بـارقه(2)

Golsorkh

تو اولين فرزندم بودى و من كه مادر شدن را براى اولين بار تجربه مى‏كردم دلم مى‏خواست تمام هستى و آفرينش را براى پذيرايى از قدمهاى كوچك تو آماده كنم. مى‏دانى! فكر مى‏كردم يك ميهمانى طولانى خواهى داشت! براى آمدنت «چلّه» گرفتم. مى‏دانم كه نمى‏دانى كه معنايش چيست؟ خوب!برايت مى‏گويم. چهل تا زيارت عاشورا خواندم و همين طور چهل سوره «يس» و قرآن را هم ختم كردم؛ چند بار؟ يادم نيست. مى‏دانم كه خيلى قرآن مى‏خواندم.

نه اينكه فكر كنى دير آمدى كه من اينچنين منتظر آمدنت بودم و جسم و روحم را براى استقبال از ميهمان كوچكم آماده مى‏كردم، نه! مى‏خواستم بيايى؛ همين. مى‏خواستم مادرِ يك بچه خوش‏ذات و پاك باشم. دلم مى‏خواست گوشت و خون و تمامى اعضاء بدنِ تو از دعا و قرآن و ذكر خدا ساخته شده باشد مى‏خواستم... مى‏خواستم...

آن روزها كه تو هنوز به دنيا نيامده بودى؛ من يك دانشجوى جوان كم‏تجربه بودم و شايد هم بى‏تجربه. مادر شدن را كه اصلاً تجربه نكرده بودم و هميشه دلم مى‏خواست از تجربه‏هاى ديگران استفاده كرده و براى تو، دخترك اميدم، يك قصر طلايى از پاكيها و خوبيها بسازم؛ قصرى كه آنقدر ديوارهايش بلند باشد كه شيطان قدرت نزديك شدن به آن را هم نداشته باشد؛ چه رسد به داخل شدن در آن.

خوب به ياد دارم كه تمام روز در دانشگاه بودم و موقع غذا از غذاى سِلف (غذاخورى) دانشگاه نمى‏خوردم، مبادا روحِ تو از آن غذا كه برايم شبهه داشت تأثير گيرد. خودم را با خوردن كيك سير مى‏كردم تا شب كه به خانه برمى‏گشتم. ارتباطهايم را كنترل مى‏كردم، حتى به ياد دارم كه يك آشنايى داشتيم و من مى‏دانستم كه «ساواكى» است؛ از وقتى كه به تو، اى عزيز دلم، باردار شدم با او قطع رابطه كردم و ديگر به خانه آنها پا نگذاشتم.

مى‏بينى؟ مى‏بينى چقدر دوستت مى‏داشتم و مى‏دارم؟!

از وقتى كه ميزبان تو شدم، ميهمانِ كوچك من، با ذكر و دعا و عبادات ارتباطم بيشتر شد و به جلسات مذهبى و معنوى بيشتر اهميت مى‏دادم. انگار اصلاً تو مرا به آنجاها مى‏بردى و ذكر و دعا بر لبانم مى‏نشاندى.

تو، خود، بركتى بودى ناگفتنى. احساس مى‏كردم نور باعظمتى را با خود حمل مى‏كنم و اين نور مراقب اعمال من است. انگار همان قدر كه من به فكر تو بودم، تو هم به فكر من بودى؛ اين طور نبود؟ شايد.

راستى برايت نگفتم كه چرا پدرت را به زندان بردند. او در دانشگاه و بيرون از آن فعاليت سياسى داشت. چندين بار مأموران ساواك او را تعقيب كرده بودند و چند بار هم بازداشت شده بود. مى‏دانى او هم در بيرون دانشگاه شناسايى شده بود و هم در دانشگاه. يك روز وقتى از دانشكده‏اى به دانشكده ديگر مى‏رفت تا در ساعت معينى همراه با دانشجويان فعال دانشكده‏هاى مختلف يكى يكى دانشكده‏ها را تعطيل كنند و به اين وسيله يك حركت سياسى بزرگى انجام دهند. مأموران مخفى و عَلَنى شاه كه دايم در تعقيب آنها بودند، او را از پشت سر غافلگير كرده وپس از دستگيرى به محل استقرار نيروهاى ضد شورش (گارد) بردند و از آنجا تحويل ساواك دادند.

