سرکرده گروهک تروریستی کومله، کمونیستی بنام ابراهیم علیزاده است که از ارباب زاده های دوران شاهنشاهی است و هم اکنون در کشورهای انگلیس، آلمان و سوئد زندگی میکند. او که از همان ابتدا اجیرشده استعمار بود از سوی آمریکا مامور شد گروهکی به نام کومله در قالب یک گروه چپ و کمونیستی به ظاهر مدافع مردم کردستان ایران راه اندازد تا از این طریق به اهداف دشمنان جمهوری اسلامی ایران جامه عمل پوشانده و در کردستان آشوب راه اندازد.
گروهک کومله در حقیقت یک گروهک بیگانه تروریستی و تجزیه طلب است که با سوء استفاده از نام مردم کرد ایران در غرب کشور شرارت میکرد. تعدادی از جوانان این مرز و بوم بهخاطر تامین امنیت این خطه از کشور در مقابل این گروهک ایستادگی کردند و در راه دفاع از آرمان هایشان جانشان را از دست دادند.
شهید عباس کاظمی در 10آذر1340 در روستای دنبه از توابع فریدن اصفهان بهدنیا آمد. او دومین فرزند خانواده بود. حدودا 14 ساله بود که در جریان مبارزه مردم علیه رژیم شاهنشاهی قرار گرفت و پیرو خط امام شد. پس از علنی شدن مبارزات مردم عباس هم بصورت پیگیر در راهپیمایی ها شرکت میکرد.
در همان ایام پیروزی انقلاب آنقدر درگیر مبارزه شده بود که نتوانست درسش را ادامه دهد.
شهید کاظمی در سال 1359ازدواج کرد و در همان سال برای گذراندن خدمت سربازی وارد ارتش شد. وی پس از اتمام دوران خدمت به استخدام ارتش درآمد و به عنوان گروهبان یکم ژاندارمری طی دو مرحله 3ماهه در جبهه کردستان حضور یافت. او سرانجام در پایان 3ماهه دوم ماموریتش، در 7مهر1361 طی درگیری با گروهک کومله در سقز بر اثر اصابت ترکش های ناشی از انفجار مین و همچنین اصابت گلوله عناصر کومله به شهادت رسید.
مزار او در گلستان شهدای اصفهان واقع است.
آنچه میخوانید شرحی است بر مصاحبه با خواهر شهید عباس کاظمی (طاهره کاظمی):
عباس 6 ساله بودکه پدرمان از دنیا رفت. مادرم برای تامین مایحتاج خانواده مجبور بود کار کند. من از عباس 3 سال کوچکتر بودم. ما هم تصمیم گرفتیم برای کمک به مادرمان کارهای خانه را انجام دهیم. بعد از اینکه عباس کمی بزرگتر شد کنار برادر دیگرمان که نانوا بود کار میکرد.
زمانی که مبارزات مردم علیه شاه شروع شد خیلی اصرار داشت من و مادرم همراهش به راهپیمایی برویم. با اینکه مادرمان پایش درد میکرد عباس مصرانه تقاضای حضور در مبارزات داشت و میگفت اگر شرکت کنید مردم کمکتان میکنند و میتوانید راه بروید.
اهل مسجد بود و با بچه های مسجد رفت و آمد زیادی داشت. نوارهای امام را از آن ها میگرفت. گاهی اوقات هم که بیکار میشد کتاب میخواند.
خیلی مهربان و با اخلاق بود. یک بار برادر بزرگترم سر موضوعی با او بحث کرد و سرش داد زد؛ اما او سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت. بعد که برادر بزرگترم رفت به او گفتم:«عباس چرا چیزی نمی گفتی؟» گفت:« برادر بزرگتر است و احترامش واجب. نباید به او بی احترامی کنیم.»
به محض اینکه فراغ بال پیدا میکرد پابوس امام رضا علیه السلام میرفت. همیشه دوست داشت کسی همراهش باشد. گاهی با مادرم میرفت . گاهی با مادر بزرگم بعد هم که ازدواج کرد با خانمش میرفت.
18 سالش بود که مادرم تصمیم گرفت دامادش کند. آن موقع جنگ تازه شروع شده بود. عباس عقیده داشت الان وقت ازدواج نیست و باید برای خدمت به کشور به جبهه برود؛ اما بالاخره با پیشنهاد مادرم موافقت کرد.
سال 1359 عقد کردند. عباس در همان سال سرباز شد و 2بار به کردستان رفت. دو روز قبل از شهادتش تماس گرفت و گفت به زودی بازمیگردد.
روز 7مهر1361 برادرم و چند تن دیگر مامور انتقال مهمات به سقز شده بودند. کومله ها بین خاکریز ها مین کار گذاشته بودند و به محض اینکه ماشین روی یکی از مین ها رفت از بین خاکریزها برادرم و دوستانش را به رگبار بستند.
یکی از همزرمانش شهادت عباس را اینطور برایمان تعریف کرد:
«ما در سقز بودیم. من در پادگان بودم و عباس نزدم آمد و بعد از کمی خوش و بش گفت فردا عازم اصفهان هستم. خداحافظی کردیم و رفت. مدت زیادی نگذشته بود که با صدای انفجار سراسیمه بیرون دویدم. خودرویی که عباس و چند تن دیگر در آن بودند بر اثر برخورد با مین منفجر شده بود. با خودرویی دیگر خود را به محل حادثه رساندیم. کومله ها آن ها را به رگبار بسته بودند. همه شهید شده بودند. خودم را به عباس رساندم. هنوز نبضش میزد. دکتر را صدا کردم؛ اما به محض رسیدن دکتر او نیز به جمع دوستانش پیوست.»
قرار بود عباس بیاید. آن شب منتظرش بودیم. شام هم برایش کنار گذاشتیم؛ اما او نیامد. از همان شب جایش برای همیشه سر سفریمان خالی ماند.
همیشه میگفت راهتان را از راه امام جدا نکنید. پشتیبان ولایت فقیه باشید. خیلی به حجاب و عفاف اهمیت میداد.