هیچ اسیری داوطلب در منافقین نمانده است

مصاحبه با حسین جنت نژادیان ، فردی که منافقین 17 سال با فریب و توطئه ، در اسارت هم وی را به اسیری گرفتند.

قسمت اول

بسم الله الرحمن الرحیم

من حسین جنت نژادیان هستم ، اهل آبادان که در تاریخ 5 فروردین 67 توسط منافقین در جبهه فکه اسیر شدم.

 

 

Janatnejady

 

بعد از این که ما را اسیر کردند و به پایگاه های اسرای خودشان بردند .آنها با رفتار جذب کننده با ما برخورد کردند ، و ما را تحت تأثیر خود قرار دادند.

بعد از سه ماه که ما در اردوگاه خودشان در عسگری زاده بودیم ، یک روز مهدی ابریشمچی که یکی از مسئولین شان بود ، آمد آنجا و به تمام اسراء پیشنهاد داد که اگر می خواهید آزاد بشوید ، هر کس که می خواهد آزاد بشود می تواند با ما یک عملیات انجام بدهد ، بعد ما او را می فرستیم به هر کشوری که می خواهد .

ما هم خب چون می خواستیم برویم به یک کشور دیگر و او هم قرارداد آورد با ما ، ما هم موافق شدم با او و طبق گفته خودش و قراردادهایی که آورده بود امضا کردیم ، حدود 300 نفر بودیم که درخواست داده بودیم ،بعد از مدتی ما را از آنجا جدا کردند و آوردند به قسمت های خودشان در پایگاه اشرف و آنجا مستقر شدیم .

از آنجا که ما سرباز بودیم آموزش نظامی زیاد به ما ندادند و فرصت این را هم نداشتند که به اصطلاح بخواهند آموزش به ما بدهند چون می خواستند عملیات انجام دهند، فقط یک مقدار آموزش های سطحی به ما دادند و بعد هم وارد به اصطلاح خودشان به نام عملیات فروغ جاویدان بود .

بعد از شکست از عملیات فروغ جاویدان و برگشتن به قرارگاه های اشرف ، بعد از مدتی به اصطلاح رسیدگی به مجروحین ، و خودم که مجروح بودم، یک بار از مسئول خودم سؤال کردم که آن موقع سرور رمضانی ،همان فاطمه رمضانی بود ، گفتیم که قرارداد ما چه شد ، قرار بود بعد از یک عملیات ما را به هر کشوری که بخواهیم بفرستید .

در آن موقع بهانه اش این بود که ما الان درگیر مجروحین هستیم و هنوز کارهایمان راه نیفتاده است و یک مدت صبر کنید بعد شما را می فرستیم ، که ما به نظر منطقی دیدیم و قبول کردیم که یک مدت دیگر هم بمانیم و بعداً برویم .

بعد از آن در سال 68 بود که به اصطلاح خودشان انقلاب ایدئولوژیکی شان شروع شد و ما را وارد این انقلاب کردند ، ما که نمی دانستیم چه معنی می دهد و انقلاب ایدئولوژیک چیست ، ما را وارد کردند و گفتند شما وارد این انقلاب بشوید بعد همه چیز درست می شود .

وقتی که وارد انقلاب شدیم و مضمون انقلاب را مسعود رجوی توضیح داد که از بندهای مختلفی متشکل بود و اولین بندش به اصطلاح همان بند الف که طلاق بود ، طلاق زن و خانواده بود .

ما دیدیم که این واقعی نیست و رفتیم این را مطرح کردیم و گفتیم ما که زن نداریم که این را بخواهیم طلاق بدهیم و خواهان یک چنین انقلابی هم نیستیم ، گفتند باشد تو نمی خواهد الان طلاق بدهی ، چون تو الان زن که نداری ، جنس ماده ای که نداری که بخواهی طلاق بدهی ، الان گوش کن هر کجایش را که فهمیدی اشکال ندارد بعد هم که نفهمیدی ما بیشتر توضیح می دهیم ، تو فقط گوش کن و باز هم با این کلک ما را وارد نشست کردند .

