بنیاد هابیلیان(خانواده شهدای ترور کشور) در راستای رسالت خود مبنی بر پیگیری وضیعت خانواده شهدای مظلوم ترور اقدام به ایجاد واحد سرگذشت پژوهی کرده است. این واحد، با بازدید منظم از خانواده محترم شهدا در فضایی عاطفی به جمعآوری خاطرات خانواده شهید از نحوه زندگی، کار و چرایی شهادت شهید میپردازند.
در این جلسه میهمان خانواده شهید محسن پشوتن بودیم:
شهید محسن پشوتن در سال 1338 در تهران متولد شد. وی دوران ابتدایی را در یکی از دبستان های ملی مذهبی تهران گذراند. در همین زمان به علت تغییر شغل پدرش به همراه خانواده عازم مشهد شد. دوران تحصیل او دیری نپایید و خیلی زود کار را بر درس خواندن ترجیح داد تا از این طریق کمک کاری باشد برای پدر. محسن دست راست پدرش بود و پا به پای مادر برای تربیت خواهران و برادران کوچکترش زحمت کشید. خواهران را به حجاب توصیه میکرد و به نماز اول وقت خیلی اهمیت میداد. این رفتار او باعث شده بود دیگر افراد خانواده نیز از وی تبعیت کنند.
پیش از انقلاب در مبارزات و راهپیماییها حضور فعال داشت و به علت مسئولیتپذیری و جدیتی که داشت غالبا رهبر گروه بود. پس از پیروزی انقلاب وارد سپاه شد و برای چند ماموریت به سقز رفت، از یکی از همین سفرهایش که بازگشت، ازدواج کرد.
وی در تاریخ 23 مردادماه 1360 در حال گذر از خیابان دانشگاه مشهد بود که چند تن از منافقین او را به گلوله بستند و بار دیگر زمین گرمای خون یکی از اصحاب عاشورایی سیدالشهدا(ع) را حس کرد. این حادثه زمانی رخ داد که فقط 40 روز از ازدواج این شهید بزرگوار می گذشت.
حاشیه نگاری تیم سرگذشت پژوهی بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید محسن پشوتن:
یک خانه آپارتمانی و یک در شیشهای...
خانمی در را باز کردند. بعد متوجه شدیم عروس بزرگ خانواده هستند. یک استقبال خیلی گرم. سه آقا و 2 خانم آمدند پیشوازمان. گمان کردیم برای کل خانواده فراخوان فرستاده اند! اما این جماعت فقط 2 نفر از برادرها به همراه همسرشان بودند و البته پدر شهید که واقعا نور چشماند.
بچههای گروه کنار هم و به ردیف نشستند. حاج آقا و 2 پسرشان هم به ردیف و رو به روی ما...
حاج آقا شروع به صحبت کرد. صدایش خیلی درد داشت. کاش می شد بالا و پایین شدن تن صدا را نوشت!
«سال 1338 به دنیا آمد. بچه خیلی خوبی بود... . خدا رحمتش کند، همیشه برای نماز صبح بیدارمان میکرد. آنقدر حی علی الصلاه میگفت تا بلند می شدیم. تازه 40روز بود دامادش کردم که ترورش کردند... . هر چی بگم تمومی نداره اما بیشتر از این نمی تونم حرف بزنم.»
راست میگفتند واقعا نمیتوانستند و گریه امانش نمی داد...
همه ساکت بودیم. دیدن اشک پدر شهید «عنان از کفمان ربوده بود»! بالاخره برادر ارشد شهید میداندار شد و گفت: «شیطنت داشت، اما بیشتر جدی بود. زیاد اهل رفیق نبود اکثر اوقات خانه بود و کمک کار مادر. فقط کافی بود مادر اشاره کند، نمیگذاشت حرفش روی زمین بمونه. آن زمان تهران بودیم و من و داداش محسن در مدرسه ملی مذهبی درس می خوندیم. رسم بود ناظم سر صف مشقهای بچهها رو بررسی کنه هر کسی هم که کثیف مینوشت حتما کتک میخورد. محسن سر صف نمیاومد. یک بار که ناظم گیرش انداخت به ناظم گفت: «با کار شما مخالفم برای همین سر صف حاضر نمیشم.»
حدودأ 12 ساله بود که بخاطر کار آقاجون اومدیم مشهد. تا اول دبیرستان بیشتر درس نخوند و رفت سرکار چون آقاجون دستش تنگ بود به هرحال بزرگ کردن 10تا بچه خرج زیادی داره. تو یک مغازه مکانیکی کار میکرد. چون دستش تو جیب خودش بود به ما خیلی میرسید. حتی می تونم بگم برای بزرگ کردن راضیه و مرضیه که دوقلو بودن محسن دوش به دوش مادر و آقاجون خیلی زحمت کشید. روی تربیت دینی تک تک مون تاثیر داشت، مخصوصا به حجاب خواهرها خیلی حساس بود. زمان انقلاب کلاسهای مذهبی میرفتیم بعد هم با بچههای کلاس یک وانت و بلندگو برمیداشتیم و میرفتیم بین مردم و علیه شاه و حکومت شعار میدادیم. وقتی انقلاب پیروز شد وارد سپاه شد. میرفت سقز. یک بار که از کردستان برگشته بود به مادر گفت براش برن خواستگاری، با دختر همسایه مون ازدواج کرد خیلی زود رفتن سر خونه زندگیشون و بعد از 40 روز... .»
کاش در این بین میشد حال پدر را توصیف کرد...
برادر دیگر شهید گفت: « منافقها زندگیمون رو بهم ریختن. مادر بخاطر شهادت محسن خیلی اذیت شد. از اون زمان تا الان فشار آقاجون بالا میره... . از خون محسن نمیگذریم... . ما باید از منافقها حقمون رو بگیریم. از نظر ما هر کسی از این ها حمایت کنه رد شدهاست. خون ما نثار انقلاب و مقام معظم رهبری(حفظه الله). با اینکه داداشمون رفته ولی هنوز هم تو صف اول برای انقلاب و رهبر میایستیم... .»