گروهک تروریستی پژاک در تاریخ 4اردیبهشت1388 به پلیسراه مرزی روانسر حمله کرده و 17 نفر از سربازان و پرسنل نیروی انتظامی را به شهادت رساند.
شهید امیر نعمتی 18فروردین1367 در کرمانشاه دیده به جهان گشود. پدرش پاسدار و مادرش خانهدار بود. در 7سالگی وارد مقطع دبستان شد و فردی بسیار کوشا در فراگیری علم بود. او در کنار تحصیل علم به نجاری نیز میپرداخت.
نماز اول وقت را اهم بر تمامی کارهای خود میدانست و اطرافیانش را تشویق به این امر میکرد. اکثرا سعی میکرد نمازش را در مسجد و به جماعت ادا کند، همچنین وفای به عهد و تعهد در کار از ویژگیهای بارز او بود.
در سال1386 عازم خدمت سربازی شد و به کردستان، پلیسراه منطقه روانسر منتقل شد.
سرانجام در تاریخ 4اردیبهشت1388 در درگیری با عوامل گروهک تروریستی پژاک به شهادت رسید.
آنچه میخوانید شرحی است بر مصاحبه با مادر شهید امیر نعمتی:
«امیر سرباز بود و چهل روز به پایان خدمتش مانده بود. به یاد دارم آخرین مرخصیاش که به خانه آمد روز پنجشنبه بود. همه جزییات آن روز جلوی چشمانم است. زنگ خانه به صدا درآمد و امیرم به خانه آمد. ریشهایش را مرتب کرد و لباس نو بر تن کرد. به سمت من آمد و گفت: «مادر! ریشهایم قشنگ شد؟» هنوز چهره زیبای آن شبش را به خاطر دارم. بیستساله بود ولی چون محاسنش کمی بلند بود، سنوسالش بیشتر دیده میشد.
فردای آن روز به من گفت که مرخصیام تمام شده، باید برگردم مادر. میدانستم مرخصیاش هنوز تمام نشده است؛ ولی اصرار کرد که باید بروم. صبح خیلی زود رفت. همسرم او را به ترمینال رساند. گوشی و یکسری از وسایلش را در خانه جا گذاشته بود، به سرعت به گوشی همسرم زنگ زدم و گفتم برگردید، امیر وسایلش را جا گذاشته است.
از آن طرف صدایش را شنیدم که گفت: «لازمشان ندارم دیگر مادر، یادگاری پیش شما باشد.»
دلم شور میزد. با خود گفتم حالا چگونه هر وقت دلم خواست با او تماس بگیرم. مدام با پاسگاه روانسر تماس میگرفتم. آن شب نوبت گشتزدن امیر بود و نتوانستم با او صحبت کنم.
صبح روز بعد پسر بزرگترم تماس گرفت و با نگرانی گفت: «گروهک پژاک به پاسگاه روانسر حمله کرده است. خدا کند که برای امیر اتفاقی نیفتاده باشد.»
خیلی برایمان عزیز بود. خیلی باهوش بود. کوچکترین فرزندم بود؛ اما آنقدر همه قبولش داشتند که برای کوچکترین مسائل از او راهنمایی میخواستند.
مدام به پاسگاه زنگ میزدم. هیچ کس جواب درستی به من نمیداد. گفتند امیر برای گشت رفته است، میدانستم حقیقت را به من نمیگویند.
چادرم را بر سرم کردم و به همراه دو فرزند دیگرم عازم پاسگاه روانسر شدیم. به آنجا که رسیدیم، همه همرزمانش بر زمین افتاده بودند و گریه میکردند. دائم نام امیرم بر زبانشان بود.
از همه آنان یکییکی میپرسیدم: «امیر کجاست؟امیر کجاست؟».
امیر را به پزشکی قانونی کرمانشاه منتقل کرده بودند. به همراه فرزندانم راهی پزشکی قانونی شدیم. پسرم پیکانی قدیمی داشت که با آن تا به آنجا آمده بودیم.
امیر را دیدم. غرق خاک و خون بود. در آن لحظه خاک تنش برایم بوی خاک کربلا را میداد. آن روز با پیکر بیجانش خیلی صحبت کردم.
همرزم پسرم اینچنین روز شهادتش را توصیف کرد:
«مأموریت امیر قرار بود جای دیگری باشد. زمانی که به پلیسراه روانسر حمله کردند، فرمانده کنارش به او گفت: «امیر بیا برگردیم، ما کارمان را انجام دادهایم. مأموریت ما تمام شده است.»
امیر گفت: «آنان همگی دوستان من هستند، نمیتوانم برگردم.»
امیر به همراه دوستش به نام آقای همدانی با همان ماشینی که آمده بودند، به سمت درگیری میروند. وقتی به پایین جاده رسیدند، راه برگشت را به سوی پلیسراه بسته بودند. امیر فرمانده کنار دستش را بیرون انداخت و خودش به دل گروهک تروریستی پژاک شتافت. ماشینش را به رگبار گلوله بستند؛ ولی خودش زنده ماند. وقتی امیر از ماشین بیرون پرید، به دست اعضای گروهک پژاک افتاد.»
خداوند نابودشان کند!
دوربینهای سپاه این لحظات را ثبت کردهاند. امیر تا آخرین لحظه مقاومت کرد. دیگر هیچ گلولهای برایش باقی نمانده بود. در همان لحظه یکی از اعضای گروهک پژاک جلوی او میایستد و به او میگوید: «تیراندازی نکن. من سپاهی هستم.»
عضو پژاک در همان لحظه به سمت تفنگ خالی امیر شلیک کرد. تفنگش منفجر شد و امیرم به شهادت رسید.
وقتی به دیدار آن منطقه رفتم، خدا میداند به محل شهادت پسرم که رسیدم، بوی او را در آن محل احساس کردم.
گیاهی در آن منطقه سبز شده بود، هفت سال است که آن را به همراه دارم.
امیر شهید نابغه بود، شهید فداکار بود، شهید امانتدار بود.
همسایهمان همیشه به من میگفت: «خانم ما هرگاه پسرتان را میبینیم با همسرم میگوییم که چرا اینقدر امیر عزیز است؟! چرا آنقدر چهره مظلوم و نورانی دارد؟»
با همه خوشبرخورد بود و اگر با خانمی صحبت میکرد، مانند خواهر خودش سرش را پایین میانداخت و با احترام صحبت میکرد.
روز تولدش مقارن با فوت امامخمینی(ره) شد. امیر در قنداق بود که ما برای راهپیمایی به میدان شهدا میرفتیم. همیشه در طول زندگانیش عاشق امامخمینی(ره) بود و کتابهای امام و رساله ایشان را مطالعه میکرد.
دلم نمیخواهد یقه قاتل پسرم را بگیرم و بگویم قصاص! آن شخص دیگر برایم هیچ ارزشی ندارد. پسر من از دست رفته است. فقط میخواهم بگویم اگر فرزند خودت بود آن تیر را میزدی؟ چطور رحم نمیکنید به جوانان مردم؟ مگر شما انسان نیستند؟ چرا راه دوستانه و راه انقلاب را برنمیگزینید؟»