معجزات جبهه
موضوع انشاء نوشتن خاطرات جبهه بود. من به حمید گفتم: «حمید تو را به خدا این انشاء را برای من بنویس.» او هم با دستخط خودش برایم از معجزات جبهه نوشت. هنوز انشاء آن روز را نگه داشتهام.
او اینچنین نوشته بود:
در جبهه میتوان خدا را دید. ما در منطقهای به نام نیمک، چند روز محاصره شده بودیم و هیچ دسترسی به آب و غذا نداشتیم. بچهها به شدت تشنه بودند؛ حتی تعداد زیادی از بچهها بر اثر عطش زیاد به شهادت رسیدند. در همین حین یکی از خمپارههای دشمن به دل یک صخره برخورد کرد و آن را شکافت. خیلی عجیب بود، آب زلالی از دل آن کوه به بیرون جریان یافت. همگی سجده کرده و خدا را شکر کردیم.
برادر شهید حمید غیبی
ماجرای ازدواج
قبل از آمدن حاجآقا به خواستگاری من، پدرم خوابی دید که ما از آن خبر نداشتیم. دهه اول و دهه آخر محرم در منزل شیخ مرتضی عیدگاهی در خیابان تهران شهر مشهد، مراسم روضهخوانی برپا بود، همه او را میشناختند. پدر من از روز اول که به روضه میرفت، به عنوان خادم آنجا بود.
یک شب پدرم در خواب آقایی را دید که پرچم سبزی به او داد و گفت: «این را بالای چادر در منزل شیخ مرتضی نصب کن.» پدرم گفته بود: «چطور میتوانم آن بالا بروم و این را نصب کنم؟» آن آقا هم گفت: «باید پرچم را در بالاترین نقطه نصب کنی.» پدرم پرچم را از او گرفت و از خواب بیدار شد.
آن روز وقتی که پدرم شیخ مرتضی را دید، گفت که حاجآقا من دیشب چنین خوابی دیده ام. آقا مرتضی از پدرم پرسید: «شما دختر دارید؟ پدرم گفت: «بله. من چهار دختر دارم، سه تای آنها عروس شدهاند و دختر آخرم در خانه خودمان است.» شیخ مرتضی گفت: «این دختر آخری را به سید بدهید.»
اینچنین من و شهید محمود پیشبین با یکدیگر ازدواج کردیم.
همسر شهید محمود پیشبین
اهتمام به خواندن نماز اول وقت
اصرار داشت نمازش را همیشه اول وقت در مسجد بخواند؛ حتی سالهایی که ماه رمضان در فصل تابستان بود نیز اول به مسجد میرفت و نماز را میخواند، بعد به خانه میآمد و افطار میکرد. میگفتم: «مسجد رفتن و نماز اول وقت خواندن در این ایام مستحب است، اول شما بیا افطار کن، بعد نمازت را بخوان.» اما او دلش راضی نمیشد.
همسر شهید عباس افشاری