شهید داود ارجمندی در 9 شهریور 1341 در منطقه شهباز جنوبی تهران به دنیا آمد. دوران نوجوانی اش مصادف با اوج گیری انقلاب اسلامی بود و از آنجایی که در محیط خانواده ای انقلابی رشد یافته بود، همیشه در خط مبارزه با رژیم پهلوی بود به طوری که به همراه پدرش در پخش اعلامیه ها و سخنان امام خمینی(ره) نقش فعالی داشت.
شهید تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم در رشته برق گذراند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی با عزمی راسخ به دنبال راهی برای اعزام به جبهه های نبرد علیه نیروهای اشغالگر بعثی بود. به همین دلیل به ارتش پیوست، اما از آنجایی که اعزام نیرو از طریق ارتش به تعویق افتاده بود، راهی ثبت نام در کمیته انقلاب اسلامی شد و پس از عضویت مامور خدمت در کمیته انقلاب اسلامی نارمک شد. هنوز سه روز از خدمتش نگذشته بود که گویی شهادت خود به استقبالش آمده بود و در تاریخ 8 فروردین 1361 در حال گشت زنی، با تعدادی از منافقین مواجه شد و به همراه دو نفر از هم قطارهایش به فیض شهادت نائل گشت.
حاشیه نگاری تیم سرگذشت پژوهی بنیاد هابیلیان با پدر و مادر شهید داود ارجمندی:
هماهنگی دیدار بدون هیچ مشکلی انجام شد. خانه شهید در خیابانی به نام خودش بود. در بدو ورود به منزل در گوشه ای از اتاق عکس بزرگی از شهید توجه مان را جلب کرد. فضای خانه آنقدر گرم و صمیمی بود که گمان می کردیم به منزل مادربزرگ و پدربزرگمان آمده ایم. بعد از آنکه مادر شهید خیالش از تمام و کمال بودن پذیرایی مهمان هایش آسوده شد، روایتش را اینگونه آغاز کرد:
من و همسرم هر دو اهل خمین هستیم و با هم نسبت فامیلی داریم. همسرم قبل از ازدواج به تهران نقل مکان کرده بود و من نیز بعد از ازدواج با ایشان به تهران آمدم. داود فرزند اول مان بود و بعد از آن دارای 3 فرزند دیگر شدم.
سالی که پسرم به دنیا آمد در بوئین زهرا زلزله ی شدیدی رخ داده بود. داود از همان کودکی خیلی با محبت و خوش قلب بود. وقتی یک سال و نیم یا دو سالش بود در حال عبور از خیابان بودیم که چند نفر از بچه ها با هم دعوا میکردند، داود با همان زبان بی زبانی از من خواست تا او را زمین بگذارم، بعد به سمت آنها رفت و یقه کسی را که مقصر بود گرفت. همین مسئله باعث شد تا آنها خنده شان گرفت و دعوا را تمام کردند.
در مورد حیوانات هم خیلی حساس و دل رحم بود. حاج آقا معمولا مرغ و خروس میگرفت که آنها را برای مصارف خودمان نگهداری می کردیم. با اینکه مرغ داشتیم اما باید مرغ خودمان را با مرغ سر بریده تعویض میکردیم تا داود ناراحت نشود و آن غذا را بخورد. همین را هم آنقدر سوال میپرسید که « مامان مرغ را به کدام همسایه دادی؟ میشود من بروم ببینمش؟»
گاهی از طریقی اعلامیه های امام خمینی(ره) به دست ما میرسید. داود در پخش اعلامیه ها خیلی فعال بود، یک بار تصمیم داشتیم اعلامیه ها را به دست برادرم برسانیم، اما آن زمان سربازها در بلوار کشیک میدادند. به همین علت غذا پختیم و اعلامیه ها را لابه لای غذا گذاشتیم و پسرم آنها را جابجا کرد.
زمان اوقات فراغتش را به همراه یکی از دوستانش برای سیم کشی ساختمان ها میرفت. یک روز آمد و گفت : « اینها برای دکور خانه شان آیینه های کوچک نصب میکنند. جوان های این مملکت دارند به شهادت میرسند، آنوقت اینها به فکر دکور خانه شان هستند.»
ماه های آخر خیلی از شهادت صحبت میکرد، میگفت : « مامان، دوستم سرباز بود و به جبهه رفت، اما تا به جبهه رفت شهید شد. خوب است که آدم، آنقدر دشمن را بکشد بعد شهید شود.» حتی نوع غذا خوردنش هم تغییر کرده بود، همیشه غذاهایش باید شیک و رجالی میبود ولی همین که سر و صدای انقلاب همه جا را گرفت داود کلا تغییر کرد. یک روز که آمد وقتی متوجه شد در غذا گوشت است ناراحت شد و گفت: «این غذا را همه میخورند؟» گفتم: پسرم گوشت آزاد نیست، کوپنی است. گفت: «به هر حال همین را هم میشود به 4 نفر دیگر داد.»
