چپی ها زود می بریدند(3)

Salek

حاج آقای شجونی ! زندانیان و کلا متوالیان امور زندان ها ، چقدر متوجه تفاوت زندانیان مسلمان با چپی ها بودند ؟

شجونی : زندانیان می فهمیدند که چپی ها زود از استقامت دست می کشند ، یعنی واقعا زود می بریدند . در سال 41 ، که در 6 بهمن رفراندوم شاه بود ، در روز 3 بهمن مرا گرفتند ، چون در خیابان بوذرجمهری ، روی دوش مردم سوار بودم و فریاد می زدم : رفراندوم مخالف اسلام است ، رفراندوم مخالف قانون است . شب که رفتم خانه مرا گرفتند . آن شب مرحون آیت الله طالقانی را هم گرفتند و 70 ، 80 نفر از روحانیون را در منزل مرحوم آیت الله شیخ محمد غروی کاشانی گرفتند . شب اول آنجا ماندم و فردار صبح ، استوار زمانی ، شاگرد ساقی که مرا از قبل می شناخت - چون چند باری دستگیر شده بودم - آمد و گفت : آقایان ! سایر زندانی ها به صف ایستاده اند که مراسم صبحگاه انجام شود . شما هم تشریف بیاورید . من پرسیدم : زمانی ! یعنی قرار است بیایم چه کار کنیم ؟ قرار است به شاه دعا کنیم ؟ گفت : بله . آیت الله دزفولی با لحن شدید و اعتراض آمیزی گفت : چرا ؟ زمانی گفت : اگر نیایید تصمیم بدی برای شما گرفته خواهد شد . گفتم : زمانی ! ببین ! ما اگر می خواستیم به شاه دعا کنیم ، خب بیرون از زندان دعا می کردیم ، نه اینکه بیاییم داخل زندان دعا کنیم ، دعای اینجوری که مستجاب نمی شود ! گفت : نه تصمیم بدی برای شما گرفته خواهد شد . گفتم : خب گرفته بشود . آمدیم بیرون و دیدیم همه چپی ها به صف ایستاده اند که به جان شاه دعا کنند !

مگر به دعا هم اعتقاد داشتند ؟

شجونی : لابد ! یک بار هم در زندان قصر ، بچه مسلمانها را به صف کرده بودند . شب بود و من به زندان شماره 2 برده شدم . آقای طالقانی گفت : شجونی بیا با هم برای این مشکلی که درست کرده اند فکری بکنیم . گفتم چه شده ؟ گفت : می خواهند فردا همه را به صف کنند که سرود شاهنشاهی بخوانند . سرود این طور شروع می شد که : شاهنشه ما زنده بادا و ... گفتم : خب ! نگران نباشید . در آنجا لباسهای آخوندی ما را نمی گرفتند و با لباس آخوندی در زندان حکومت می کردیم . فردا صبح رفتیم و دیدیم ابوالفضل حکیمی ، رهبر ارکستر ، حی و حاضر ایستاده . حالا همه زندانیان چهار نفر ، چهار نفر به ردیف ایستاده اند که بخوانند شاهنشه ما زنده بادا ! گفتم ابوالفضل تو برو کنار ، من خودم رهبری می کنم و شروع کردم به خواندن : یک ! دو ! سه ! ای ایران ای مرز پر گهر ... و همه بلند و با صدای رسا با من خواندند و دیگر مسئولین زندان جرئت نکردند به ما بگویند فردا صبح بیائید سرود شاهنشه ما بخوانید ! گفتیم اگر ما را ببرید ، باز همان ای ایران ای مرز پر گهر را می خوانیم . خلاصه آن روز کاری کردیم که دیگر در زندان شماره 2 صبحگاه برگزار نشد و همانطور که خانم دباغ فرمودند در آنجا شهردار انتخاب می کردند . در ماه رمضان ، ما 10 ، 12 نفر بودیم که روزه می گرفتیم و بقیه روزه نمی گرفتند . غذا را که می گرفتیم ما برای افطار و سحر نگه می داشتیم و آنها ناهار و شام می خوردند .

