تو اولين فرزندم بودى و من كه مادر شدن را براى اولين بار تجربه مىكردم دلم مىخواست تمام هستى و آفرينش را براى پذيرايى از قدمهاى كوچك تو آماده كنم. مىدانى! فكر مىكردم يك ميهمانى طولانى خواهى داشت! براى آمدنت «چلّه» گرفتم. مىدانم كه نمىدانى كه معنايش چيست؟ خوب!برايت مىگويم. چهل تا زيارت عاشورا خواندم و همين طور چهل سوره «يس» و قرآن را هم ختم كردم؛ چند بار؟ يادم نيست. مىدانم كه خيلى قرآن مىخواندم.
نه اينكه فكر كنى دير آمدى كه من اينچنين منتظر آمدنت بودم و جسم و روحم را براى استقبال از ميهمان كوچكم آماده مىكردم، نه! مىخواستم بيايى؛ همين. مىخواستم مادرِ يك بچه خوشذات و پاك باشم. دلم مىخواست گوشت و خون و تمامى اعضاء بدنِ تو از دعا و قرآن و ذكر خدا ساخته شده باشد مىخواستم... مىخواستم...
آن روزها كه تو هنوز به دنيا نيامده بودى؛ من يك دانشجوى جوان كمتجربه بودم و شايد هم بىتجربه. مادر شدن را كه اصلاً تجربه نكرده بودم و هميشه دلم مىخواست از تجربههاى ديگران استفاده كرده و براى تو، دخترك اميدم، يك قصر طلايى از پاكيها و خوبيها بسازم؛ قصرى كه آنقدر ديوارهايش بلند باشد كه شيطان قدرت نزديك شدن به آن را هم نداشته باشد؛ چه رسد به داخل شدن در آن.
خوب به ياد دارم كه تمام روز در دانشگاه بودم و موقع غذا از غذاى سِلف (غذاخورى) دانشگاه نمىخوردم، مبادا روحِ تو از آن غذا كه برايم شبهه داشت تأثير گيرد. خودم را با خوردن كيك سير مىكردم تا شب كه به خانه برمىگشتم. ارتباطهايم را كنترل مىكردم، حتى به ياد دارم كه يك آشنايى داشتيم و من مىدانستم كه «ساواكى» است؛ از وقتى كه به تو، اى عزيز دلم، باردار شدم با او قطع رابطه كردم و ديگر به خانه آنها پا نگذاشتم.
مىبينى؟ مىبينى چقدر دوستت مىداشتم و مىدارم؟!
از وقتى كه ميزبان تو شدم، ميهمانِ كوچك من، با ذكر و دعا و عبادات ارتباطم بيشتر شد و به جلسات مذهبى و معنوى بيشتر اهميت مىدادم. انگار اصلاً تو مرا به آنجاها مىبردى و ذكر و دعا بر لبانم مىنشاندى.
تو، خود، بركتى بودى ناگفتنى. احساس مىكردم نور باعظمتى را با خود حمل مىكنم و اين نور مراقب اعمال من است. انگار همان قدر كه من به فكر تو بودم، تو هم به فكر من بودى؛ اين طور نبود؟ شايد.
راستى برايت نگفتم كه چرا پدرت را به زندان بردند. او در دانشگاه و بيرون از آن فعاليت سياسى داشت. چندين بار مأموران ساواك او را تعقيب كرده بودند و چند بار هم بازداشت شده بود. مىدانى او هم در بيرون دانشگاه شناسايى شده بود و هم در دانشگاه. يك روز وقتى از دانشكدهاى به دانشكده ديگر مىرفت تا در ساعت معينى همراه با دانشجويان فعال دانشكدههاى مختلف يكى يكى دانشكدهها را تعطيل كنند و به اين وسيله يك حركت سياسى بزرگى انجام دهند. مأموران مخفى و عَلَنى شاه كه دايم در تعقيب آنها بودند، او را از پشت سر غافلگير كرده وپس از دستگيرى به محل استقرار نيروهاى ضد شورش (گارد) بردند و از آنجا تحويل ساواك دادند.