يك روز ديگر هم مأمورهاى ساواك با دو اتومبيل به منزل ما آمدند؛ يعنى همان اطاق ساده در دهكده اوين. و همه زندگى ما را زير و رو كردند و چيزى پيدا نكردند، پدرت را بردند اما همان وقت دو نفر از دوستان او كه از آرايش نظامى مأموران امنيتى و وضعيت دقيق محل بى‏خبر بودند سر رسيدند. آنها از فاصله 100 مترى داخل كوچه پيچيدند و همين كه مأمورها را ديدند بى‏درنگ پا به فرار گذاشتند و در كوچه‏ باغهاى اوين مخفى شدند. مأموران كه هفت يا هشت نفر بودند و با پدرت از خانه خارج شده بودند اسلحه‏هاى خود را كشيده و مسلح و آماده شليك كردن و در تعقيب آن دو نفر دويدند ولى به جايى نرسيدند. لحظات حساس و پر اضطرابى بود. مأمورها بازگشتند به

منزل ما و مطمئن شدند كه در اين خانه بايد خبرهايى باشد. در همين حال انبارىِ مخفى كه پر از وسايل مبارزه با رژيم بود توسط يك نفر لو رفت و مسأله حادتر از قبل شد.

به هر صورت ساواكيها پدرت را بردند و مرا هم دستگير كردند و به سلولهاى انفرادى كميته، كميته مشترك بين نيروهاى ارتش يعنى انتظامى و ساواك كه براى تأمين امنيت كشور شاهنشاه درست شده بود! بردند.

آن روز هنوز يقين نداشتم به اينكه باردار هستم. از اين‏رو پدرت از وجود تو بى‏اطلاع بود ولى خودم مى‏دانستم كه حالات متفاوتى دارم. حضور تو را احساس مى‏كردم و خود را تنها نمى‏ديدم. مادرها مى‏فهمند كه من چه مى‏گويم؟! دخترم!

تمام مدتى كه در سلول انفرادى بودم به تو فكر مى‏كردم؛ به اينكه اگر تو، اميد زندگى‏ام، در زندان به دنيا بيايى من چگونه تحمل كنم؟!

گريه مى‏كردم و دعاى «عَظُم‏البلاء» را با صداى بلند مى‏خواندم. آنقدر اشك مى‏ريختم و دعا مى‏خواندم كه مراقب سلول از من تعجب كرده بود. از سلول بغلى «مُرس» مى‏زدند؛ يعنى به ديوار سلول من با صداهاى معنا دار مى‏زدند تا با من ارتباط برقرار كنند ولى من متوجه خواسته‏هاى آنها نمى‏شدم و نمى‏توانستم ارتباط برقرار كنم. در حال و هواى خاصى بودم و با ذكر و دعا مشغول. 30 ساعت در سلول كميته زندانى بودم. هشتم آذرماه 1356 بود كه مى‏خواستم از زندان بيرون بيايم. شب بود. مرا به اطاقى كه در آن دو نفر بازجوى ساواكى بودند بردند. يكى از بازجوها همان «كمالى» معروف بود كه اوايل انقلاب اعدام شد. پدرت را هم به همان اتاق آوردند تا چند لحظه همديگر را ببينيم و با هم خداحافظى كنيم. البته اين بهانه بود؛ مى‏خواستند از ميان صحبتهاى ما رد پاى بقيه دوستان را پيدا كنند ولى ما متوجه اين مسأله بوديم. لحظات آخر با اشاره به او فهماندم كه گويى باردار هستم. پدرت هم سرى جنباند و من در چشمهايش رضايت را مى‏ديدم و اميد را.

بالاخره آزاد شدم بعد از اين جريانها برنامه روزانه من اين بود كه هفته‏اى دو بار براى ملاقات پدرت به زندان مى‏رفتم. حدود دو ماه را در كميته شهربانى زندانى بود و براى ملاقات با او نصف روز من گرفته مى‏شد ولى هيچ ناراحت نبودم. اگر چه مشكلات زيادى داشتم ولى راضى بودم.

مى‏دانى دخترم! باردارى، ضعف جسمى، غربت و دورى از پدرت و همچنين درسهاى دانشگاه كه روى هم انبار شده بود و من وظيفه داشتم آنها را بخوانم وضع روحى نامناسبى را برايم به وجود آورده بودند. دوران سختى بود ولى خوب به ياد دارم كه فاصله بين دهكده اوين تا شهربانى را با چنان اميد و اشتياقى طى مى‏كردم كه متوجه طولانى بودن راه نمى‏شدم و ديدار پدرت سختيها را آسان مى‏كرد.