 

یک بار من شهردار شدم ، اما گفتم : من غذا جلوی این روزه خورها نمی گذارم . گفتند پس تو بشو مسئول شستن دستشوئی ها و توالت ها . من هم این کار را می کردم . یک بار وقتی دستشویی ها و توالت ها را شستم ، یکی از چپی ها آمد و ایستاد ادرار کرد و همه جا کثیف شد . من عصبانی شدم و گفتم : من آخوند همه جا را شسته و آب کشیده ام . این چه کاری است می کنی ابله ؟ گفت : این ادرار از آب تمیز تر است . گفتم : بسیار خوب ! پس از حالا به بعد ، بجای آب یکی دو لیوان ادرار به ت می دهیم که بخوری . گفت ادرار ضد عفونی کننده است ! گفتم : پس از امشب دو سه لیوان ادرار تو رختخوابت می ریزم که در آن غلت بزنی و کاملا ضد عفونی بشوی . این طور آدمهای خبیث و لجبازی بودند . ما واقعا زندان در زندان داشتیم . در مقاومت هایی که ما داشتیم ، شهربانی چی ها و افسران به شخص من می گفتند که شما از چپی ها برای ما خطرناک ترید . چپی ها را می شود خرید اما شما را نمی شود خرید . و لذا با ما کینه عجیبی داشتند .

 

یک بار ماه رمضان کنار حیاط نشسته بودم و قرآن می خواندم . یکی از چپی ها از آن بالا روی پشت بام سوت می زد و می گفت : ای حقه باز ! گفتم : چه حقه بازی ؟ ماه رمضان است ، دارم قرآن می خوانم . گفت : نه قرآن را اینجور نگه می داری تا زندانی ها بیایند این طرف و آن طرفت بنشینند و بحث های سیاسی بکنید ! قرآن خواندنت بخاطر خدا نیست ! یا مثلا صبح ها که نرمش می کردیم و اینها سوت می زدند و می گفتند : آهای ! اینها دارند تمرین جودو می کنند ! انچه جان مطلب است این است که افسران شهربانی و ماموران زندان ما را خیلی خطرناک تر از چپی ها می دانستند . اشاره ای شد به حنیف نژاد . شنیدم که او گفته بود سر به سر دو طایفه نگذارید . یکی روحانیون که منبر می روند و وسط حرف هایشان ، اشاره به یزید و معاویه می کنند که معلوم است منظورشان کیست و چیست و یکی هم بازاری ها که بگذارید کاسبی کنند و هزینه نهضت را بدهند علی کل حال ! مسعود رجوی خائن به قدری بد عمل کرد که آبروی قدیمی هایی مثل همین حنیف نژاد و رضایی ها را هم برد .

شما در واپسین ماه های حیات رژیم گذشته هم یک بار دستگیر شدید و در آن دستگیری چهره متفاوتی را از زندانیان به ویژه بازجوها و شکنجه گران شناخته شده ساواک مشاهده کردید که شنیدن داستان برای ما مغتنم است .

شجونی : یکی از زندان هایی که خوشحال بودم که مرا گرفتند ، تابستان 57 بود . ما در خانه مان جلسه داشتیم و مهمان های ما آقای بهشتی ، آقای مطهری ، آقای مهندس بازرگان و خلاصه عده زیادی برای ناهار دعوت بودند و داشتیم علیه شاه اعلامیه تنظیم می کردیم . در آنجا هم آقای بازرگان به ما حمله کرد که این حرفها چیست که علیه شاه می زنید ؟ آقا به درخت سیب تکیه داده اند و می گویند شاه باید برود . اگر شاه برود آمریکا هم باید برود و مگر آمریکا می رود ؟ شاه باید بماند ، اما سلطنت کند ، حکومت نکند ، ما باید با استبداد بجنگیم . خلاصه از این جور حرف ها . بالاخره شاه رفت و آمریکا هم رفت . کار نداریم . میهمان ها که رفتند ، چهار و پنج بعد از ظهر بود که من رفتم حمام که دوش بگیرم ، دیدم در می زنند . پرسیدم کیه ؟ که دیدم سر نیزه آمد توی حمام که لباس بپوش بیا بیرون ! خدا می داند که چقدر خوشحالم که آن یک ماه ر زندان رفتم و حال و روز شکنجه گرها را دیدم : کمالی و بهمنی و منوچهری و آرش و ... که پا به فرار بودند . زندان آخر من برای من مایه کمال خوشوقتی بود ، چون ما قبلا از ترس به همه اینها می گفتیم آقای مهندس ! آقای دکتر ! دیدم اینها پا به فرارند ! منوچهری آمد و سه تا گذرنامه نشان من داد با سبیل بلند ، با عینک دودی و انواع و اقسام قیافه ها ! بعد گفت پسر من در لندن است و من می توانم بروم آنجا . بعد به من گفت : کمالی خدمتتان سلام عرض می کند . من برگشتم و دیدم آن طرف دایره وسط کمیته مشترک ، کمالی ایستاده . من بارها به دست او شکنجه شده بودم . به منوچهری گفتم : غلط کرده سلام عرض می کند مردک ... . گفت : چرا آقای شجونی ؟ گفتم این مرا توی شکنجه ها کشته .