يك روز ديگر هم مأمورهاى ساواك با دو اتومبيل به منزل ما آمدند؛ يعنى همان اطاق ساده در دهكده اوين. و همه زندگى ما را زير و رو كردند و چيزى پيدا نكردند، پدرت را بردند اما همان وقت دو نفر از دوستان او كه از آرايش نظامى مأموران امنيتى و وضعيت دقيق محل بىخبر بودند سر رسيدند. آنها از فاصله 100 مترى داخل كوچه پيچيدند و همين كه مأمورها را ديدند بىدرنگ پا به فرار گذاشتند و در كوچه باغهاى اوين مخفى شدند. مأموران كه هفت يا هشت نفر بودند و با پدرت از خانه خارج شده بودند اسلحههاى خود را كشيده و مسلح و آماده شليك كردن و در تعقيب آن دو نفر دويدند ولى به جايى نرسيدند. لحظات حساس و پر اضطرابى بود. مأمورها بازگشتند به
منزل ما و مطمئن شدند كه در اين خانه بايد خبرهايى باشد. در همين حال انبارىِ مخفى كه پر از وسايل مبارزه با رژيم بود توسط يك نفر لو رفت و مسأله حادتر از قبل شد.
به هر صورت ساواكيها پدرت را بردند و مرا هم دستگير كردند و به سلولهاى انفرادى كميته، كميته مشترك بين نيروهاى ارتش يعنى انتظامى و ساواك كه براى تأمين امنيت كشور شاهنشاه درست شده بود! بردند.
آن روز هنوز يقين نداشتم به اينكه باردار هستم. از اينرو پدرت از وجود تو بىاطلاع بود ولى خودم مىدانستم كه حالات متفاوتى دارم. حضور تو را احساس مىكردم و خود را تنها نمىديدم. مادرها مىفهمند كه من چه مىگويم؟! دخترم!
تمام مدتى كه در سلول انفرادى بودم به تو فكر مىكردم؛ به اينكه اگر تو، اميد زندگىام، در زندان به دنيا بيايى من چگونه تحمل كنم؟!
گريه مىكردم و دعاى «عَظُمالبلاء» را با صداى بلند مىخواندم. آنقدر اشك مىريختم و دعا مىخواندم كه مراقب سلول از من تعجب كرده بود. از سلول بغلى «مُرس» مىزدند؛ يعنى به ديوار سلول من با صداهاى معنا دار مىزدند تا با من ارتباط برقرار كنند ولى من متوجه خواستههاى آنها نمىشدم و نمىتوانستم ارتباط برقرار كنم. در حال و هواى خاصى بودم و با ذكر و دعا مشغول. 30 ساعت در سلول كميته زندانى بودم. هشتم آذرماه 1356 بود كه مىخواستم از زندان بيرون بيايم. شب بود. مرا به اطاقى كه در آن دو نفر بازجوى ساواكى بودند بردند. يكى از بازجوها همان «كمالى» معروف بود كه اوايل انقلاب اعدام شد. پدرت را هم به همان اتاق آوردند تا چند لحظه همديگر را ببينيم و با هم خداحافظى كنيم. البته اين بهانه بود؛ مىخواستند از ميان صحبتهاى ما رد پاى بقيه دوستان را پيدا كنند ولى ما متوجه اين مسأله بوديم. لحظات آخر با اشاره به او فهماندم كه گويى باردار هستم. پدرت هم سرى جنباند و من در چشمهايش رضايت را مىديدم و اميد را.
بالاخره آزاد شدم بعد از اين جريانها برنامه روزانه من اين بود كه هفتهاى دو بار براى ملاقات پدرت به زندان مىرفتم. حدود دو ماه را در كميته شهربانى زندانى بود و براى ملاقات با او نصف روز من گرفته مىشد ولى هيچ ناراحت نبودم. اگر چه مشكلات زيادى داشتم ولى راضى بودم.
مىدانى دخترم! باردارى، ضعف جسمى، غربت و دورى از پدرت و همچنين درسهاى دانشگاه كه روى هم انبار شده بود و من وظيفه داشتم آنها را بخوانم وضع روحى نامناسبى را برايم به وجود آورده بودند. دوران سختى بود ولى خوب به ياد دارم كه فاصله بين دهكده اوين تا شهربانى را با چنان اميد و اشتياقى طى مىكردم كه متوجه طولانى بودن راه نمىشدم و ديدار پدرت سختيها را آسان مىكرد.
