دروغهای صد برابری ارتش آزادی ستان

قسمت آخر مصاحبه با نیما مهرجو

 

 

Mehrjoo

 

من را به خاطر این که با یکسری از بچه های هم لایه خودمان ،ورودی های سال 80 ، 81 بودند ، چفت شده بودیم ، که خیلی تهدید احساس می کردند ، مجبور شدند ما را جدا کنند. چون هر روز از ما گزارش محفل می رفت، ولی هیچ فاکتی از ما نبود .

مثلاً یکی از رفیق هایم به نام روح الله تاجبخش ،یا شهرام ، فرشید فراست، رضا محمدی مرتاش که الان در همان کمپ تیف هستند، ما با اینها محفل داشتیم ولی هیچ وقت فاکتی از ما نبود .

یعنی اگر سراغ اینها می رفتند ، به شهروز می گفتند محفل داشتید، می گفت نه ، ما داشتیم در رابطه با فلان مورد صحبت می کردیم ، چون هماهنگ بودیم با هم و می دانستیم که هر چه حرف بزنند فقط یک جواب می گیرند ، گزارش می رفت ولی فاکتی نبود .

به خاطر همین من و رحمت رستگار که یکی از آدم های به غایت بادمجان دور قاب چین و گزارش بده است و خیلی از بچه ها را بیچاره کرده ، با یک عده از بچه های دیگر فرستادند به قرارگاه 14 ،آنجا من را وصل کردند به مصطفی گنجیان که یک M قدیمی فرمانده مستقیم من بود به نام نورالله ، که این نورالله به خاطر این که مشکل کمر داشت زیاد نمی توانست دنبال من بدود .

خلاصه پروسه قرارگاه 14 هم گذشت ، در ضمن FG ما هم لیلا قنبری بود ، خلاصه ما را از قرارگاه 14 فرستادند به قرارگاه 5 ، آنجا من را وصل کردند به یک نفری به نام کاوه که همه به نام کاوه می شناسندش ، ولی اسم و فامیل اصلی اش را من نمی دانم ،در یگان ما ،فرمانده مستقیم من یک M قدیم بود به نام شمس الله گل محمدی ، ناصر غفوری که K2 بود از بچه های میلیشیای خودشان بود که سیما دادجو مادر خوانده اش می شود .فاضل فرهادی که برگشته به ایران و یکی دیگر هم بود که اسمش را الان حضور ذهن ندارم ، در قرارگاه 5 که بودیم ، پروژه سقف امجدیه را دادند به قرارگاه ما ، قرارگاه ما هم انداخت گردن یگان ما ، که آن سقف امجدیه را ما بدوزیم ، که حدوداً یک شش هفت روزی مصیبت کشیدیم.

امجدیه همان مکانی است که سازمان ادعا کرد 50000 نفر عراقی آمده اند آنجا ، در حالی که فکر نمی کنم به دو هزار و سیصد و چهار صد نفر می رسیدند ، یعنی این قدر نمی شد ، ولی فیلمبرداری جوری می کردند که جمعیت نشان می داد ، بعد صد ردیف صندلی بود که تا ردیف سی ام پر شده بود ، بعد گفتند صندلی های خالی را جمع کنید و فاصله صندلی ها را زیاد کنید ، موقعی هم که دوربین از کنج فیلمبرداری می کند زوایا و فواصل بین اشیاء تنگ می شود و بعد آدم فکر می کند چه جمعیتی وجود دارد، حرفهایشان هم شر و ور بود ، چون به طور واقع ما آنجا بودیم .

عین همین فاکت را نشست گذاشتند که بچه ها گفتند ما آنجا بودیم و دو هزار نفر بیشتر نبودیم ، چرا این قدر عدد را بالا گفتید. صدیقه حسینی گفت چه طور بیرون از ما هر کاری می کند و دویست نفر را می گوید دو هزار نفر ، ما دو هزار نفر را بیست هزار نفر یا دویست هزار نفر نکنیم ، بعد بچه ها می گفتند که آخر سازمان چرا باید دروغ بگوید ، اگر دو هزار نفر است باید بگوید دو هزار نفر ، که می گفت نه انعکاس بد بیرونی دارد.

خلاصه من سر مصاحبه وزارت خارجه و از قبل به پروین گفته بودم که من نمی خواهم بمانم و می خواهم بروم و دلایلم را هم حدود نیم ساعت به او گفتم .

فهیمه یک جشنی داده بود در سالن ستاد ، به خاطر این که یکسری بچه ها رفته بودند برای مصاحبه و بعد می خواست تجارب را به ما منتقل کند ، همانجا به پروین گفتم ببین پروین قضیه این جوری است ، من حقیقتاً می خواهم بروم و نمی خواهم بمانم به این دلیل که من از جنس شماها نیستم .

