اين امر در حالي است كه بسياري از اين شهداي ترور انسانهاي بيگناهي بودند كه تنها به جرم دوستداري نظام اسلامي توسط ايادي استكبار و منافقين به شهادت رسيدند. هوشنگ (علي) رويتوند قياسوند يكي از همين شهداي ترور است. او كه شغل اغذيهفروشي داشت، به جرم فعاليت در بسيج ترور شد. براي نشان دادن مظلوميت شهداي ترور و خانوادههايشان با فرزندش «زهرا رويتوند قياسوند» گفتوگويي انجام داديم كه ماحصلش را پيش رو داريد.
براي شروع از پدرتان بگوييد. از چه سالي مبارزه با رژيم طاغوت را آغاز كرد؟
قبلش بگويم كه نام پدرم هوشنگ بود اما ايشان را علي صدا ميزدند. پدرم سال 1318 در يك خانواده مذهبي متولد شد. ايشان بعد از فوت پدرشان به رشت رفت و براي تأمين هزينه زندگي خانواده چند سالي در رشت ماند و كار كرد. پدرم چون در يك خانواده مذهبي و آگاه رشد يافته بود، از سال 1342 و همزمان با قيام 15 خرداد به صف انقلابيون پيوست و در شهر رشت عضو مؤثر مبارزان انقلابي شد. پدرم بيشتر در مكاتب و هيئتهاي مذهبي و مساجد فعاليتهاي مخفيانه داشت؛ گروههايي كه در رشت همبستگي داشتند با او صميمي بودند. ايشان در همين سال 42 همراه تعدادي از انقلابيون به تهران ميآيد و كمي بعد با مادرم كه دخترعمويش بود ازدواج ميكند. شهيد در تهران هم فعاليتهاي انقلابي داشت و بين سالهاي 57- 56 در مسجد فاطمه زهرا محله استاد معين (منطقه 9شهرداري تهران) فعاليت ميكرد. همچنين ايشان عضو تيم حفاظت و كميته استقبال مردمي ورود امام خميني (ره) هم بود.
روحيات ايشان به عنوان پيشكسوت انقلابي چطور بود؟
پدرم در فاميل مرجع حل اختلاف بود. آنقدر خوب برخورد ميكرد كه ديگران ميدانستند بدون غرض است. مطالعات وسيع داشت و حافظ كل قرآن كريم بود و نماز شبش ترك نميشد؛ رفتار خوب پدرم باعث شد كه خيليها با حرف زدن پدرم عقيدهشان عوض شود. آن زمان كمونيستها روي فكر جوانها تأثير ميگذاشتند و خانههاي تيمي درست ميكردند كه روي افكار جوانها كاركنند پدرم به كساني كه در سرگرداني بودند كمك ميكرد. شهيد خليلي همسايهمان بود. اولش كه او را ميديديم ميگفتيم اعتقاد خوبي ندارد بعداً فهميديم پدرم روي او آنقدر كار كرد كه خود شهيد خليلي در هنگام حيات ميگفت علي آقا در حق من پدري كرد. فاميل و همسايه به خانه ما ميآمدند و هيئت در خانه ما برگزار ميشد. پدرم از نظر ايدئولوژي به ديگران راهنمايي فكري ميداد. شايد بعضيوقتها ما خودمان چيزي نداشتيم، اما از خرج خودمان به ديگران كمك ميكرد و خانوادههاي شهدا ميگفتند علي آقا يك دانه است.
