همسران صبور شهدا، زنهاى جوان، شوهران جوانِ خودشان را در آغاز زندگى شیرین خانوادگىِ مورد آرزو از دست بدهند. ابتدا راضى بشوند این شوهر جوان برود جائى که ممکن است برنگردد؛ بعد هم شهادت او را تحمل کنند، افتخار کنند و سرشان را بالا بگیرند. اینها آن نقشهاى بىبدیل است.
مقام معظم رهبری حفظه الله
در سالهای نخست پیروزی انقلاب، گروهکهای مخالف نظام جمهوری اسلامی ایران که رویکرد نظام را برنمیتافتند، به مقابله با آن برخواسته و در شهرهای غربی آشوب به راه انداختند. آنها به بهانه حمایت از مردم کرد، از حقوق آنها سوء استفاده کرده و بدترین جنایتها را انجام دادند. مردم غیور سایر شهرها نیز برای دفاع از هموطنانشان به شهرهای غربی رفته و برای پاکسازی آن مناطق از وجود عناصر گروهکهای تروریستی جانشان را فدا کردند. در این میان نقش زنان در پشت جبهه و همسران شهدا که صبورانه همسرانشان را در راه خدمت به میهن همراهی کردند، بسیار جدی و پررنگ بود.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از صحبتهای همسر شهید موسیالرضا نوری است:
«زمانی که با هم ازدواج کردیم، هنوز انقلاب نشده بود و موسیالرضا در ارتش مشغول به خدمت بود. با اینکه با سازوکار ارتش و خدمت در آنجا بسیار مخالف بود، مجبور بود در آن مجموعه بماند و فعالیت کند؛ زیرا علاوه بر خرج زندگی خودمان، باید مخارج زندگی پدر و مادر پیرش را تامین میکرد، با این حال همیشه حواسش بود خدمت در ارتش شاهنشاهی، باعث ضربه زدن به مردم نشود. زمانی که مبارزات نهضت مردمی امامخمینی(ره) به اوج خود رسید، به توده انقلابیون ملحق شد؛ البته قبل از آن هم مخفیانه در تظاهراتها و راهپیماییهای علیه رژیم پهلوی حضور پیدا میکرد.
در آن ایام همیشه حواسم بود که مخارج زندگیمان طوری نباشد که موسیالرضا به خاطر تامین آنها مجبور شود بیشتر در ارتش خدمت کند.
پس از پیروزی انقلاب گروهکها در غرب کشور آشوب به راه انداختند، موسیالرضا که همچنان در ارتش خدمت می کرد به کردستان اعزام شد. آن زمان ما 3فرزند داشتیم و برای من که سن زیادی نداشتم، تنهایی بزرگ کردن فرزندانم کاری دشوار بود. با این حال مانع رفتنش نشدم و سعی کردم طوری برخورد کنم که خیالش از من و بچهها راحت باشد.
مدتی هم همراهش به کردستان رفتیم. با اینکه طی چند سال زندگی مشترکمان سختی زیادی کشیدیم؛ اما هیچ سختی به اندازه سختی روزهای پس از شهادت موسیالرضا نیست.
