سال۱۳۶۰ را شاید بتوان سالی دانست که گروهک منافقین پس از ترور شخصیتهای تاثیرگذار انقلاب اسلامی بیش از پیش رو به ترورهای کور در نقاط مختلف کشور آورد. این ترورها به منظور ایجاد رعب و وحشت صورت میگرفت. ترورهای کور گروهک منافقین، اوج خواری وذلت خود را در برابر انقلاب نوپای جمهوری اسلامی به نمایش میگذارد، چرا که استیصالشان، آنها را به سوی کشتار وحشیانه زنان و کودکان کشانده بود. روزهای سال ۱۳۶۰ شاهد جنایتهای هولناک گروهک منافقین بودند، ملتی که درجبههای دیگر درگیر جنگ تحمیلی بود. این گروهک صحنههای دلخراشی را در ذهنها به جای گذاشت و ملتی را داغدار عزیزانشان کرد.
شهر شیراز یکی از شهرهایی بود که مورد توجه گروهک منافقین قرار داشت و ترورهای متعددی در آن به وقوع پیوست.
یکی از این ترورها که در خیابان آقا باباخانی صورت گرفت منجر به شهادت یک کودک پنج ساله و زخمیشدن چند کودک دیگر شد؛ به دلیل اینکه منافقین این بار، زمینی را که محل بازی کودکان بود، برای بمبگذاری انتخاب کرده بودند.
شهید محمدهادی فیروزآبادی 1تیر1355 در شیراز به دنیا آمد. پدرش کارگر کورهپزی و مادرش خانهدار بود. او با شور و علاقه فراوان به همراه مادرش در تظاهراتها ضد رژیم پهلوی شرکت میکرد.
محمدهادی تنها پنج سال داشت که در ۱۳آبان۱۳۶۰ درحال بازی کردن با دوستانش بر اثر انفجار بمب جاسازی شده در محل بازی کودکان به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر مصاحبه با مادر شهید محمدهادی فیروزآبادی:
«آبانماه سال136۰ مصادف با ایام محرم بود و طبق آیین هرساله، در منزل ما مراسم عزاداری برپا بود. در تاریخ 13آبان1360 برای مراسم عزاداری به منزل پدرم رفتیم. خانه ما با منزل پدرم فاصلهای نداشت. قطعه زمینی در کنار مدرسهای به محل بازی کودکان تبدیل شده بود. بعد از مراسم عزاداری به خانه برگشتم؛ ولی مهدی ششساله و محمدهادی پنجسالهام در آن زمین با بقیه بچهها مشغول بازی فوتبال بودند. مدت زیادی نگذشته بود که صدای مهیبی همه اهالی محله را به خیابان کشاند. غبار سفیدی تمام محل بازی بچهها را پوشانده بود و نمیتوانستیم چیزی را ببینیم. منافقین در محل بازی کودکان، بمبی جاسازی کرده بودند.
کمی که وضعیت بهتر شد یکی از همسایهها به من گفت: «بچه شما در حال سوختن است.»
حال خودم را نمیفهمیدم. مردمی که در جمعیت بودند تاکسیباری که در حال عبور از آنجا بود را با اشاره متوقف کردند. مهدی پایش شکسته بود و جراحت شدیدی داشت. خواهرم او را عقب سوار کرد و من هم محمدهادی را بغل گرفتم و جلو سوار شدم. بچه ها را به بیمارستان منتقل کردیم. دیگر اجازه ندادند که محمدهادی را ببینم و فقط گفتند که او را بستری کردیم. فردای آن روز خبر شهادت محمدهادی را به ما دادند. همان لحظهای که به بیمارستان رسیده بود، به شهادت رسیده بود.
عوامل گروهک تروریستی منافقین حتی به کودک پنجساله من رحم نکرده بودند.
ترکش به سر محمدهادی اصابت کرده بود. یکی از چشمانش از حدقه بیرون زده بود و زیر چشمش افتاده بود. صحنه بسیار وحشتناکی بود که هیچ وقت از خاطرم نخواهد رفت.
جراحت پاهای مهدی، او را بیست روز در بیمارستان بستری کرد. ترکش زیادی در پایش وجود داشت. خیلی درد میکشید.
قبل از تولد محمدهادی، در خواب سنگ سفید بزرگی را دیدم که در آن حفرهای بود. در محوطهای سرسبز بودم که درآنجا فردی به من گفت: «این چاه امامزمان (عج) است. گوشت را کنار این چاه قرار بده تا ایشان با شما صحبت کند. گوشم را کنار آن حفره گذاشتم. صدایی با من صحبت میکرد که میگفت: « دو پسر به دنیا میآوری، مهدی و هادی.»
مهدی شب تولد امامزمان (عج) و محمدهادی نیز چند سال بعد دوباره روز تولد امامزمان (عج) به دنیا آمد.
قبل از پیروزی انقلاب فعالیتهایی داشتم. محمدهادی 3 ساله بود که او را با خودم به تظاهراتها میبردم. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران که رژیم بعثی عراق به ایران حمله کرد و کشور درگیر جنگ تحمیلی شد، تمام دوران کودکی محمدهادی حتی بازیهای او تحت تاثیر آن اتفاقات قرار میگرفت. به یاد دارم چوبی را به شکل تفنگ درآورده بود و با کشی که به آن وصل کرده بود، روی شانههایش میانداخت و با بالش برای خودش سنگر میساخت، پوتینهای پسر عمویش را پایش میکرد و حالت جنگی به خود میگرفت.
چند روز قبل از شهادتش خواب دیدم با محمدهادی به تظاهرات رفتهایم و ماموران گارد شاهنشاهی ما را دنبال میکنند. فرار کردیم و وارد مکانی شدیم. در آن لحظه روحانی ناشناختهای، محمد هادی را از دستم گرفت و به اتاقی برد. دور تا دور میزی که وسط اتاق قرار داشت روحانیون زیادی نشسته بودند. یکی از آنها به من گفت: «این بچه فرزند ماست.»
خداوند منافقین را به سزای اعمالشان برساند که مردم بیگناه را اینچنین داغدار کردند.»