از قضا ما هنگامی که رفتیم نوفل لوشاتو ، امام فرموده بود که مثلا هفت یا پنج روز دیگر می رویم ایران . دوست آهن فروشی داشتم به نام رضا امیرانی که اهل ورامین بود . زن و بچه اش لندن بودند . بچه هایش درس می خواندند و در آنجا آپارتمانی داشت . گفت من برایت بلیط می گیرم . می رویم و یکی دو شبی منزل ما هستیم و من هم با زن و بچه هایم دیداری می کنم و بر می گردیم . گفتم : چه بهتر ! یا علی مدد ! بلیط گرفتیم و رفتیم لندن . یک روز آقا رضا ما را سوار ماشین کرد و برد بگرداند که یک مرتبه دیدم منوچهری کیف به دست دارد توی پیاده رو راه می رود ! گفتم آقا رضا برگرد ! برگرد ! گفت : کجا برگردم ؟ اینجا که جای برگشتن نیست . گفتم : منوچهری شکنجه گر را دیدم . نگه دار بروم این مردک رذل را بکشم و بیایم . گفت : بشین بابا جان ! شر درست نکن . مگر اینجا به همین کشکی می شود کسی را کشت و برگشت . گفتم : این دم دستمان است . دست کم من یک مشت به این بزنم ، خلاصه نشد . فردا با آقا رضا برگشتیم نوفل لوشاتو . نمی دانم بچه دانشجوهای ایرانی از کجا فهمیده بودند که من در لندن منوچهری را دیده ام . دور نرا گرفتند که : قدش چه قدر است ؟ لباسش چه طور است ؟ و خلاصه نشانه های او را از من می گرفتند . علی کل حال این خبیث را ما آنجا دیدیم : دمی زنده ماندن پس از بدسگان / به از عمر هفتاد و هشتاد سال

دباغ : الان حضر آقا در آنجا دکان نان لواشی دارد ! من در سال 65 که برای عمل قبل به لندن رفتم ، او را در لواشی دیدم !

شجونی : دو تا منوچهری بودند . این منوچهری که من می گویم اصل فامیلش وظیفه خواه بود .

حاج آقای سالک ! شما چقدر قبول دارید که چپی ها حداقل در داخل زندان برای بچه مسلمان های غیر مطلع ، جذابیت بیشتری داشتند ؟مسلمان ها معمولا تبلیغاتشان ضعیف و فاقد جذابیت است و همین حالا هم با اینکه نظام در اختیار مذهبی هاست ، در تبلیغاتمان همان مشکل جدی را داریم . شما این تحلیل را قبول دارید که چپی ها در جذب بچه مسلمان ها از شیوه های جذابی استفاده می کردند و به همین دلیل موفق می شدند ؟

سالک : سوال شما بسیار به جا و به موقع است . فعالیتهای فرهنگی و تبلیغاتی چپی ها شیوه خاصی داشت . شیوه آنها این بود که اولا وارد مباحث اعتقادی نمی شدند ، یعنی بحث خدا و پیغمبر نمی کردند و حرف هایشان حول و حوش ماده مسائل ملموس زندگی بود و حاضر هم نبودند روی یک موضوع مادی ملموس بایستند ، چون اگر کالبد شکافی می شد ، می رسید به مسئله خالق و چون خودش بحث را مطرح کرده بود ، باید می پذیرفت . نکته دیگر این بود که مارکسیست ها و چپی ها در شیوه های تبلیغاتی شان ، قدرت تفکر را از مخاطبشان می گرفتند .

