گفتگو با رمضان قربان زاده; عضو جداشده منافقین(1)

Ghorbanzade1

من خیلی خوش حالم که به ایران آمده ام و در کشور خودم هوای آزادی را استشمام می کنم. در اردوگاه سازمان که بودم همیشه آرزو می کردم که به ایران برگردم و برای جبران عمر از دست رفته ام تلاش کنم .

من در سال 1380 برای یافتن کاری بهتر به ترکیه رفتم . در هتلی که من استقرار داشتم ایرانی زیاد بود و چند نفر را می دیدم که روزنامه ی مجاهد در دست داشتند . از من خواستند که با آنها همکلام شوم و من هم با آنها در مورد مسائل مختلف گفتگو می کردم . از نوع صحبت ها و گفته هایشان اینطور به نظر می رسید که آنها انسان های بسیار روشنفکر و آزادی خواهی هستند! چند روزی برای من از آزادی و حقوق بشر گفتند و از من خواستند با آنها همراه شوم تا کار مناسب به همراه پول فراوان و موقعیت اجتماعی خوب نصیب من شود . من کاملا مجذوب حرف های آنها شده بودم و به علت اینکه سواد کمی هم دارم ، قدرت تشخیص و ارزیابی عمیق حرف های آنها را نداشتم . بااشتیاق فراوان همراه آنها شدم . از ترکیه به امارات و پس از آن هم به عراق رفتم . در طول این مدت آنها با دیگر رابطان خود تلفنی صحبت می کردند . رابطان سازمان برای ما بلیط خریدند اما خودشان همراه ما نیامدند . تنها تا فرودگاه باما می آمدند و پس از آن برمی گشتند و من همواره با افراد مشخصی که در طول مسیر به تعداد آنها اضافه می شد همراه بودم . در امارات نیز عده ای دیگر می آمدند به استقبال ما و بارهای ما رانیز تحویل می گرفتند . ما – من و سه نفر دیگری فریب سازمان را خورده بودیم – عربی بلد نبودیم اما رابطان سازمان که قرار بود ما را تحویل بگیرند عکس های ما رادر دست داشتند، خودشان را به ما معرفی می کردند و امورات ما را در فرودگاه انجام می دادند . در ترکیه آنها به ما قول کار داده بودند اما هیچکدام از ما نمی دانستیم آنها گروهی نظامی هستند ، البته می دانستیم که مخالف ایران هستند اما گمان ما این بود که با توجه به تعریف هایشان در میان مردم ایران طرفدار دارند . آن چند روزی که در هتل بودیم برایمان چیز هایی نشان دادند که همه ی آنها در مورد جنگ و توپ و تانک و تفنگ بود. به ما می گفتند در عراق ما دارای دو تشکیلات جداگانه هستیم . عده ای سلاح در دست هستند و شما که مایل به گرفتن سلاح به دست نیستید در قسمت دیگر مشغول خواهید شد . در ترکیه خود آنها کار گرفتن ویزای ما را انجام دادند . به امارات که رسیدیم از آنجا با کشتی ما را به بصره رساندند. در بصره هم کسانی آمدند و ما را تحویل گرفتند و به بغداد بردند . در آنجا ورودیی تشکیل داده بودند برای آنها که جدید وارد سازمان می شدند . یادم می آید که در بغداد نزدیک به یک هفته درهتل بغداد بودیم . در هتل خیلی ما را تحویل گرفتند و خیلی به ما خوش آمد می گفتند .

 

اتاقی که در آنجابه من داده بودند در طبقه ی سوم بود . روزی به اشتباه به طبقه ی اول آمدم اما آنهااز من ناراحت شدند و شروع کردند به سرزنش من که چرابدون اجازه به طبقه ی اول آمدی. آنجا برای چند دقیقه متحیر شدم و با خودگفتم مثل اینکه دارند من را بازجویی می کنند. واکنشی در مقابل حرفهایشان نشان ندادم و به اتاقم برگشتم . بعد از چند ساعت به اتاقم آمدند و چون متوجه ناراحتی من شده بودند سعی کردند قضیه را ماست مالی کنند . به من گفتند ما چند سالی است که در اینجا هستیم و با برابری و برادری زندگی می کنیم ! تلویزیون هتل فقط کانال سیمای آزادی را می گرفت . از آنها سوال کردم چرا این تلویزیون کانال دیگری را نمی گیرد و آنها گفتند این تلویزیون فقط سیمای آزادی را می گیرد . یکبار که در اتاق نبودند کنجکاو شدم تا کانال های دیگر را هم امتحان کنم اما تلویزیون طوری تنظیم شده بود که فقط سیمای آزادی را می گرفت . در آن چند روز متوجه شدم که هتل محل اقامت ما یک هتل عراقی نیست بلکه پایگاه سازمان است قبل از مرحله ی ورود به اشرف . ما وقتی وارد هتل شدیم افرادی رادیدیم که با لباس نظامی در خیابانهای منتهی به هتل ایستاده بودند اما چون برای اولین باری بود که وارد هتل شده بودیم نمی دانستیم که آنها ایرانی هستند . وارد هتل شدیم و گمان می کردیم هتلی عراقی است . افرادی که در آنجا بودند حق حرف زدن با ما را نداشتند و فقط ما را به اتاق هایمان راهنمایی می کردند و در طول این مسیر نیز حق ارتباط برقرار کردن با ما رانداشتند . بعد از گذشت یک هفته بود که به ما گفتند ما در اینجا یک پادگان و قرارگاه داریم که می خواهیم شما را به آنجا بفرستیم . ما چهار نفر را سوار ماشین و در اشرف پیاده کردند . در اشرف حدود یک ماه در "ورودی" یا "قرنطینه" بودیم . در این یک ماه به انواع و اقسام بازجویی ها پاسخ دادیم و سوالات زیادی از ما پرسیده شد . مثلا می پرسیدند چند سال در قوچان زندگی کردی ؟ چند ماه در تهران بودی ؟ دراین یک ماه برخوردشان با ما گزنده بود . مثلا من به آنها می گفتم من دو سال در اینجا می مانم و بعداز آن می روم و آنها از این حرف من خوششان نمی آمد و می گفتند تو نمی توانی دو سال اینجا بمانی و بعد برگردی ، هر کس اینجا بیاید دیگر نمی تواند برگردد . بعد از یک ماه ما را تحویل قسمت آموزش دادند . در طول روز چهار تا پنج ساعت بازجویی می شدیم ، یک ساعت ورزش داشتیم و بعد از آن سه ساعت آموزش هایی به ما می دادند که اصلابرای من و خیلی های دیگر جذابیتی نداشت و مثلا در این درس ها آنها می خواستند ما از سازمان شناخت کافی پیدا کنیم و رفتارهایمان را بر اساس آنها تنظیم کنیم ...


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31