چند ماه کردستان بودیم که به خاطر ناامن شدن منطقه، من و بچه ها را به مشهد فرستاد. تا 20 روز با او در ارتباط بودم؛ اما پس از این مدت دیگر خبری از او نشد. مدام به ارتش مراجعه میکردم و سراغش را میگرفتم، آنها هم بیاطلاع بودند. این بیخبری 9 ماه طول کشید. من مدام پی به دست آوردن خبری از همسرم بودم که یکی از فرزندانم تصادف کرد و 3ماه در بیمارستان بستری شد. نگرانی و دلهرهام برای موسیالرضا و مشکلات پیش آمده برای فرزندم و مسائل اقتصادی حسابی خستهام کرده بود. در طی 3ماهی که فرزندم در بیمارستان بستری بود مدام برای مراقبت کنارش بودم و در آن ایام جای خالی همسرم را خیلی حس میکردم. واقعا برایم سخت بود که در آن سن و سال این همه مشکل را به دوش بکشم. پس از مرخص شدن پسرم از بیمارستان عازم کردستان شدم و مستقیم به مقر ارتش رفتم؛ اما آنها همان پاسخ همیشگی را دادند و گفتند که هیچ خبری از موسی الرضا ندارند. در شهر آنقدر دنبال همسرم گشتم تا اینکه در روزنامه یکی از گروهکها تیتری توجهم را جلب کرد: «موسیالرضا نوری به اشد مجازات رسید.» سراسیمه روزنامه را به ارتش بردم؛ اما آنها خبر را تکذیب کردند. هرکجا میرفتم خبری از موسیالرضا نبود. آن روزها بدترین روزهای زندگیم بود. نمیدانستم باید از چه کسی سراغ همسرم را بگیرم. بیخبری واقعا سخت بود، تا اینکه شنیدم یک نفر از زندان دمکرات فرار کرده است. آدرسش را گرفتم و همراه خواهر همسرم به منزلش رفتیم. وقتی جریان را برایش تعریف کردم و گفتم همسر موسیالرضا هستم، او نیز جریان شهادت همسرم را برایمان تعریف کرد. گفت که در درگیری با دمکرات اسیر شده بود. آنها نمازخواندن در زندان را ممنوع کرده بودند و روزانه فقط یک لیوان آب به اسرا میدادند. موسیالرضا با همان یک لیوان وضو میگرفت و نماز میخواند. جسارت او دمکرات را کلافه کرده بود و آنها هر بار که نماز میخواند شکنجهاش میکردند. یک بار ناخنهایش را کشیدند و یک بار هم گوشهایش را بریدند؛ اما او از نمازخواندن دست برنمیداشت، تا اینکه او را بردند و دیگر برنگشت.
پس از شنیدن این خبر دوباره به ارتش رفتم و جریان را تعریف کردم. تاریخ حدودی شهادت همسرم را گفتم و آنها من را به مرکزی که برای شناسایی اجساد فاقد هویت بود، بردند. با مشخصاتی که از پیکر همسرم دادم و آنها گفتند: «چند ماه قبل جسدی سوخته زیر یکی از پلهای اطراف شهر پیدا شده است که دفنش کردیم و مشخصات شما با آن کاملا منطبق است؛ اما هیچ آدرسی از مکان دفن نداریم.»
زمانی که این خبرها را شنیدم، خیلی ناراحت شدم. من یک زن تنها، با این سه فرزند چگونه زندگیم را در نبود همسرم بگذارانم؟ به فرزندانم چه بگویم؟ دخترم مدام از من می پرسید که پدرم کجاست؟ چون نه جنازه همسرم را دیده بودم، نه مزارش مشخص بود. باور نمیکردم که به شهادت رسیده باشد، به فرزندانم نگفته بودم که پدرتان شهید شده است، میگفتم او به جبهه رفته است و برمیگردد. پسر بزرگم کلاس اول شده بود و هنوز چشم انتظار همسرم بودم. به همسایهمان گفته بودم که احتمالا همسرم شهید شده است و او نیز این موضوع را برای پسرش که هم کلاسی پسر من بود، تعریف کرده بود. روزی سر کلاس از بچهها پرسیدند که پدرتان چه کاره است؟ پسر من گفته بود: «پدرم ارتشی است و الان در جبهه با دشمنان میجنگد.» پسر همسایه بلند شده و گفته بود: «آقا پدر او شهید شده است و او نمیداند.»
فرزندانم ضربه روحی شدیدی در نبود پدرشان خوردهاند و هر کدام به یک نوع به دلیل نبود پدرشان در زندگی دچار ناراحتی هستند. سالها از آن ماجرا میگذرد اما من دیگر هیچ اثری از همسرم پیدا نکردم.»
پیکر این شهید تا به امروز پیدا نشده و خانواده این شهید برای تسکین غم خود به مزار شهدای گمنام میروند.
موسی نوری درسال1324 در مشهد متولد شد. وی در ارتش بعنوان مسئول توپخانه خدمت میکرد و در سال 1351 ازدواج کرد. حاصل این ازدواج 2فرزند پسر و 1دختر است. در زمان جنگ تحمیلی عازم کردستان شد و به مقابله با نیروهای معاند انقلاب پرداخت، وی توسط نیروهای گروهک تروریستی کومله و دمکرات شناسایی شده و برای مدتی در زندانهای کومله و دمکرات اسیر بود. در آن زمان مورد آزار و اذیت شدید آنها قرار گرفت و سرانجام در سال1359در زیر شکنجههای وحشیانه آنها به شهادت رسید.