تا این که یک سری نشست ها که پانزده روز طول کشید و چهار تا بند را آنجا توضیح داد ، یعنی بند الف ، بند ب ، بند جیم و بند دال ، که اینها هر کدام مضمون های خاص خودش را داشت ، تعاریفی می کرد برای این بندها و ما هم نمی دانستیم که چی به چی است ، گوش می کردیم .

وقتی که تمام شد و برگشتیم دوباره سر قسمت های خودمان ، دوباره خواهان این شدیم که قرارداد ما خیلی از آن گذشته و چرا ما را نمی فرستید به آن کشوری که می خواهیم ، در حالی که ما یک عملیات علیه جمهوری اسلامی کرده بودیم و دیگر نمی توانستیم به ایران برگردیم.

باز هم جواب دادند که سیستم ما در خارجه راه نیفتاده و الان ما نمی توانیم کاری بکنیم ، شما باز هم صبر کنید ، ما دنبال کار شما هستیم ، که باز هم ما صبر کردیم که ببینیم چه می شود ، چون دست مان به جایی بند نبود و نمی توانستیم کاری بکنیم ، مجبور بودیم که صبر کنیم .

در همین حال شروع به توجیه بندهای انقلاب کردند ، هر قسمتی می رفت به نشست و این بندهای انقلاب را توضیح دادن که الف باید ، آن کسی که زن دارد یا شوهر دارد باید طلاق بدهد و آنهایی که مثل ما مجرد بود باید زن را در ذهنش طلاق می داد و اساساً فکر زن را نمی کرد .

بند ب مضمونش این بود که نباید به گذشته برگشت کنیم ، این که هر کس زن داشته یا آن کسی که شوهر داشته بازگشت نباید بکند به قبل از طلاق خودش یعنی به زنش یا شوهرش .همین طور تا یک مدتی این بندها را مرور می کردند و به خورد افراد می دادند .

افراد خودشان که قدیمی تر بودند و سال های زیادی با خودشان بودند ، همه دچار مشکل و مسئله بودند ، چون هیچ کس دلش نمی خواست زنش را طلاق بدهد یا زن نمی خواست شوهرش را طلاق بدهد و اینها این وسط گیر کرده بودند .

و آنهایی که می توانستند رفتند و وارد این انقلاب نشدند و از همان موقع خارج شدند ، یعنی انقلاب را قبول نکردند و خارج شدند ، افرادی هم بودند که دیگر اجباراً طلاق دادند و ماندند به خاطر مسائلی که در درون خودشان بود ، مثل گرفتن رده و این جور چیزها ، خب طلاق دادند و ماندند ، ما هم همین طور قاطی اینها مانده بودیم ، که بالاخره چه کار کنیم .

تا سال 69 بود که وارد جنگ عراق با کویت شدیم ، که عراق حمله کرده بود به کویت و از آن طرف هم آمریکا می خواست حمله کند به عراق و بمباران می کرد ،کل قرارگاه را پراکنده کردند در قسمتی به نام جلولا و همه آنجا در حالت پراکندگی بودیم .

وقتی که در حالت پراکندگی بودیم ، دیگر خیلی مشهود بود که دنبال کار ما نمی توانند باشند و نمی توانستیم هم سؤال کنیم که کی ما می رویم ، چه جوری می رویم و کی ما را می فرستید !

در همین دوران هم وارد عملیات مروارید شدند ، که آنها به اصطلاح خودشان می گفتند مروارید ، که ما هم جریان وار وارد این مرحله شدیم ، چون بالاخره عضو آنها بودیم و باید با آنها حرکت می کردیم .

در آن زمان خود من در قسمت مهمات رسانی بودم ، که محور شمالی عراق که قسمت سلیمان بک و کرکوک می شد به لشکر ما داده شد ، و ما آنجا به یگان های به اصطلاح رزمی مهمات رسانی کردیم.

