد همکاری ما، تأسیس دفتر نشر فرهنگ اسلامی بود که کار مطبوعاتی بود و تا حالا هم فعالیت می‎کند و هر ساله میلیون‎ها نسخه کتاب مفید را منتشر می‎کند. این مرکز در این اواخر و قبل از پیروزی انقلاب تقریباً پناهگاهی برای مبارزان شده بود، مخصوصاً موقعی که شرکت انتشار هم تعطیل و آنجا پاتوقی شده بود برای مراجعه افرادی که می‎خواستند کتاب‎های اسلامی مفید را بخوانند.

مسئله دیگری که می‎خواهم ذکر کنم، دستگیری‎هایی بود که در سال 52 انجام می‎شدند. در آن سال همه ما تحت مراقبت شدید ساواک بودیم. آن سال‎ها، سال‎های پر وحشتی بودند و غالباً افرادی که به صورتی مبارزه می‎کردند، تحت نظر بودند. از این دوره خاطره‎ای را نقل می‎کنم:

خواهری داشتم که نزد ما زندگی می‏کرد و او را دستگر کردند. دستگیری‎ها در آن سال‎ها عجیب بود. افراد را می‎گرفتند و چند روزی نگه می‎داشتند و بعد هم در بیابان‎ها و در گوشه دیگری از شهر رها می‎کردند و عمدتاً اصرار داشتند که روابط افراد را با دیگران و جلساتی را که در منزل آنها تشکیل می‎شد و مسائلی از این دست را بفهمند.

خواهر مرا به همین دلیل دستگیر کردند. بعد هم به خانه ما ریختند و آنجا را تفتیش کردند و چند روزی هم مرا در آن کمیته کذایی نگه داشتند. این دومین دستگیری من بود. حدود یک سالی این جریان ادامه داشت و بعد ظاهراً تمام شد؛ اما تحت مراقبت بودم و مکرر به مرکز ساواک احضار می‎شدم. در سال‎های 56 و 57 سه بار دستگیر شدم. یک بار در شیراز و هنگام حکومت نظامی که در دانشگاه سخنرانی داشتم. روز بعد هم سخنرانی کردم و هنگامی که می‎خواستم بروم، راه‎ها را بستند و من به نحوی با لباس مبدل وارد دانشگاه شدم و در اجتماع دانشجویان صحبت کردم و هنگام بازگشت، در هواپیما بازداشت شدم.

مرا پس از چند روز به تهران منتقل کردند و دو بار دیگر هم در همان حوادث دستگیر شدم؛ اما دستگیری‎های آن سال‎ها چندان طول نکشید. یک بار هم ماه رمضان سال آخر بود که قرار بود حدود 30 نفر از علما و روحانیون جمع شوند و برای تظاهرات و راهپیمایی‎ها برنامه‎ریزی کنند. عده‎ای را بین راه و عده‎ای را هم داخل منزل دستگیر کردند، از جمله من و آیت‎الله موسوی اردبیلی را در خیابان گرفتند و بردند؛ اما باز هم مدت دستگیری کوتاه بود.

در هر حال اینها خلاصه مسائلی بود که تا قبل از پیروزی انقلاب پیش آمد. پس از آن هم که عضو شورای انقلاب بودم و در تأسیس حزب جمهوری اسلامی با دیگر برادران همکاری داشتم. آخرین مسئولیتی هم که قبل از پیروزی انقلاب از جانب حضرت امام به من داده شد، تشکیل کمیته تنظیم اعتصابات بود، با این هدف که به اعتصابات دامن بزنیم و در مواردی که مثل گندم و سایر مایحتاج ضروری مردم وجود دارد، مراقب باشیم که کسی آزاری نبیند. این دوره برای من بسیار خاطره‎انگیز بود.

پس از پیروزی انقلاب هم طبق فرمایش امام قرار شد برای تنظیم امور مدارس، گروهی را تشکیل بدهیم، چون مدارس باید بعد از پیروزی انقلاب باز می‎شدند و ما نگران بودیم که آیا می‎توان آنها را به راحتی باز کرد؛ به خدمت امام عرض شد و ایشان فرمودند گروهی برای تنظیم مدارس تشکیل بدهیم. عده‎ای از برادران را دعوت و به سرعت سازماندهی کردیم و توانستیم حدود هزار نفر از خواهران و برادران را مهیا کنیم که در روز افتتاح مدارس در مدرسه‎های تهران پخش شوند و رهنمودهای لازم را بدهند و مراقبت‎هایی به عمل آورند و برنامه بسیار خوب اجرا شد.

این برنامه در واقع همان جریانی بود که برادرمان آقای رجایی به عنوان مشاور در وزارتخانه مشغول کار شدند و به شکل بسیار فعالی، وزارت آموزش و پرورش جدید را سازماندهی کردند.

 منبع: شاهد یاران

بیشتر بخوانید:

شهید رجایی در قامت یک همسر

شهید باهنر دشمن اصلی افکار انحرافی بود


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31