در بين راه دهكده تا شهربانى قرآن مىخواندم و همچنين زمانى كه منتظر وقت ملاقات بودم با قرآن خواندن زمان طولانى انتظار را كوتاه مىكردم. نه اينكه هر فرصتى پيش مىآمد قرآن بخوانم، نه؛ خودم فرصتها را پيش مىآوردم و همواره با قرآن بودم.
در واقع روزهاى ملاقات گاهى بيش ازدو ساعت را با قرآن و كلام خدا مىگذراندم. البته اين را هم مىدانى كه همه را براى تو مىفرستادم تا يكپارچه نور شوى و چنين هم شدى. خدايا شكر، سپاسگزارم.
پنج ماه و نيم از زمانى كه پدرت زندانى شده بود مىگذشت كه او را به زندان اوين منتقل كردند. اينجا ديگر به محل زندگى من و دانشگاه هم نزديك بود. اما آنچه مرا آزار مىداد وجود جريانهاى التقاطى منافقين (مجاهدين خلق) در اوين بود كه خيلى شدت داشت و من مىترسيدم مبادا آقاهدايت، پدرت، هم گرايش پيدا كند. آخر مىدانى خيلىها كه اصلاً فكرش را نمىكرديم تحتتأثير اين گروهها قرار گرفته و منحرف شده بودند.
انگار كميته شهربانى را با اينكه راهش به دهكده و دانشگاه دور بود بيشتر ترجيح مىدادم تا زندان اوين را. مىدانى دخترم! همه چيز ما اعتقاد و بينش صحيح ماست. اگر خداى ناكرده اين را از ما بگيرند ديگر انگيزهاى براى درست زيستن و جهاد و مبارزه نخواهيم داشت.
امروز كه با خود خلوت مىكنم خندهام مىگيرد. از چه؟ از نگرانيهاى بيجاى آن روزهايم. مىبينى! چقدر كم پدرت را مىشناختم! اين را مىدانم كه اگر امروز چنان اتفاقى برايش بيافتد هرگز نگران او نخواهم شد زيرا او را خوب مىشناسم و مىدانم كه در عقيده و باورهايش ثابت است.
خلاصه براى ملاقات و ديدار پدرت هفتهاى دو بار به زندان اوين مىرفتم. در آنجا با خانم هاشمى رفسنجانى آشنا شدم. با هم همدرد بوديم و دردهاى مشترك، ما را به هم نزديك كرده بودند. هر وقت با هم صحبت مىكرديم از نگرشهاى نادرست التقاطىها و گروهكهايى مثل منافقين در زندانها حرف مىزديم و هر دو نگران زندانيهاى متعهد و اسلامى بوديم.
دخترم! نمىدانى چقدر موذيانه و ماهرانه انديشههاى پاك و سالم بچههاى ما را مىدزديدند و تفكرات سست و ناپايدار خودشان را جايگزين مىكردند و اين شبيخونها براى ما بسيار ناگوار بود.
خلاصه هر بار كه به زندان مىرفتم ايشان را مىديدم تا دوم آبان 1357 كه خانم هاشمى به من رو كرده و گفت:
ـ امروز آخرين روز ملاقاتهاست بياييد به منزل ما تا با هم باشيم.
و من دعوت ايشان را پذيرفتم. روز خوبى بود به خصوص كه هر دو خوشحال بوديم كه آن روز آخرين ملاقات ما در زندان بود و همسران ما آزاد مىشدند.
يك بار در ميان حرفهاى پدرت نكته جالبى شنيدم. دوست دارم برايت بگويم. مىگفت:
«در زندان براى شمارش ذكرها مثل ذكر چهارده هزار صلوات از خرده روزنامهها استفاده مىكرديم. براى هر 100 صلوات يك قطعه روزنامه و براى هر هزارتا قطعه بزرگترى و با شكل ديگرى بريده بوديم تا عدد نذرها و عهدهايمان صحيح باشد. و براى سرنگونى رژيم و شاه نذرهاى زيادى داشتيم و ادا مىكرديم.»
خوب مىدانى كه مبارزه شكلهاى گوناگون دارد و انسان مبارز از هر ابزارى استفاده مىكند اسلحه، دعا، گريه و...