چگونه ؟

سالک : مثلا مخاطب را مرعوب می کردند و توان و تمرکز را از او می گرفتند . مثالی می زنم . من و فرج سرکوهی گاهی سه چهار ساعت باهم بحث می کردیم و قرار بود اگر او توانست مرا مارکسیست کند ، من کل بچه های مسلمان زندان را مارکسیست کنم و اگر من توانستم او را متقاعد کنم ، او 150 بچه کمونیست زندان را مسلمان کند . او شروع می کرد به بحث درباره تز و آنتی تز و از لنین و مارکس و هگل و هر کسی که به ذهنش رسید ، جملاتی را پشت سر هم ردیف کرد ، طوری که ذهن انسان به قدری متوجه موضوعات مختلف می شد که نمی توانست متمرکز شود ! کار دیگر چپی ها این بود که با هر کس که می خواستند صحبت کنند ، اول نقطه ضعف هایش را پیدا می کردند و بعد روی کوج نقطه ضعف ها سوار می شدند و از آن به بعد هر چه به او می گفتند ، چون نقطه ضعفش لو رفته بود ، قبول می کرد .

نکته دیگر این بود که مهندسی ارتباط چهره به چهره را با قدرت و مو به مو اجرا می کردند . شیوه دیگرشان این بود که ذهن مخاطب را مثلا برای 24 ساعت مشغول یک موضوع یا یک کتاب می کردند ؛ می گفتند این کتاب را بخوان و فردا بیا و سوالاتت را بپرس . کتاب چه بود ؟ مثلا در مورد جمیله بوپاشا چریک الجزایری بود . قبل از خواندن کتاب هم به او می گفتند که تو موقعی که این کتاب را خواندی ، باید بهتر از قهرمان این کتاب بشوی ! به این ترتیب مخاطب در تمام طول مدتی که کتاب را می خواند ، خودش را جای آن چریک می گذاشت و کتاب را عاشقانه می خواند ! بعد که کتاب تمام می شد ، از او می پرسیدند : در چه حالی هستی ؟ و او می گفت : آدم باید واقعا این طوری باشد ! یک جور شخصیت کاذبی را برای سمپات خودشان ایجاد می کردند . بعد از او می پرسیدند : فلسفه آمدن تو به زندان چیست ؟ برای چه به زندان آمده ای ؟ طرف مثلا جواب می داد : برای مبارزه با عناصر استبداد و امپریالیسم . می گفتند : پس چرا همین جا که هستی ، مبارزه نمی کنی ؟ و خلاصه این بیچاره را با مامورین زندان درگیر می کردند و خودشان با خیال آسوده روی تخت هایشان دراز می کشیدند ! سال 54 اوجج اعدام ها بود و همین که از زیر ( 8 ) کسی را صدا می زدند ، می گفتند : دارند می برند .اعدامش کنند . همه چپی ها می ریختند دور او و ایم بیچاره مجبور بود از آن سر بگیرد و با تک تک بچه ها خداحافظی کند و اینها هم سرود اعدام برایش می خواندند ! ما ها اینجور نبودیم و وقتی صدایمان می زدند ، سرمان را می انداختیم زیر و می رفتیم زیر ( 8 ) !

به این ترتیب اینها در بیرون از زندان به شکل تشکیلاتی آموزش دیده بودند که در زندان چه باید بکنند .

سالک : مارکسیت ها در بیرون بیشتر در کوه و کتل آدم هایشان را می ساختند . ما در اصفهان پشت اداره ساواک ، در مسجد الهادی ، صبح های جمعه با 160 نفر نوجوان جلسه قرآن و مباحث اعتقادی داشتیم که بغل دست من می نشست و پدرش از انقلابیون بود یک روز چهار نفر آمدند و پرسیدند مرتضوی را می شناسید ؟ گفتیم نه . وقتی رفتند فورا به مرتضوی گفتم : اینها دنبال پدر تو هستند برو و دیگر هم اینجا پیدایت نشود . آن وقت منافقین یعنی مسعود اسماعیل خانیان و دیگرا می آمدند و گوشه مسجد می نشستند و با استعدادترین بچه ها را نشان می کردندو جلسه که تمام می شد ، پیاده مسافتی را با هم راه می رفتند و با چرب زبانی آنها را شکار می کردند و شستشوی مغزی می دادند .