از آنجا مأموریت جدیدی به لشکر ما دادند که باید می رفتیم جلولا را تسخیر می کردیم و آنجا می ماندیم ، فرمانده لشکر هم آن موقع زنی به نام افسانه شاهرخی بود که فرمان حرکت به سمت جلولا را داد.

بین راه وقتی که داشتیم می رفتیم جلولا ، درمحور میانی عراق ، در منطقه ای به نام قره تپه گفته شد که کردها جلوی راه را بسته اند.

ما که پشتیبانی بودیم و بی سیم همراه مان بود ، می شنیدیم که خود افسانه شاهرخی که فرمانده لشکر بود ، فرمان حمله را به یگان های زرهی و به تانک ها داد و گفت هر کسی که سر راه شان است از رویش بگذرند و راه را باز کنند .

وقتی که ما رسیدیم به آن قسمت ، دیدیم که یک تعدادی از کردها در کنار جاده تیر خورده و له شده افتاده بودند ، وقتی که از مسئول خودم سؤال کردم که اینها چه کسانی هستند ، در جواب به ما گفتند که اینها پاسدار هستند که لباس کردی پوشیده بودند و می خواستند به ما حمله کنند .

بعد از عملیات مروارید ، دوباره به قرارگاه ها برگشتیم ، در آن زمان چون حرفه ام هم تأسیساتی بود ما را گذاشتند در پشتیبانی و کار تأسیساتی انجام می دادیم .

باز شروع کردند به مرور بندهای انقلاب و ما را از نو دوباره وارد بند جدید انقلاب کردند و که دوباره بندهایی آورده بودند به اسم بند " شین " و بند " هـ " و اینها ، که دوباره به زور وارد این بندها شدیم .

سال 70 بود ، صلیب سرخ برای دیدن ما اسراء آمد. مهدی ابریشمچی ما را جمع کرد و به ما این طوری توضیح داد که هر کس می خواهد برود ما حرفی نداریم می تواند برود ، اما جلوی صلیب سرخ نگوید که من می خواهم از این سازمان جدا بشوم و بروم ، به خود ما بگوید ما خودمان ترتیب خروج او را به هر کشوری که بخواهد می دهیم .

ما هم که از قبل قرارداد را داشتیم با آنها ، دوباره این را مطرح کردیم و گفتیم ما که قراردادمان با شما بوده ، پس چرا این را اجرا نکردید ، گفت الان دیگر کارهایمان در خارج کشور راه افتاده و می توانیم این کار را بکنیم .شما دیگر به صلیب نگویید که می خواهید بروید ، چون این یک مشکل سیاسی برای ما به وجود می آورد و ما نمی خواهیم وارد چنین مشکل سیاسی بشویم .

ما باز هم حرف اینها را باور کردیم ، به نظر خودم گفتم که این خیلی منطقی است ، اینها یک گروه سیاسی هستند و نمی خواهند مشکل سیاسی برایشان به وجود بیاید ، چون هنوز شناخت کافی روی آنها نداشتم و این را باور کردم که اینها راست می گویند و وقتی این قدر رو راست با آدم حرف می زنند ، خب آدم چرا باید کاری بکند.

خلاصه باز هم قبول کردیم و گفتیم باشد ، اما این دفعه قول بدهید که حتماً ما را بفرستید ، چون ما از آن موقع تا حالا همین طور درگیر رفتن هستیم . بعد از یک مدت یکسری پرونده ها برای ما آورد و گفت که بیا این پرونده های تو ، همه چیز آماده برای فرستادن تو است .

فقط یک چند کار اجرایی مانده که ما داریم با کشورهای مختلف تماس می گیریم و خودت می دانی که الان بعد از جنگ عراق هست و نمی شود که به این سریعی کار انجام بشود و ما دنبال هماهنگی هستیم و این هم پرونده هایت و یکسری عکس و پرونده و این جور چیزها برای ما آورد.

ما هم وقتی پرونده ها را دیدم ، یک کم باورمان شد که حتماً دارند کار ما را دنبال می کنند ، گفتیم باشد حالا که شما دارید کار ما را دنبال می کنید دیگر چه نیازی هست که به ما برویم و به صلیب سرخ بگوییم که می خواهیم جدا بشویم ، باشد این یک کار را هم برای شما می کنیم و نمی گوییم ، چون می گویید مشکل سیاسی دارید .