مدتى پس از اينكه پدرت در زندان اوين بود من از آن اتاقك دهكده اوين بيرون آمده و همراه با يكى از دوستانم كه با خواهرانش بود زندگى مىكردم. تا اينكه اوايل تيرماه 1357 فرا رسيد و من بيش از پيش آمدن تو را حس مىكردم. مدت كوتاهى هم در يك آپارتمان مستقل در خيابان «روزوِلت» (شهيد مفتح) به سر بردم و به پيشنهاد خانواده پدرت براى وضع حمل به اصفهان رفتم.
حالا ديگر امتحان دانشگاه تمام شده بود و تو در التهاب به دنيا آمدن بودى؛ آمدن به اين كلبه خاكى و دنيايى پر از هياهو. به هر حال به اصفهان آمدم و چشم به انتظار تو و قدمهاى كوچكت بودم.
تو اولين نوه خانواده پدرت بودى و پدر بزرگ و مادر بزرگ هم علاقه زيادى به پدرت داشتند. تو براى آنها بوى فرزندشان، هدايتاللّه، را مىدادى كه هنوز در چنگال بىرحم دژخيمان بود.
هنوز به خاطر دارم كه وقتى ميزبان تو، اى ميهمان هميشه كوچك من، بودم در تمام راهپيماييهاى شهر شركت مىكردم و هر كجا جلسه انقلابى و مذهبى بود خود را به آنجا مىرساندم حتى يك صحنه خوبى را به ياد دارم كه حيف است تو آن را نشنوى.
خسته كه نشدى دخترم؟! خوابت هم كه نمىآيد؟ پس برايت مىگويم: يكى از روزها كه در اصفهان بودم و تقريبا ماههاى آخر باردارىام بود به تخت فولاد اصفهان رفتم. آن روز سالگرد دو تن از دانشجويان فعال اصفهانى بود و اتوبوسهاى زيادى از دانشگاههاى مختلف ايران و به خصوص از دانشگاههاى تهران براى مراسم آمده بودند. اين در واقع بهانهاى بود براى يك حركت سياسى و تظاهرات دانشجويى.
مىدانى كه هر فرصتى مىتوانست براى مبارزه با رژيم مناسب باشد و انقلابيها هم از فرصتها خوب استفاده مىكردند. خلاصه يك راهپيمايى عظيم دانشجويى و مردمى در آنجا برپا شد و من هم همراه با جمعيت بودم.
نمىدانم باور مىكنى يا نه؟! آن روز همين جايى كه الان تو در آن آرام خوابيدهاى به زمين خوردم. بله فكر مىكنم همين جا بود و من براى اينكه تو كه غنچه ناشكفته زندگىام بودى آسيب نبينى دستهايم را روى زمين قرار دادم و مردم در حالى كه از دست رژيم ستمشاهى عصبانى بودند از كنار من با سرعت و شدت تمام مىگذشتند و چون متوجه من نبودند ضربههايى هم به پهلوهاى من مىخورد.
آن روز خيلى ترسيدم، نه براى خودم! كه براى تو طفل پاك و معصومم. با زحمت زياد از جا برخاستم و به خيل تظاهراتكنندگان پيوستم. الان كه به آن روزها فكر مىكنم مىبينم چقدر نترس و بىباك بودم.
همه اينها را گفتم تا به تو يادآورى كنم كه با غم و فراق و سختى و در مبارزهها به دنيا آمدى و رشد كردى و من هميشه با خود مىگفتم كه: فرزند من فرزندى از انقلاب ايران است، چون او مرز ميان استبداد و آزادى را در كوتاهترين زمان ممكن ديد و طى كرد.
مىدانى كه مادرت اهل دروغ گفتن نيست حتى اگر مصلحت هم باشد دروغ نمىگويد و اگر اين حرف را مىزدم به خاطر اين بود كه از آن لحظه كه تو آمدى تا زمان تولدت يعنى از آبان ماه 1356 كه مصادف با 11 ذىالعقده و تولد خورشيد ايرانزمين، امام هشتم(ع) بود تا تير ماه 1357، اوج مبارزات مردم ايران با رژيم ستمگر پهلوى بود و تو كه پاره تن من بودى در تظاهرات هميشه همراهم بودى و بعد از تولد هم در آغوش من بودى و با مردم و بين مردم حركت مىكرديم. هفت ماهه بودى كه براى ديدار امام به بهشت زهرا رفتيم و ثمره انقلاب و مبارزات و كشته شدنها و شكنجههاى زندانيان را در روز 22 بهمن در حدود هشت ماهگى به نظاره نشستى و بعد هم كه...