 

انسجامی که در زندان داشتند ، حاصل همان آموزش های تشکیلاتی بود ؟

سالک : بنده در زندانها ی شیراز ، اوین ، بندر عباس و جاهای مختلفی بوده ام و صراحتا می گویم ابدا این طور نیست و مارکسیست ها به هیچ وجه انسجام که نداشتند هیچ ، گرگ هایی بودند که می خواستند همدیگر را بدرند ! قاسملو می نشست یک کنار و به ریش همه اینها می خندید ، کیامنش یک جور دیگر قیافه می گرفت . اینها از گردن کلفت های اپوزیسیون رژیم شاه بودند . وقتی فرج سرکوهی 120 نفرشان را لو داده و 10 ، 20 نفرشان را داده دم تیغ ، کجا انسجان داشتند ؟ اینها اصلا انسجان تشکیلاتی نداشتند .

 

منظور آموزش های تشکیلاتی بود

سالک : باید دید آموزش های تشکیلاتی تا کجا کاربرد داشت . وقتی اینها می رفتند زیر شکنجه ، همه این آموزش ها هیچ و پوچ می شد . اینها بیرون زندان که بودند خیلی ژست انسجام و تشکیلات می گرفتند ولی توی زندان که می افتادند ، با اولین شکنجه شیرازه شان از هم می پاشید . درحالیکه بچه شیعه ها این طوری نبودند . ما 30 تا بچه مسلمان بودیم و همه یک حرف را می زدیم . تشکیلات ما خیلی بهتر از بقیه بود ، منتها خودمان خبر نداشتیم . فرج سرکوهی در یکی از مناظره هایمان گفت : اگر ما تشکیلات شما آخوندها را در کشور داشتیم ، ظرف 6 ماه همه کشور را مارکسیست می کردیم . پرسیدم : ما تشکیلات داریم ؟ گفت آره تشکیلات منسجمی هم دارید . گفتم چطوری ؟ کدام تشکیلات ؟گفت شما آخوندها روضه هفتگی دارید و از شنبه تا جمعه مار تشکیلاتی می کنید ، به این ترتیب که هر خانواده ای ، زن و بچه اش را می آورد پیش شما که به او قرآن یاد بدهید . آنها قرآنی می خوانند و دعایی می کنند و توسلی می جویند و می روند . اگر این خانواده ها دست ما بودند ، کل ایران را مارکسیست می کردیم . ما در انجا پی بردیم که عجب شبکه عظیمی داریم و خودمان خبر نداریم ! آنها واقعا انسجامی نداشتند ، روی پیشکسوتی بود . احترام پیشکسوت را نگه می داشتند . کیامنش و عموئی و حجری همه در یک اتاق بودند ، البته ناگفته نماند که همین عموئی شده بود کد ساواک برای رفقایش !

 

قبول ندارید که قدرت جذبشان در زندان بیشتر از مذهبی ها بود ؟

سالک : چرا ، ولی علتش این نبود که انسجام داشتند ، علتش این بود که به پوچی می رسیدند . چه هدفی ؟ چه مبارزه ای ؟ و لذا برای جبران این خلاء و نیاز تشکیلاتی و راضی کردن خودشان می رفتند سراغ دیگران ، اول ذهنیت او را نسبت به باورهایش خراب و بعد او را جذب می کردند و بعد او می شد مرید و مبلغ این سازمان و می رفت رفقایش را هم می آورد . در واقع اینها با تحریک روحیه تجدید نظر طلبی و نوجوئی ، افراد را جذب می کردند . نکته بعد این بود که که بچه های مذهبی نمی توانستند دروغ و بی تقوائی و شانتاژ را پیشه کنند ريال ولی این کارها برای چپی ها عادی و راحت بود . ما نمی توانستیم غیبت کنیم و تهمت بزنیم ، ولی تهمت زدن برای آنها مثل آب خوردن بود و با ایجاد شبهه ، آبروی یک فرد را می بردند . در تخریب کردن افراد ، راحت بودند ، اما ما نمی توانستیم این کار را بکنیم .