در بين راه دهكده تا شهربانى قرآن مى‏خواندم و همچنين زمانى كه منتظر وقت ملاقات بودم با قرآن خواندن زمان طولانى انتظار را كوتاه مى‏كردم. نه اينكه هر فرصتى پيش مى‏آمد قرآن بخوانم، نه؛ خودم فرصتها را پيش مى‏آوردم و همواره با قرآن بودم.

در واقع روزهاى ملاقات گاهى بيش ازدو ساعت را با قرآن و كلام خدا مى‏گذراندم. البته اين را هم مى‏دانى كه همه را براى تو مى‏فرستادم تا يكپارچه نور شوى و چنين هم شدى. خدايا شكر، سپاسگزارم.

پنج ماه و نيم از زمانى كه پدرت زندانى شده بود مى‏گذشت كه او را به زندان اوين منتقل كردند. اينجا ديگر به محل زندگى من و دانشگاه هم نزديك بود. اما آنچه مرا آزار مى‏داد وجود جريانهاى التقاطى منافقين (مجاهدين خلق) در اوين بود كه خيلى شدت داشت و من مى‏ترسيدم مبادا آقاهدايت، پدرت، هم گرايش پيدا كند. آخر مى‏دانى خيلى‏ها كه اصلاً فكرش را نمى‏كرديم تحت‏تأثير اين گروهها قرار گرفته و منحرف شده بودند.

انگار كميته شهربانى را با اينكه راهش به دهكده و دانشگاه دور بود بيشتر ترجيح مى‏دادم تا زندان اوين را. مى‏دانى دخترم! همه چيز ما اعتقاد و بينش صحيح ماست. اگر خداى ناكرده اين را از ما بگيرند ديگر انگيزه‏اى براى درست زيستن و جهاد و مبارزه نخواهيم داشت.

امروز كه با خود خلوت مى‏كنم خنده‏ام مى‏گيرد. از چه؟ از نگرانيهاى بيجاى آن روزهايم. مى‏بينى! چقدر كم پدرت را مى‏شناختم! اين را مى‏دانم كه اگر امروز چنان اتفاقى برايش بيافتد هرگز نگران او نخواهم شد زيرا او را خوب مى‏شناسم و مى‏دانم كه در عقيده و باورهايش ثابت است.

خلاصه براى ملاقات و ديدار پدرت هفته‏اى دو بار به زندان اوين مى‏رفتم. در آنجا با خانم هاشمى رفسنجانى آشنا شدم. با هم همدرد بوديم و دردهاى مشترك، ما را به هم نزديك كرده بودند. هر وقت با هم صحبت مى‏كرديم از نگرشهاى نادرست التقاطى‏ها و گروهكهايى مثل منافقين در زندانها حرف مى‏زديم و هر دو نگران زندانيهاى متعهد و اسلامى بوديم.

دخترم! نمى‏دانى چقدر موذيانه و ماهرانه انديشه‏هاى پاك و سالم بچه‏هاى ما را مى‏دزديدند و تفكرات سست و ناپايدار خودشان را جايگزين مى‏كردند و اين شبيخونها براى ما بسيار ناگوار بود.

خلاصه هر بار كه به زندان مى‏رفتم ايشان را مى‏ديدم تا دوم آبان 1357 كه خانم هاشمى به من رو كرده و گفت:

ـ امروز آخرين روز ملاقاتهاست بياييد به منزل ما تا با هم باشيم.

و من دعوت ايشان را پذيرفتم. روز خوبى بود به خصوص كه هر دو خوشحال بوديم كه آن روز آخرين ملاقات ما در زندان بود و همسران ما آزاد مى‏شدند.

يك بار در ميان حرفهاى پدرت نكته جالبى شنيدم. دوست دارم برايت بگويم. مى‏گفت:

«در زندان براى شمارش ذكرها مثل ذكر چهارده هزار صلوات از خرده روزنامه‏ها استفاده مى‏كرديم. براى هر 100 صلوات يك قطعه روزنامه و براى هر هزارتا قطعه بزرگترى و با شكل ديگرى بريده بوديم تا عدد نذرها و عهدهايمان صحيح باشد. و براى سرنگونى رژيم و شاه نذرهاى زيادى داشتيم و ادا مى‏كرديم.»

خوب مى‏دانى كه مبارزه شكلهاى گوناگون دارد و انسان مبارز از هر ابزارى استفاده مى‏كند اسلحه، دعا، گريه و...