چهارشنبه سوری قبل از سال شهادتش بود، گفت: یک وقت نروید چهارشنبه سوری نگاه کنید. گفتم: فقط جلوی در خانه که آتش روشن میکنند، بچه ها را میبرم تا ببینند. گفت: «مگر ما زمانی که راهپیمایی میرفتیم، اگر کنار میایستادیم جزو راهپیمایی نبودیم؟ برای چهارشنبه سوری نیز اگر کنار بایستید و تماشا کنید هم جزو کسانی هستید که آتش بازی میکنند.»
اخلاق و رفتارش طوری بود که من و حاج آقا به وضوح شهادتش را میدیدیم. اگر جبهه رفته بود که من تمام کارهایش را جلوتر انجام میدادم و منتظر میماندم تا خبر شهادتش را بدهند. همیشه میگفتم: خدایا فقط داود مجروح نشود، سالم به ما داده ای سالم هم از ما بگیر.
صبح روز شهادتش موقع خداحافظی میخواستم به پسرم بگویم که احساس میکنم این آخرین دیدارمان است. دلم میخواست بیشتر ببوسمش و بیشتر بغلش کنم، اما گفتم نه ممکن است نگران من شود. او هم انگار آگاه شده بود و حالت خداحافظی اش طوری بود که انگار برگشتی ندارد اما به زبان نمیآورد. تا از در خانه برود یک قدم بر میداشت دوباره بر میگشت و میگفت مامان و سفارشهایی را میکرد.
پسرم همیشه توصیه میکرد: «اگر برایم اتفاقی افتاد لباس مشکی نپوشید و همیشه پشتیبان امام باشید، مبادا تنهایش بگذارید» من نیز برای اینکه باعث شادی دشمن نشوم لباس مشکی نپوشیدم تا منافقین گمان نکنند ما ندانسته فرزندمان را به این راه فرستاده ایم. هرچه به منافقین ناسزا بگوییم کم گفته ایم، ولی خوشحالم که چیزی برایشان باقی نمانده و به اسفل السافلین نزدیک میشوند.
پدر شهید که با آرامش خاصی به صحبتهای همسرش گوش میداد، برایمان اینطور تعریف کرد:
من مشغله کاری ام آنقدر زیاد بود و داود بیشتر زیر نظر مادرش بود. پسرم گاهی با من به محل کارم می آمد. میپرسید چرا یک خانه مثل کاخ است و یک خانه آنقدر کوچک؟ منظورش این بود که چرا بین آدم ها تبعیض وجود دارد؟ حتی گاهی که به روستا میرفتیم غصه می خورد که چرا اینها اینقدر در سختی هستند؟
آن روزها در راستای حرکت انقلاب اسلامی بازاری ها اعتصاب میکردند و در میدان محمدیه (اعدام سابق) مراسم سخنرانی برپا میشد. داود با آن که سنی نداشت گاهی در این راهپیمایی ها و سخنرانی ها همراه من بود. وقتی گارد شاهنشاهی میآمد که مراسم را به هم بریزد مردم همه فرار میکردند، من پایم را روی پای داود میگذاشتم. داود می پرسید: چرا نمیگذاری فرار کنم؟ به او میگفتم: اگر فرار کنی به تو هم تیراندازی میکنند اما اگر فرار نکنی با تو کاری ندارند.
داود خیلی اهل بخشش و انفاق بود. چند نفر از بچه های محل موتور خریده بودند، من هم برایش موتور خریدم. یکی از بستگان ما شرایطش طوری شده بود که به یک موتور نیاز داشت، داود وقتی متوجه این موضوع شد، همان موتوری را که هنوز دو ماه از خریدنش نمیگذشت را به او بخشید.
بعد از پیروزی انقلاب و آغاز جنگ تحمیلی گفت میخواهد به جبهه برود. اما آن زمان هنوز دیپلمش را نگرفته بود. به او پیشنهاد دادیم که برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برود و بعد در راستای تحصیلاتش به کشور خدمت کند. اما گفت: «در حال حاضر مملکت ما به سرباز بیشتر نیاز دارد» به او گفتم اول دیپلمش را بگیرد و بعد به جبهه برود. پسرم نیز پذیرفت. همان روزی که دیپلمش را گرفت برای جبهه ثبت نام کرد. اما مدتی گذشت و اعلام کردند که فعلا سربازها را به جبهه اعزام نمیکنند. به همین منظور به عضویت کمیته انقلاب اسلامی در آمد تا از این طریق به جبهه برود. قبل از آن که به عضویت کمیته در بیاید، با این نهاد در زمینه کشیک دادن های شبانه، توزیع نفت بین خانواده ها و این مسائل همکاری داشت.
سه روز بیشتر به کمیته نرفت که گویی شهادت خود به استقبالش آمده بود و روز سوم در حال گشت زنی، منافقین از روی لباس آنها متوجه هویتشان شدند و خودرو آنها را به رگبار و خمپاره بستند. بعد از آن، عاملین این جنایت را که 4 نفر بودند دستگیر کردند، البته 2 نفرشان در همان درگیری به درک واصل شدند و دو نفر دیگر را نیز اعدام کردند. من اگر بخواهم به منافقین حرفی بزنم، آنوقت با آنها فرقی ندارم. پسرم راه حق را رفت و در راه حق به شهادت رسید. شهادتش برای ما مثل روز روشن بود.