گروهک تروریستی پژاک با اهداف دروغین و تحت حمایت آمریکا، دست به کشتار ملت ایران میزند. پژاک یک گروهک تروریستی چپگرا در کردستان است که مدعیست برای احقاق حقوق ملت کرد در ایران مبارزه میکند.
در تاریخ 4اردیبهشت1388، این گروهک تروریستی به پاسگاه مرزی استان کردستان(یگان ویژه سنندج) حمله کرده و دو نفر از سربازان نیروی انتظامی را به شهادت رساند.
آنچه در ادامه میخوانید شرح کوتاهی بر زندگینامه یکی از این قربانیان ترور است.
بابک اسدی سرمستی در تاریخ 16آذر1359 در کرمانشاه(شهر اسلام آباد غرب) متولد شد. تحصیلاتش را تا اخذ مدرک لیسانس در رشته تربیتبدنی ادامه داد، سپس به کلاسهای آموزشی نیروی انتظامی رفته، فرمانده پاسگاه قصر شیرین شد.
سرانجام در تاریخ 4اردیبهشت1388، عوامل گروهک تروریستی پژاک به محل یگان ویژه سنندج حمله کرده، طی درگیری به وجود آمده بابک اسدی سرمستی به درجه رفیع شهادت نائل شد.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر مصاحبه با خواهر شهید بابک اسدی سرمستی:
«در پاسگاه مرزی یگان ویژه سنندج، خدمت میکرد. ساعت 4 صبح روز جمعه، تعداد 9نفر از عوامل پژاک حمله کردند. بابک افسر وظیفه بود. وقتی متوجه پژاکیها شد، بلافاصله زنگ خطر را فشرد و شروع به تیراندازی کرد. تعدادی سرباز تازهوارد هم آنجا بودند که هنوز برایشان تقسیم وظیفه نکرده بودند؛ به همین دلیل اسلحه و وسیله دفاعی نداشتند. بابک تنها، یکنفره با آنان درگیر شد و مقاومت کرد. فضای پاسگاه 500متر است و درگیری بین بابک و پژاکیها خیلی تنگاتنگ بود. فاصلهشان خیلی کم بود. بابک موفق شد دو نفر از اعضای پژاک را از بین ببرد. بعد از گذشت مدتی از مقاومتها و رشادتهای برادرم، سرانجام تیری دو ضامنه به بازویش اصابت کرد. بازویش را پاره کرده و به رگ گردنش زد. تا سپاه اقدام کرد، درگیری نیز تمام شد. خون زیادی از بدن برادرم رفته بود. او را به بیمارستان منتقل کردند؛ ولی در میان راه جانش را تقدیم خالقش کرد و به شهادت رسید.
خانم! از زمانی که برادرم رفته است من هفتهای دو بار آنقدر گریه میکنم که از حال میروم. دو سال است که استرس برادرم در روح و روانم نفوذ کرده است.
شاید باورتان نشود، من تازه لباس عزای برادرم را از تنم درآوردم.
بابک میتوانست در مقابل پژاکیها نایستد؛ ولی انسان بود. گذشت عجیبی در زندگیش داشت و همیشه خودش را فدای دیگران میکرد.
دوستش تعریف میکرد که شب درگیری، غذا برای عدهای از سربازان کم آمده بود و بابک سهمیه غذایش را به سربازان داد، برادرم گرسنه به شهادت رسید.
در این درگیری یکی دیگر از سربازان بیدفاع نیروی انتظامی نیز به شهادت رسید.
برادرم خیلی با استعداد بود. اولین سال کنکورش خلبانی دانشگاه تهران را آورد؛ اما به دلیل عمل کوچکی که داشت، ردش کردند. چهارتا بورسیه آورد، در نهایت هم نتوانست از هیچ کدام استفاده کند.
بعد از سربازیش، جذب نیروی انظامی شد. دورههای نظام را دید و فرمانده پاسگاه قصر شیرین شد.
در آنجا خلاقیتهای بسیاری انجام داد مانند اجرای طرح ترک اعتیاد و سیگار ، سپس از آنجا به سنندج منتقل گشت.
به ما زنگ زدند و گفتند که بابک تیر خورده است، به سرعت به همراه همه اعضای خانواده به محل شهادت بابک رفتیم. وقتی رسیدیم بابک را در سردخانه دیدیم، بابک شهید شده بود.
صدای شوخیها و خندههای برادرم نیست. ظلم شد. تنها بودیم. افسرده بودیم. بعد از گذر زمان خداوند به ما نشان داد که ما را خیلی دوست دارد. خدا فرشتهای مثل بابک را در زندگی ما قرار داد، حالا هم او را برده است. خواهر بابک بودن لیاقت میخواست. از زمانی که بابک رفته است، پشتم خالیست.
برادرم ورزشکار بود. به سلامت بدنش خیلی اهمیت میداد. همیشه غذایش را بدون سرخکردنی و چربی میخورد. به جای شیرینی، عسل و خرما میخورد. مدالهای زیادی در رشته ورزشیش کسب کرده بود.
بابک فرد موفق و بااستعدادی بود.
روز درگیری، بابک از 70سرباز بیدفاع محافظت کرد. یکی از آن سربازان چادر مادرم را بوسید و گفت: «مادرجان خون بابک را به ما 70نفر حلال کن. بابک یکه و تنها از ما محافظت کرد و از جانش گذشت.»
مردی ساده در دهاتهای گیلان خواب بابک را دیده بود، با پرسوجو خانواده ما را پیدا کرده بود تا خوابش را برایمان تعریف کند و بابک را بیشتر بشناسد. او برای ما اینچنین تعریف میکرد: «در غاری دیدم، مردی در حال خواندن صوتی عربی است و میگوید که من شهید گل آورم. از او پرسیدم اینجا چه میکنی؟ به دنبال چه کسی هستی؟ گفت که من به دنبال شهید بابک اسدی هستم. شهید بابک اسدی سرباز امام زمان است.»
به یاد دارم آخرین نگاه بابک را که در چشمانش خیلی حرفهای ناگفته بود. زیبا بود. حتی زمان مرگش هم زیبا بود و چهرهاش میدرخشید.»