گفتگو با عبدالمجید زرعی؛جانباز ترور

Zarie1

بنده عبدالمجید زرعی جورشری متولد یکم فروردین 1340 در قم و دبیر آموزش و پرورش هستم که در 12 فروردین 1359 همزمان با اعلام آغاز انقلاب فرهنگی توسط منافقین ترور شدم.

خاطرات آن دوران برای من بسیار شیرین و به یاد ماندنی است . دهه ی 50 در تاریخ کشور ما دهه ای خاص و زمانی منحصر به فرد بود . در آن دوران مردم همه در شور و جنب و جوش بودند . همه برای رهایی تلاش می کردند ، رهایی از چنگال دشمنی که مشترک بود و برای ماندن و حیات ننگین خود دست به هر جنایتی می زد . به یاد دارم در آن دوران پدرم – که از وعاظ مشهور شهر رشت بود – دربسیاری از سخنرانی های خود مردم را به حق طلبی دعوت می کرد . پدرم انسانی رو راست و بی پروا بود . ایشان در شهرهای زیادی برای مردم سخنرانی می کردند ؛ در صومعه سرا ، فومن ، کاشمر ، خلیل آباد ، بردسکن ، بیرجند و خیلی شهرهای دیگر . پدرم از زمان قیام امام خمینی (ره ) یعنی از زمانی که به عنوان طلبه در قم مشغول آموختن دروس طلبگی بودند همواره به علت پیروی از فرامین امام و تبلیغ آموزه های ایشان مورد تعقیب بودند و به همین دلیل ایشان راهی رشت شدند . در دوران انقلاب ایشان به کرّات توسط ساواک دستگیر شدند . پدرم در برخورد با دیگران بسیار خوش برخورد بودند . بارها پیش آمده بود که به ایشان فحاّشی شده بود اما ایشان با روی خوش و سعه ی صدر مساله را فیصله می دادند و به دلیل مردمداریشان با برخوردی خوش ،رفتار می کردند . من آن روزها ازکتاب های پدر که همانند گنجینه ای بسیارارزشمند در منزلمان بود نهایت استفاده را می بردم و از کتابهای ارزشمند ایشان بهره های بسیاری بردم . یادم می آید در آن دوران به همراه برادرانم در تظاهرات شرکت می کردم . اولین تظاهراتی که در رشت اتفاق افتاد با حضور 50 نفر بود و من و برادرانم نیز در آن شرکت داشتیم . ما در مسجد جامع کاسه فروشان رشت اعلامیه های امام را توزیع می کردیم و در کنار مطالعه ی کتاب های مفید از نوشته ها و مقالات شهید بهشتی و شهید مطهری نیز استفاده می کردیم . آن موقع گروه ها و نحله های فکری زیادی برای فریب جوانان دام پهن کرده بودند اما من آمادگی زیادی برای پاسخگویی به شبهات فکری داشتم و همیشه و در هنگام مناظره با آنها پیروز میدان بودم . گروه هایی همچون کومله ها ، دموکراتها ، حزب خلق مسلمان ، اقلیت و اکثریت فداییان خلق و گروه منافقین خلق .

 

 

Zarie2

 

آن زمان این گروه در حال گسترش خزنده ی خط نفاق خود در مساجد بود . آنها در مساجد پشت سر روحانیت اقتدا نمی کردند وسعی داشتند در صفوف معنوی نمازگزاران نیز تشتت ایجاد نمایند . هنگامی که انقلاب فرهنگی اعلام شد من و فرزند آیت الله غفاری – حجة الاسلام هادی غفاری – با هم بودیم و منافقین سعی داشتند ایشان را ترور کنند ، آنها به سمت ایشان سنگ پرتاب کردند و سپس به ایشان تیراندازی کردند اما ایشان شهید نشدند و منافقین سعی کردند در بیمارستن کار خود را تکمیل کنند اما در آنجا نیز امکان این مساله برایشان فراهم نشد . منافقین همچنین بارها و بارها من را مورد تهدید قرار داده بودند و به من فالانژ می گفتند و همواره من راتهدید می کردند.. هنگامی که انقلاب فرهنگی به وقوع پیوست من ،همانند برخی دوستانم برای نگهبانی از دانشگاه درآنجا فعالیت می کردیم قبل از رفتن به دانشگاه هنگامی که اذان مغرب را شنیدم برای خواندن نماز در مسجددانشگاه آماده می شدم که مادرم به من گفت: " مجید پسرم امشب نرو ، من خواب دیدم که تورا ترور کردند . " اما من گفتم مادرم ، به من در دانشگاه نیاز است . من وظیفه ای دارم و باید برای ادای وظیفه بروم . وارد مسجد شدم . نماز مغرب را خواندم و نماز غفیله را به نیت شهادت خواندم . می خواستم نماز عشا را هم بخوانم که من را به زور به صحن حیات مسجد بردند قبل از آنکه کفشم را بپوشم با کف دست به پیشانی ام زدند و در صحن مسجد ابتدا من را با مشت و لگد زدند و بعد از آن دادگاه صحرایی تشکیل دادند و رو به مردم گفتند " این فالانژ ضد خلق بر علیه خلق و مردم شورش کرده و باید به سزای عملش برسد . دوباره من را زیر مشت و لگد گرفتند. بعد از صحن بقعه ی آقا سید عباس تا مغازه ی آلبالو فروشی مختار در خیابان ساغری سازان حدود 400 متر کشاندند و کتک زدند .منافقین می خواستند من راسوار موتور سیکلت کنند . قبل از آنکه این کار را بکنند احساس سوزش شدیدی در ران پای چپم کردم. شهادتین را گفتم و بلند فریاد زدم مرگ بر منافق و اسلام پیروز است . همان موقع مادرم از میان جمعیت بیرون آمد و در حالی که فریاد می زد گفت " یا صاحب الزمان فرزندم رااز دست منافقین نجات بده " آنها من را رها کردند و مادرم من را کشان کشان به سمت منزل برد . در همان حال منافقین با ماشین دنبال مادرم راه افتادند و گفتند ما شما را می رسانیم و مادرم فریاد زنان نپذیرفت . آن سال دایی مادرم در بیمارستان پورسینای رشت کار می کرد . در آن شب – 12 فروردین – منافقین بسیاری از مناطق شهر را آتش زده بودند . در رشت منافقین به ترور و شکنجه و خرابکاری مشغول بودند . شهید حمیدیان و شهید قناد را از آن دوران به یاد دارم آنها عبدالرضا مودّب شعار را که از دوستان من بود رانیز به شدت کتک زدند . در دوران نقاهت بسیار ناراحت بودم که چرا شهید نشده ام . بعد از آن نیز دو سه بار دیگر مورد تهدید قرار گرفتم و من را تهدید به مرگ کردند . یک بار راه من را با ماشین بستند و قصد داشتند من را با پیچ گوشتی و تیغ موکت بری مضروب کنند که نتوانستند چنین کنند . بعد از انقلاب نیز با کمال افتخار 18 ماه در جبهه های نبرد حق علیه باطل شرکت کردم .

 

 

Zarie3

 

امروز خوشحالم که فرزندان خودم نیز راه جدشان را طی می کنند و همانند جدشان در حق گویی و عدالت جویی ذره ای با هیچ کس معامله نمی کنند . هم اکنون 24 سال است که دبیر آموزش و پرورش هستم و در کنار این مساله طبق فرموده ی مقام معظم رهبری و با الهام از بیانات ایشان در راه نهضت نرم افزاری ، به تولید سی دی های آموزشی و دینی نیز مشغول می باشم .


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31