مدتى پس از اينكه پدرت در زندان اوين بود من از آن اتاقك دهكده اوين بيرون آمده و همراه با يكى از دوستانم كه با خواهرانش بود زندگى مى‏كردم. تا اينكه اوايل تيرماه 1357 فرا رسيد و من بيش از پيش آمدن تو را حس مى‏كردم. مدت كوتاهى هم در يك آپارتمان مستقل در خيابان «روزوِلت» (شهيد مفتح) به سر بردم و به پيشنهاد خانواده پدرت براى وضع حمل به اصفهان رفتم.

حالا ديگر امتحان دانشگاه تمام شده بود و تو در التهاب به دنيا آمدن بودى؛ آمدن به اين كلبه خاكى و دنيايى پر از هياهو. به هر حال به اصفهان آمدم و چشم به انتظار تو و قدمهاى كوچكت بودم.

تو اولين نوه خانواده پدرت بودى و پدر بزرگ و مادر بزرگ هم علاقه زيادى به پدرت داشتند. تو براى آنها بوى فرزندشان، هدايت‏اللّه‏، را مى‏دادى كه هنوز در چنگال بى‏رحم دژخيمان بود.

هنوز به خاطر دارم كه وقتى ميزبان تو، اى ميهمان هميشه كوچك من، بودم در تمام راهپيماييهاى شهر شركت مى‏كردم و هر كجا جلسه انقلابى و مذهبى بود خود را به آنجا مى‏رساندم حتى يك صحنه خوبى را به ياد دارم كه حيف است تو آن را نشنوى.

خسته كه نشدى دخترم؟! خوابت هم كه نمى‏آيد؟ پس برايت مى‏گويم: يكى از روزها كه در اصفهان بودم و تقريبا ماههاى آخر باردارى‏ام بود به تخت فولاد اصفهان رفتم. آن روز سالگرد دو تن از دانشجويان فعال اصفهانى بود و اتوبوسهاى زيادى از دانشگاههاى مختلف ايران و به خصوص از دانشگاههاى تهران براى مراسم آمده بودند. اين در واقع بهانه‏اى بود براى يك حركت سياسى و تظاهرات دانشجويى.

مى‏دانى كه هر فرصتى مى‏توانست براى مبارزه با رژيم مناسب باشد و انقلابيها هم از فرصتها خوب استفاده مى‏كردند. خلاصه يك راهپيمايى عظيم دانشجويى و مردمى در آنجا برپا شد و من هم همراه با جمعيت بودم.

نمى‏دانم باور مى‏كنى يا نه؟! آن روز همين جايى كه الان تو در آن آرام خوابيده‏اى به زمين خوردم. بله فكر مى‏كنم همين جا بود و من براى اينكه تو كه غنچه ناشكفته زندگى‏ام بودى آسيب نبينى دستهايم را روى زمين قرار دادم و مردم در حالى كه از دست رژيم ستمشاهى عصبانى بودند از كنار من با سرعت و شدت تمام مى‏گذشتند و چون متوجه من نبودند ضربه‏هايى هم به پهلوهاى من مى‏خورد.

آن روز خيلى ترسيدم، نه براى خودم! كه براى تو طفل پاك و معصومم. با زحمت زياد از جا برخاستم و به خيل تظاهرات‏كنندگان پيوستم. الان كه به آن روزها فكر مى‏كنم مى‏بينم چقدر نترس و بى‏باك بودم.

همه اينها را گفتم تا به تو يادآورى كنم كه با غم و فراق و سختى و در مبارزه‏ها به دنيا آمدى و رشد كردى و من هميشه با خود مى‏گفتم كه: فرزند من فرزندى از انقلاب ايران است، چون او مرز ميان استبداد و آزادى را در كوتاهترين زمان ممكن ديد و طى كرد.

مى‏دانى كه مادرت اهل دروغ گفتن نيست حتى اگر مصلحت هم باشد دروغ نمى‏گويد و اگر اين حرف را مى‏زدم به خاطر اين بود كه از آن لحظه كه تو آمدى تا زمان تولدت يعنى از آبان ماه 1356 كه مصادف با 11 ذى‏العقده و تولد خورشيد ايران‏زمين، امام هشتم(ع) بود تا تير ماه 1357، اوج مبارزات مردم ايران با رژيم ستمگر پهلوى بود و تو كه پاره تن من بودى در تظاهرات هميشه همراهم بودى و بعد از تولد هم در آغوش من بودى و با مردم و بين مردم حركت مى‏كرديم. هفت ماهه بودى كه براى ديدار امام به بهشت زهرا رفتيم و ثمره انقلاب و مبارزات و كشته شدنها و شكنجه‏هاى زندانيان را در روز 22 بهمن در حدود هشت ماهگى به نظاره نشستى و بعد هم كه...