وقتی که رفتیم پیش صلیب سرخ،از ما چندین بار سؤال کرد که آیا می خواهید بمانید یا می خواهید جدا بشوید ، که ما آنجا به صلیب گفتیم ، نه ما نمی خواهیم جدا بشویم و می خواهیم بمانیم اینجا و فرم ما را هم پر کرد و امضا کردیم ، امضاء ماندگاری در آنجا را کردیم و تمام شد و دوباره برگشتیم .

بعد از یک مدت ، حدود 10 الی 15 روز بعدش صلیب سرخ کارش تمام شد و ما دوباره پیگیری کار خودمان را کردیم ، یک گزارش نوشتم به مسئولم که قرار بود بعد از صلیب کار ما انجام بشود و ما را بفرستید، چه شد ؟

بعد مسئول مان من را صدا کرد، آن موقع مسئول مستقیم من زنی به نام طوبی ارجمندی بود که به او می گفتند الهه ،یک پرونده گذاشت جلوی من ، گفتم : این پرونده چیست ؟ گفت : نگاه کن .

پرونده را باز کردم و دیدم یک مقدار فشنگ و چند تا چاشنی نارنجک در پرونده ما چسبیده و در پرونده هم نوشته بود خرابکاری ، گفتم : اینها برای چیست ؟ گفت : اینها را از کمد تو در آورده اند ، فشنگ ها و چاشنی نارنجک و تو قرار بوده که اینجا خرابکاری انجام بدهی .

من از دنیا بی خبر همان طور مانده بودم ، اینها از دوران عملیات مروارید در کمد من بوده و همه هم می دانستند ، هر چه من می گفتیم ،می گفت : نه تو می خواستی خرابکاری کنی .

و بعد ما را تحویل بازجوی خودشان نادر رفیعی نژاد دادند ، او آمد و حدود یک هفته من را بازداشت کردند ، بعد مستمر از من بازجویی می کردند، هر چه من توضیح می دادم که ما اهل خرابکاری نیستم ، جواب منفی می دادند و می گفتند : خب معلوم است که تو می خواستی یک کاری بکنی و چرا اقرار نمی کنی ، و اگر می خواهی آزاد بشوی باید این فرم ها را امضا بکنی .

شیوه هایی که انجام می دادند این جوری بود که صبح تا شب فرد را بیدار نگه می داشتند و همین طور شروع می کردند روی سرش داد زدن ، فریاد زدن و از نظر روحی فرد را خسته می کردند ، نه یک شب ، نه دو شب ، همین طور یک هفته این کار را با ما انجام می دادند .

حالت خسته و کوفته بودم از نظر روحی و قبول کردم که آن پرونده ها را امضا کنم ، گفتیم که هر چه شد ، شد ، بالاخره ما را که نمی کشند ، حالا که می گوید اگر می خواهید آزاد بشوی و دوباره برگردی ، خب پرونده ها را امضا می کنیم .

ما پرونده ها را امضا کردیم و بعدش هم گفتند که باید بیایی در جمع خودت اقرار کنی که می خواستی این کار را بکنی ، گفتم من کاری نمی خواسیم بکنم چه جوری بیاییم در داخل جمع و بگویم که می خواستم این کار را بکنم ، گفت خب این قیمت آزادی ات است که باید بدهی .

خلاصه ما را آوردند داخل یک جمعی که افراد با سابقه و تشکیلاتی خودشان نشسته بودند و من هم طبق آن چیزی که خودشان گفته بودند ، تکرار کردم.

بعد ریختند روی سر ما و زدن و تف کردن و اینها که تو خرابکاری ، تو مزدوری و خلاصه تمام شد این مسئله و بعداً ما را گذاشتند که بیاییم بیرون ، اما محل مان را عوض کردند ، یعنی از آن محوری که بودیم ما را بردند به یک محور دیگر .


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31