بعد از انقلاب اسلامي فعاليتهايش چگونه ادامه يافت؟ چه نوع فعاليتي داشت كه باعث حساسيت منافقين و ترور شهيد شد؟
پدرم مغازه اغذيهفروشي داشت و در بسيج فعاليت ميكرد و عضو كميته انقلاب اسلامي بود. ايشان از جمله افرادي بود كه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي بسيج مقاومت را داخل مساجد راهاندازي ميكردند. در درگيريهايي كه اوايل انقلاب در تركمن صحرا بود داوطلبانه به نيروها آموزش نظامي ميداد و به مناطق درگيري اعزام ميكرد. وقتي تئوري منافقين و شعارهايشان تغيير كرد به ترور روي آوردند؛ پدرم را چندين بار تهديد كردند. نامههاي تهديد آميز را داخل خانه و مغازه ميانداختند كه از آرمانهاي امام و انقلاب اسلامي دست بكشد و عكس امام خميني را پايين بياورد و اگر عكس امام را از سر در مغازه و خيابان پايين بياورد مشكل حل ميشود! پدرم خانههاي تيمي منافقين را شناسايي كرده بود و با وجود تهديدهايشان دست از مبارزه نميكشيد. با توجه به اينكه زمان اوج ترورها بود، پدرم در خانوادهاي تربيت شده بود كه مذهبي بودند و حرف اولش اعتقاد به ولايت فقيه بود و خيلي پايبند به اين مسئله بود. بنابراين دست از اعتقاداتش برنداشت و نهايتاً او را به شهادت رساندند.
نحوه ترور پدرتان چطور بود؟
پدرم 7 شهريور ماه 1361 در سن 42 سالگي بعد از عمري مجاهدت در راه پيروزي انقلاب اسلامي به دست مجاهدين خلق در خيابان آزادي تهران ترور شد و به شهادت رسيد.
من زمان ترور پدرم 14 ساله بودم. شب شنبه بود كه منافقين به خلق وارد حياط خانه ما شدند و آمدند پشت شيشه. به پدرم گفتم دو نفر آقا پشت شيشه هستند، مريم خواهرم بيمار عقبافتاده ذهني بود و روي پاي پدرم بود، منافقين ديدند ما متوجه شديم داخل حياط هستند و ميدانستند پدرم از طريق بسيج اسلحه دارد و ميتواند از خودش دفاع كند (پدرم مربي آموزش اسلحه بود و به بسيجيان آموزش ميداد) آن روز نتوانستند كاري كنند و صبح روز بعد حول و حوش ساعت 10 وارد مغازه پدرم شده و با او بحثشان شده بود. پدرم خيلي رشيد و تنومند بود. به همين خاطر منافقين بزدل ناجوانمردانه با ايجاد درگيري و از پشت به سر پدرم شليك ميكنند؛ ابتدا تيراندازي هوايي ميكنند و دو نفر از اعضاي مجاهدين خلق، مردم خيابان را به رگبار ميبندند. آن موقع من و مادرم داخل كوچه بوديم كه با شنيدن صداي شليك گلوله به سمت مغازهاش دويديم و ديديم دو نفر ايستادهاند، من و مادرم وارد مغازه شديم. وقتي رفتم مغازه از سر پدرم خون ميچكيد؛ فقط جيغ ميزدم و گريه ميكردم؛ برادر و خواهرهايم كودك و خردسال بودند. برادرم كه دو سالش بود با ديدن صحنه ترور پدر شوكه شده بود. يك برادرم حدود پنج ساله بود پدرم به او گفته بود داخل يخچال مغازه برو تا منافقين تو را نبينند و برادر ديگرم زير فر يخچال اغذيه فروشي رفته بود كه موقع تيراندازي بيرون نميآيد وگرنه او را هم ترور ميكردند؛ پدرم به برادرانم گفته بود تا زماني كه صدايتان نكردم بيرون نياييد. اين حادثه روي ما كه آن زمان سن كمي داشتيم تأثير خيلي بدي گذاشت. چوب ترور را ما و خيلي از مردم ايران خوردند، آن وقت دادش را غرب و استكبار ميكشد!
چگونه دستگير شدند؟
مدتي بعد كميتههاي زنجان دو منافق را دستگير ميكنند كه آنها بعد از دستگيري در زندان اوين در مصاحبه تلويزيوني گفته بودند پدرم و شهيد ترابي كه طلافروش بود و چند نفر ديگر را در طول يك روز به شهادت رساندهاند. ظاهراً آن دو منافق همان روزي كه پدرم را ترور كردند به سراغ يك نفر ديگر به نام علي آقا ميثم رفته بودند كه خوشبختانه او در مغازهاش نبود.
منبع: روزنامه جوان