گاهى با خود فكر مى‏كنم و گذشته‏ها را، خاطرات آن روزها را در ذهنم مرور مى‏كنم و احساس مى‏كنم گمشده‏اى در گذشته‏ام دارم، به دنبال آن مى‏گردم و براى پيدا كردن آن ساعتها با خود خلوت مى‏كنم ولى مثل اينكه هر چه بيشتر جستجو مى‏كنم كمتر به نتيجه مى‏رسم. فكر نكنى كه تو گمشده من هستى؟! نه تو تنها چيزى هستى كه الان مى‏توانم با اطمينان خاطر بگويم كه «دارم». تو سرمايه روزهاى سخت زندگى من هستى؛ روزهاى تنها بودن‏ها و غربت كشيدنها.

باور كن دخترم اگر همه انسانهاى روى زمين يك روز و حتى ساعتى با خود خلوت كنند با من هم‏عقيده خواهند شد كه گمشده‏اى دارند. حتى دانستن اين موضوع مى‏تواند ما را به هدف برساند. من، اما هرگز به دانستن اكتفا نكرده‏ام؛ مى‏خواهم به باور برسم و گمشده‏ام را بيابم.

«استادى داشتيم، يادش به خير، مى‏گفت: آدمها يك عمر زندگى مى‏كنند و سردى و گرمى روزگار را مى‏چشند تا در پايان بفهمند گمشده‏اى دارند و خبرهايى هست. تا كودك هستند فكر مى‏كنند همه گره‏ها در بزرگى گشوده مى‏شود. بزرگ كه مى‏شوند همه رمز و رازها را در سايه تحصيل و دانش و مدرك مى‏بينند. جلوتر مى‏روند باز هم مى‏بينند پاسخى نيافته‏اند. ازدواج و پدر و مادر شدن همه و همه انسان را به حقيقت نزديك مى‏كند ولى خودِ حقيقت نيست. گمشده ما، خودِ ما هستيم.»

نمى‏دانم تو از جمله «گمشده ما خودِ ما هستيم» چيزى مى‏يابى يا نه؟ من كه خيلى به آن فكر كردم و هنوز هم به آن مى‏انديشم. گاهى هم پرده‏هاى ابهام كنار مى‏روند و قسمتى از قضيه برايم روش مى‏شود ولى همه آن هنوز روشن نشده است.

زندگى تو، آمدنت، رفتن زيبايت، حرفهايت هر كدام به نوعى در نگرش من به هستى و هستى‏آفرين، يعنى خداوند حكيم، مؤثر بوده است. به خاطر قدمهاى تو كه زندگى‏ام را رنگ بخشيد ديگر وابسته نمى‏شوم؛ دل مى‏بندم ولى دلبسته نمى‏شوم. خانواده‏ام را دوست دارم، پدرت را، بچه‏ها، خواهر و برادرهايت و همه چيزهايى كه به من تعلق دارند، من هم آنها را دوست دارم ولى به آنها تعلق ندارم. زيرا مى‏دانم هيچ كدام از آنِ من نيستند و همه آنها وسيله‏اى هستند براى رسيدن به حقايق هستى، براى پيمودن راه كمال و رسيدن به خدا و قرب خدا و رضاى او.

مى‏دانى چرا اين حرفها را براى تو مى‏گويم؟ با اينكه مى‏دانم تو كودكى بيش نيستى و سخنان شيرين و شاد دوست دارى ولى باور من اين است كه در زمان كوتاه عمرت راهى طولانى را طى كردى و مى‏فهمى و مى‏دانى كه من از چه سخن مى‏گويم. روزگار معلم خوبى است دخترم! همه درسهاى زندگى را نمى‏توان از لابه‏لاى كتابها پيدا كرد. قدرى هم بايد در مقابل زمان و تاريخ زانو زد. به يقين روزگار تجربه‏هاى زيادى را متولد خواهد كرد و اين تولدهاى حكيمانه ما را به سر منزل مقصود مى‏رساند. من در آينه زندگى كوتاه تو تجربه‏ها به دست آوردم و درسها آموختم. براى امروز كافى است باز هم خواهم آمد و خواهم گفت منتظرم باش، اى ارمغان آسمانىِ من، فاطمه‏ ام!

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31