گاهى با خود فكر مىكنم و گذشتهها را، خاطرات آن روزها را در ذهنم مرور مىكنم و احساس مىكنم گمشدهاى در گذشتهام دارم، به دنبال آن مىگردم و براى پيدا كردن آن ساعتها با خود خلوت مىكنم ولى مثل اينكه هر چه بيشتر جستجو مىكنم كمتر به نتيجه مىرسم. فكر نكنى كه تو گمشده من هستى؟! نه تو تنها چيزى هستى كه الان مىتوانم با اطمينان خاطر بگويم كه «دارم». تو سرمايه روزهاى سخت زندگى من هستى؛ روزهاى تنها بودنها و غربت كشيدنها.
باور كن دخترم اگر همه انسانهاى روى زمين يك روز و حتى ساعتى با خود خلوت كنند با من همعقيده خواهند شد كه گمشدهاى دارند. حتى دانستن اين موضوع مىتواند ما را به هدف برساند. من، اما هرگز به دانستن اكتفا نكردهام؛ مىخواهم به باور برسم و گمشدهام را بيابم.
«استادى داشتيم، يادش به خير، مىگفت: آدمها يك عمر زندگى مىكنند و سردى و گرمى روزگار را مىچشند تا در پايان بفهمند گمشدهاى دارند و خبرهايى هست. تا كودك هستند فكر مىكنند همه گرهها در بزرگى گشوده مىشود. بزرگ كه مىشوند همه رمز و رازها را در سايه تحصيل و دانش و مدرك مىبينند. جلوتر مىروند باز هم مىبينند پاسخى نيافتهاند. ازدواج و پدر و مادر شدن همه و همه انسان را به حقيقت نزديك مىكند ولى خودِ حقيقت نيست. گمشده ما، خودِ ما هستيم.»
نمىدانم تو از جمله «گمشده ما خودِ ما هستيم» چيزى مىيابى يا نه؟ من كه خيلى به آن فكر كردم و هنوز هم به آن مىانديشم. گاهى هم پردههاى ابهام كنار مىروند و قسمتى از قضيه برايم روش مىشود ولى همه آن هنوز روشن نشده است.
زندگى تو، آمدنت، رفتن زيبايت، حرفهايت هر كدام به نوعى در نگرش من به هستى و هستىآفرين، يعنى خداوند حكيم، مؤثر بوده است. به خاطر قدمهاى تو كه زندگىام را رنگ بخشيد ديگر وابسته نمىشوم؛ دل مىبندم ولى دلبسته نمىشوم. خانوادهام را دوست دارم، پدرت را، بچهها، خواهر و برادرهايت و همه چيزهايى كه به من تعلق دارند، من هم آنها را دوست دارم ولى به آنها تعلق ندارم. زيرا مىدانم هيچ كدام از آنِ من نيستند و همه آنها وسيلهاى هستند براى رسيدن به حقايق هستى، براى پيمودن راه كمال و رسيدن به خدا و قرب خدا و رضاى او.
مىدانى چرا اين حرفها را براى تو مىگويم؟ با اينكه مىدانم تو كودكى بيش نيستى و سخنان شيرين و شاد دوست دارى ولى باور من اين است كه در زمان كوتاه عمرت راهى طولانى را طى كردى و مىفهمى و مىدانى كه من از چه سخن مىگويم. روزگار معلم خوبى است دخترم! همه درسهاى زندگى را نمىتوان از لابهلاى كتابها پيدا كرد. قدرى هم بايد در مقابل زمان و تاريخ زانو زد. به يقين روزگار تجربههاى زيادى را متولد خواهد كرد و اين تولدهاى حكيمانه ما را به سر منزل مقصود مىرساند. من در آينه زندگى كوتاه تو تجربهها به دست آوردم و درسها آموختم. براى امروز كافى است باز هم خواهم آمد و خواهم گفت منتظرم باش، اى ارمغان آسمانىِ من، فاطمه ام!