بنیاد هابیلیان(خانواده شهدای ترور کشور) در راستای رسالت خود مبنی بر پیگیری وضیعت خانواده شهدای مظلوم ترور اقدام به ایجاد واحد سرگذشت پژوهی کرده است. این واحد، با بازدید منظم از خانواده محترم شهدا در فضایی عاطفی به جمعآوری خاطرات خانواده شهید از نحوه زندگی، کار و چرایی شهادت شهید میپردازد.
همزمان با ایام عزاداری اباعبدالله الحسین (علیهالسلام) مهمان خانواده شهید صفرعلی عیدی بودیم که این شهید بزگوار در شب تاسوعای سال 1360 به دست منافقین کوردل به شهادت رسید:
شهید صفرعلی عیدی در سال 1338 در روستایی در حوالی چناران استان خراسان رضوی متولد شد. وی پس از اتمام تحصیلات ابتدایی برای کار به تهران رفت. چند سالی همراه برادر بزرگش در نانوایی داییاش مشغول به کار بود. در بحبوحه انقلاب به مشهد آمد و مجددا کارش را آغاز کرد.
زمانی که پادگان ها توسط مردم تصرف شد مغازهشان مانند انبار اسلحه بود که از آنجا اسلحهها را تحویل کمیته انقلاب اسلامی میدادند.
شهید عیدی بعد از پیروزی انقلاب وارد سپاه شد و پس از گذراندن چند دوره آموزشی، به عنوان مسئول آموزش سپاه مشغول شد. وی چند ماهی در جبهههای جنوب درخشید و در سال 1360 ازدواج کرد. صفرعلی در تاسوعای همان سال در حالی که با چند تن از دوستانش عازم ماموریتی بود در چهارراه راهنمایی توسط منافقین به شهادت رسیدند.
حاشیه نگاری تیم سرگذشت پژوهی بنیاد هابیلیان از دیدار با خانواده شهید صفرعلی عیدی:
قرارمان ساعت 10 بود. چند دقیقهای زودتر رسیدیم. کمی منتظر ماندیم تا زمان مقرر. در زدیم...
شواهد نشان میداد تازه بنایی داشتهاند. چند پله بالا رفتیم و رسیدیم به اتاق پذیرایی.
گفتند حاج آقا سکته کردهاند و نمیتوانند صحبت کنند. مزاحم برادر شهید شدیم.
برادر شهید: «در روستا زندگی میکردیم، روستای گوه، نزدیک چناران. صفرعلی بچه آرومی بود. تا حدود 12 سالگی تو روستا بود و بعد رفت تهران. تو مغازه نانوایی دایی مون کنار دست داداش بزرگمون کار می کرد... .»
کوچکتر از صفرعلی بود، برادرش را می گویم. چیزی در خاطرش نبود. مدتی گذشت تا اینکه داداش بزرگ شهید رسید. خدا خیرش بدهد سریع رفت سر اصل مطلب. ما هم تشنه اصل مطلب!
برادر بزرگ شهید: «روزی 6یا 7 تومن بهش میدادم. یکی از خوبیهای صفرعلی این بود. به حرف بزرگتر خیلی احترام میگذاشت. از اون به بعد پولهاشو میداد زنم براش پس انداز کنه.
بعد از چند وقت تو مشهد یک نانوایی خریدیم. صفرعلی هم اومد مشهد. دو دونگ نانوایی رو دادم به صفرعلی. حقوقشم بیشتر کردم.»
«تازه 18 سالگی نماز خوندن یاد گرفت! دوست داشت نماز بخونه اما بلد نبود. کسی نبود بهش یاد بده. وقتی بهش گفتم خیلی سریع یاد گرفت. بچه خوبی بود. خیلی پرکار و پر تلاش بود. با اینکه جثه ریزی داشت اما زورش زیاد بود! انگار ترس براش معنی نداشت. مشهد بودیم که انقلاب پیروز شد. صغرعلی بدون اینکه به من بگه رفت سپاه. شده بود مسئول آموزش سپاه؛ وقتی می گم خیلی فعال بود واسه همینه! بعد برای یک دوره چتربازی رفت شیراز. حالا دیگه چتربازی هم یادگرفته! چند ماهی هم تو جبهه های جنوب بود... . وقتی بهش گفتیم زن بگیر مخالفت کرد. میگفت دختر مردم گناه داره. من اصلا خونه نیستم... . از طرف سپاه بهش گفته بودن باید ازدواج کنی؛ بالاخره قبول کرد. یک دختر مومن میخواست. با دختر همسایهمون ازدواج کرد، خانم صادقی.»
از اینجا به بعد همسر شهید روایت گری کرد ...
گفت: «تازه 2ماه بود رفته بودیم سر خونه زندگیمون. شاید اگر همهی این دوران رو سرجمع کنیم 15 روز بیشتر باهاش نبودم. اکثر اوقات سپاه بود و ماموریت. دو روز بود که برای یک ماموریت رفته بود. اومدن دنبال عکسش. به دلم افتاد شهید شده... . سر چهارراه راهنمایی با 3 نفر از دوستاش تو ماشین بودن. داشتن میرفتن یک ماموریت جدید که منافقا از پشت سر ترورشون میکنن. فقط یک نفرشون زنده می مونه... .
چند روز قبل رفتنش به مامانم گفت: «حاج خانم، انشاالله روز عاشورا کربلام... .»
وقتی شهید شد 25 روز بود که باردار بودم. خودم نمیدونستم. وقتی سمیه به دنیا اومد خیلی خوشحال شدم که حداقل یک یادگار از شهید هست.»
دختر شهید: (سمیه) «چیزی از بابام نمیدونم ولی وقتی ازش حرف میزنن بهش افتخار میکنم. اگر یک روز خدا بهم اجازه بده به اندازه 5 دقیقه بابام رو به روم بشینه اول دستشو میبوسم بعد به اندازه این 30 سال که ندیدمش نگاهش میکنم. خدا منافقها رو ذلیل کنه. این همه زن بیشوهر شدن. این همه بچه بیپدر شدن. این همه مادر که داغدار شدن. بأی ذنب قتلت» ...