اما اشاره ای شد به مهدی هاشمی . داستان او جداست و در زندان به آن شکل نبود . من به شکل مفصل درباره این مطلب برای مرکز مطالعات تاریخی آقای سلیمی نمین و مرکز اسناد صحبت کرده ام . علت زندان رفتن مهدی هاشمی فرق دارد و او را سر قضیه شهادت آیت الله شمس آبادی و 17 قتل دیگری که دنباله آن بود ، به زندان آوردند . یک بار قبل از آن قضیه ، بنده در دوران طلبگی در مدرسه حجتیه حجره داشتم و سید مهدی هاشمی هم با آقای جواهری که الان رئیس دادگاه انقلاب شعبه اصفهان و آدم بسیار انقلابی و مبارزی است ، هم حجره بود . شبی که ساواک به مدرسه فیضیه ریخت همان شب هم به مدرسه حجتیه حمله کرد . سید مهدی به طلبه ها گفت چماق بردارید و هر یک از مامورها را که دم دستتان آمد ، بزنید . البته آن شب ماموران ساواک داخل نیامدند و بعد هم رفتند . بعد که ریختند و طلبه ها را گرفتند ، مهدی هاشمی را هم بردند . او در 4 آبان به دفاع از شاه سخنرانی کرد و نوار سخنرانی اش موجود است بعد که قضیه فوت مرحوم شهید شمس آبادی پیش آمد و برایش حکم اعدام دادند ، در داخل زندان مظلوم نمائی کرد ، ، در نتیجه به او کمک کردند و اعدان نشد و در زندان بود تا پیروزی انقلاب که فرار کرد . زندان دستگرد را آتش زدند و 400 زندانی قاچاقچی و دیگران فرار کردند . خانه شان در روستای خیرآباد مقابل زندان دستگرد بود . از خیرآباد رفت قلعه جوق . از آنجا آمد و با محمد منتظری ، سپاه دانشگاه شهید مفتح را راه انداختند . بعد هم وارد نهضت های سپاه شد و در سپاه درگیر شد و آیت الله خادمی نامه ای به امام نوشت و داستانهایی پیش آمد که یسیاری می دانند .

 

قتل مرحوم شمس آبادی در میان زندانیان چه بازتابی داشت ؟

همه می گفتند ایشان را ساواک زده ، چون کسی جرئت نداشت عالم کشی کند و این اولین حرکت عالم کشی در آن مقطع بود . یعنی اصلا آن جریان از آغز پیدایش ، برای از میان برداشتن روحانیت بود . درواقع این ساواک بود که کتاب شهید جاوید را علم کرد . قبل از انقلاب در نجف آباد که بودیم ، ساواک اصفهان فردی به نام حکاک را مامور آقای منتظری کرده بود . یک روز من با حکاک دعوا کردم ، چون از صبح تا شب می نشست گوشه اتاق آقای منتظری و بعد می رفت گذارش می داد ! من به آقای منتظری می گفتم : آقا این مامور ساواک است . می گفت نه آقای سالک ! این آدم خوبی است ! هر روز از صبح تا شام می آید و می نشینید اینجا و با من هم ناهار می خورد . گفتم من جلوی این با شما صحبت نمی کنم . سر همین قضیه رابطه من با آقای منتظری قطع شد . من چند بار با او دست به یقه شدم . او می گفت ما این کتاب شهید جاوید را پیش علمای اسلام بردیم و اختلافی بین آنها انداختیم که تا ابد هیچ کس نمی تواند آن را دست کند ! ثمره این اختلاف افکنی ساواک این شد که دار و دسته مهدی هاشمی آمدند و به دفاع از شهید جاوید ، آیت الله شمس آبادی را که رئیس حوزه علمیه اصفهان بود ، به شهادت رساندند . ایشان جمله ای گفته بود که برخورنده هم نبود ، ولی اینها به تریج قبایشان برخوره بود و تصمیم به قتل این مرد گرفتند . نکته این است که اینها عامل ساواک شدند . اسناد ساواک این را به خوبی نشان می دهد .

 

افکار و اندیشه های دکتر شریعتی چه قدر در زندان تاثیر داشت ؟

بسیاری از زندانی ها ف کتابهای دکتر شریعتی را خوانده بودند و من خودم همه کتابهای نهضت آزادی و مهندس بازرگان و و دکتر شریعتی و همه را خوانده بودم . آثار دکتر شریعتی تاثیر داشت ، ولی این طور نبود که بچه ها مطلقا تسلیم باشند . یک عده شدیداً تاثیر پذیر بودند ، امروز هم همین طور است ، منتهی وقتی دکتر شریعتی را دستگیر کردند و در کمیته مشترک ، آن ماجرا برایش پیش آمد ، یک مقدار قضایا دستش آمد . بعدا گفت که من تنها یک نفر را شایسته مرجعیت می دانم و آن هم آیت الله خمینی است . کلماتی از این دست را اگر در آثار او جمع کنند ، مجموعه جالبی خواهد شد .

