گفتگو با مهدی ملازاده شاهرودی

بسم الله الرحمن الرحیم

اسم من مهدی ملازاده شاهرودی فرزند شهید محمد حسن ملازاده شاهرودی هستم.

 

 

Molazade F1

 

ایشان در سال 1336 در خانواده ای بسیار مذهبی به دنیا آمدند. آن طور که پدربزرگم تعریف می کنند پدر من در کوچکی بسیار کاری و فعال بود و خیلی زود به بلوغ رسید. چه بلوغ کاری و چه بلوغ مذهبی... تا کلاس ششم درس خواندند و بعد هم وارد بازار کار شدند. کار را هم از دستفروشی شروع کردند به صورتی که سرمایه اولیه ایشان را پدربزرگم فراهم کرده بود. بعد هم ایشان خودش کار را ادامه داد تا این که توانست مغازه ای کرایه کند و در مغازه مشغول کار شود. بعد هم مغازه را گسترش داد و تا زمان شهادتش هم همانجا مشغول به کار بود. ایشان قبل از اینکه ازدواج کند به سفر حج رفت و بعد از آن ازدواج کرد و زندگی بسیار ساده و در حد متوسط رو به پایینی داشت. آن چیزی که مادرم تعریف می کند از ایشان، این است که ایشان یک آدم بسیار مذهبی و با خدا بودند و نماز اول وقتشان هیچ گاه ترک نمی شد و هر روز صبح قبل از رفتن به مغازه حداقل یک زیارت نیم ساعته در حرم انجام می داد و بعد از آن در مغازه را باز می کرد. خاطراتی که من از ایشان به یاد دارم این است که ایشان همیشه در همه راهپیمایی های انقلاب شرکت می کردند و اصرار هم داشتند در جلو و در صدر راهپیمایی باشند. خیلی ها پس از شهادت ایشان وقتی سر مراسم ایشان می آمدند می گفتند پدر شما خیلی قیافه اش برای ما آشناست و در راهپیمایی ها ایشان را دیدیم.

پس از انقلاب ایشان همچنان به کارهایش ادامه می داد و روند زندگی شان به این صورت بود که صبح ها ایشان می رفت به مغازه و بعضی روزها من را هم با خودش می برد، ظهر به خانه بر می گشت و بعد از ظهر هم به همین منوال. یک روز که ایشان صبح به مغازه رفته بود و تابستان هم بود و من هم تعطیل بودم، ساعت 11.5 یا 12 ما داخل کوچه داشتیم بازی می کردیم که دیدم پدرم با دوچرخه اش از سر کوچه وارد کوچه شد، آنجا به نظرم رسید که ایشان کمی زودتر از وقت معمول به خانه برگشته است. من و برادم تا پدرمان را دیدیم، سریع به طرف خانه دویدیم که به مادر اطلاع بدهیم که پدر برگشته است. ایشان اصرار داشت که همیشه جلوی خانه ما تمیز باشد، به من گفته بود که هیچ وقت نباید جلوی خانه کثیف باشد. آمد جلو و داشت به من تذکر می داد که چرا تمیز نکردی ، در همین حین دیدم که یک موتورسوار سمت خانه ما آمد. آمد نزدیک خانه ما و موتور را در حالتی که روشن بود روی جک گذاشت و پیاده شد و رفت سمت خانه همسایه ما. ایشان آمد کنار در همسایه ما ایستاد و تظاهر کرد به زنگ زدن. ما هم که دیدیمش و فکر کردیم که چیزی غیر عادی ای نیست. پدرم داشت با من صحبت می کرد و پشتش به آن آقا بود و من هم رویم به آن آقا بود. ناگهان دیدم که آمد سمت پدرم و پدرم هم متوجه شد که ایشان پشت سرش است. رویش را برگرداند که ببیند کیست، ایشان کلتش را از داخل جیبش درآورد و گذاشت کنار سر پدرم و شلیک کرد. شلیک کرد و دیدم که پدرم همانجا افتاد و او هم که موتورش روشن بود، نشست روی موتورش و حرکت کرد و رفت. من هم در همان حالت بچگی وقتی صحنه را دیدم شروع به گریه کردن کردم. زمان جنگ تحمیلی اگر یادتان باشد، یک عده ای از جنگ زده ها آمدند به مشهد. البته همه شهر ها می رفتند، مشهد هم آمدند. یک روز دو تا خانم می آیند به مغازه پدرم و می گویند که ما جنگ زده ایم و کسی را نداریم و جایی را نداریم و ایشان ظهر اینها را برمی دارد و می آورد خانه. به مادرم جریانش را می گوید و می گوید چند روزی باشند تا من برایشان جایی را پیدا کنم. ما یک گاراژ مخروبه و متروکه ای داشتیم، مادرم گفت حالا که اینها اینجا هستند، وسایل اضافی گاراژ را برداریم و تمیزش کنیم و بشود خانه اینها. همان را تمیز کردیم و شد اتاق اینها و حدود یک سال اینها با ما بودند. بعد از این حادثه ترور، اولین کسی که آمد همان خانم بود. بعد هم مادرم آمد ،پدرم غرق خون افتاده بود روی پیاده رو، 5 تا 10 دقیقه گذشت که مردم کم کم جمع شدند. یک نفر از همسایه های کوچه پشتی، وقتی جریان را دیده بود، ماشینش را آورد و پدرم را گذاشت داخل ماشین و بردنش بیمارستان. وقتی که برده بودند، دکتر گفته بود که ایشان همان لحظه شلیک گلوله تمام کرده و اصلاً فایده نداشت که ایشان را به بیمارستان آوردید.

 

Molazade

 

به هر حال بعد از این اتفاق همه بهت زده بودند که این چه اتفاقی بود، این فرد که بود، چرا این کار را کرد؟ و بعد نتیجه این شد که این فرد حتماً اشتباه کرده است. چون اگر یادتان باشد منافقین آن موقع اشتباه زیاد می کردند. یعنی یا اطلاعات اشتباهی کسب می کردند یا نفر را اشتباهی شناسایی می کردند. چون ایشان ظاهراً هیچ چیز غیرعادی ای نداشت. صبح به مغازه می رفت و ظهر هم بر می گشت.

اما بالاخره معلوم شد منافقین به دلیل همان دلبستگی و تعهدی که ایشان به اسلام وانقلاب داشتند ، پدرم را به شهادت رساندند.

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31