در مورد برخورد زندانبان ها با زندانیان سیاسی از حاج آقا شجونی سوالی پرسیدید . من در این باره خیلی خاطره دارم . اولا در مورد استوار زمانی باید بگویم که او مامور زندان اوین بند (1) و (2) و اهل خمینی شهر و آدم بسیار بی حیایی بود که برایش فرق نمی کرد مسلمان باشی یا چریک فدایی خلق . او مامور بود زندانش را آرام نگه دارد و ما این نقطه ضعف او را فهمیده بودیم ، لذا با محسن رضایی و دیگران که سر سفره می نشستیم به محض اینکه غذا دیر می شد ، با قاشق می زدیم توی بشقاب و بقیه هم به تبع ما این کار را می کردند و در آن لحظه ، انگار که توی بازار مسگرها بودی ! زمانی می آمد دم در و به همه فحش می داد و همه سکوت می کردند .

در زندان شیراز که بودم ، مامور ساواک من دو نفر بودند به نام موسوی و سعیدی . هر جا که هستند خداوند خیرشان بدهد . آدم های خوبی بودند . موسوی وضع پرونده من و رفیقم را می دانست . یک شب ساعت 12 ماموریت پیدا کرد که تا صبح بالای سر من بایستد . به من گفت : می خواهی بروی و حرف هایت را با رفیقت هماهنگی کنی که فردا در بازجویی دوتا حرف مختلف نزنید ؟ اول فکر کردم مامور است و می خواهد مچ گیری کند و گفتم : برو آقای موسوی . ولی او قسم خورد که می خواهم کمکت کنم و واقعا هم همین طور بود . وقتی که به من بیدار خوابی می دادند ف می رفت نگهبانی می داد و می گفت : بگیر بخواب هر وقت داد کشیدم بلند شو . البته نمی شد هم خوابید ، چون ماموران ساواک زیاد بودند . آن شب به حرفش اعتماد کردم و رفتم دم در سلول رفیقم و پرسیدم چی گفتی ؟ گفت : اینها را گفتم . گفتم پس حواست جمع باشد و حرفهایمان را هماهنگ کردیم . این مرد ، زندانبان بود ، اما کمکمان می کرد و با این کار اصلا مسیر پرونده ما تغییر کرد و بازجوها مانده بودند که چه اتفاقی افتاده !

زندانبان دیگری هم داشتم به نام سعیدی . شب شکنجه از ساعت 9 شب تا صبح 17 نوع شکنجه را روی ما آزمایش می کردند . سعیدی وقتی مرا می دید ، خیلی گریه می کرد ، خودش هم جزو اینها می آمد ولی به ما اذیتی نمی رساند . آن قدر گریه می کرد که من به او دلداری می دادم . آدم های خوبی توی زندان شیراز بودند و البته آدم های کثیفی هم در زندان اوین بودند . دکتر رضایی نامی بود . البته اینها دکتر که نبودند یک مشت آدم های قالتاق بودند که این القاب را به خودشان می دادند ! یک روز مرا بردند به اتاق بازجویی و خانمی را آورده بودند که بدجوری او را شکنجه داده بودند . شکنجه های ویژه ای به خانم ها می دادند که گفتنش تکان دهنده است . یک کسی به اسم گودرزی را هم نشانده بودند که به او آیت الله می گفتند . من را هم نشاندند و گفت : تو را هم به این روز می اندازیم . قیافه اش را ببین . گفتم چیزی ندارم بنویسم . و هرچه را در شیراز پرسیده بودند و جواب داده بودم ، عینا اینجا هم نوشتم . هم پرونده ای من آقای کرباسچی ، شهردار اسبق تهران بود که آن روزها آخوند بود و بعدها عمامه اش را برداشت !

به هر حال از اتاق دکتر رضایی ، فرنج را انداختند روی سرم . به زندانبان گفتم : کجا می رویم ؟ مگر به سلول نمی رویم ؟ گفت نه حاجی من یک نسخه برایت نوشته ام می خواهم به آن عمل کنم . گفتم : نسخه چی هست ؟ گفت : هفتاد ضربه شلاق ناقابل و پارافین داغ . و یکی یکی شکنجه ها را شمرد بعد هم گفت : المامور معذور من تو را می زنم ، اگر زنده ماندی که ماندی ، اگر هم که مردی مردی . تفاوت بین زندانبان ها تا این حد بود .

 

چپی ها زود می بریدند(2)


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31