خودتان هم خوب می دانید ، من از روز اول هم که آمدم به شما گفتم ، چون روز اول شما به من دروغ گفتید ، ولی قرار شد بمانم چون چاره دیگر نداشتم ، من هیچ وقت نتوانستم هم جنس شما باشم ، خودتان می دانید ، من هم می دانم و همه فرماندهان هم می دانند من از جنس شما نیستم ، گفت حالا بعداً صحبت می کنیم .

در قرارگاه 14 جواد خراسان را دو شب فرستادند با من صحبت کرد و من آنجا هم همان حرف ها را به او زدم ، گفتم بابا من از جنس شما نیستم ، خیلی واضح است.

من بیست و هشت ژوئن نامه نوشتم به لیلا قنبری که همان حرف ها را برایش نوشتم و گفتم ببینید من در این چهار پنچ سالی که اینجا بودم منهای آن نه ماهی که زندان بودم ، حتی یک روزش را احساس نکردم که از جنس شما هستم .

من ایدئولوژی شما را قبول ندارم ، من طلاق تان را هم قبول نداشتم ، به شماها هم گفتم من به صورتی انطباق می دهم خودم را ولی دستگاهتان را قبول ندارم ، خواهشاً تا قبل از این که درد سری برایتان درست کنم من را تعیین تکلیف کنید و نامه را دادم .

فکر می کنم هفتم جولای بود ، در پروژه زمین صبحگاه بودیم و داشتیم یک کاری آنجا انجام می دادیم ، که احد که F قرارگاه بود آمد دنبالم و من را به نشست برد .

در این نشست زهره قائمی ، زهرا نوری ، لیلا قنبری و خود احد که آنجا یک ده دقیقه صحبت کردیم که چرا می خواهی بروی ، که من دوباره همان توضیحات را برایشان دادم ، بعد گفت که آره ما برایت سلاح می آوریم ، ما به امید خدا سلاح هایمان را پس می گیریم ، آن وقت یک دانه 155 ، توپ خود کششی نو برای تو می خریم !

گفتم ببین خواهر دیگر تمام شده و من می خواهم بروم ، حقیقتاً دیگر آخر مسیر است ، گفت : یعنی دیگر تصمیمت را گرفتی ، گفتم : بله ، گفت : یعنی دیگر مطمئن هستی که می خواهی بروی ، گفتم : بله .

بعد از اتاق رفتیم بیرون و من را بردند در یک اتاق نشاندند تا جواد خراسان آمد دنبالم و من را برد قسمت خروجی و بعد احد رفت وسایل هایم را برداشت آورد ، بعد از خروجی من را تحویل به قول خودشان هتل دادند و بعد یک تعهد نامه امضا کردم که به ضوابط هتل احترام بگذارم .

خیلی ها جلوی شان برگه خروجی یعنی اخراج از سازمان را گذاشتند ، ولی این برگه را امضا نکردم ، نه این برگه ، هیچ برگه ای جز برگه رعایت ضوابط هتل را امضا نکردم ، بعدازظهر هم سوار اتوبوس کردند همه آنهایی که آنجا بودیم و آوردند جلوی در قسمت ورودی با آمریکایی ها که آنها یک چکاب بدنی کردند و آوردند و در یک مصاحبه کوتاهی داشتیم با یک میلر نامی بود و وسایل را بازرسی کردند و رفتیم در کمپ بلوک 2 ، بعد از یک چند روزی هم جرجس آمد و برگه محکومیت تروریسم و دوباره امضا کنید.

چند روز قبل از این که ما بیاییم یک سرهنگ آمریکایی صدایمان کرد و گفت مطمئن هستید که می خواهید بروید ، گفتیم بله ،دو سه روز بعد صدا کردند و چکاب پزشکی و صفر صفر مالی و شب هم گفتند ، وسایل هایتان را جمع کنید و بیایید و با دو تا هلیکوپتر آمدیم فرودگاه بغداد و آنجا منتظر شدیم که نماینده صلیب بیاید ، نماینده صلیب هم آمد ، اول نماینده صلیب سرخ عراق آمد و گفت که چه کار می خواهید بکنید ، که ما گفتیم می خواهیم برویم ، گفت : چرا ؟ که ما دلایل خودمان را گفتیم ، بعد نماینده صلیب سرخ جهانی با ما صحبت کرد .

و بعد هم سوار هواپیما شدیم وبرگشتیم به خاک میهن و در فرودگاه مهرآباد فرود آمدیم.

روزی که ما آمدیم ، بچه ها می گفتند مطمئن هستی که می خواهی بروی ایران ، می دانید چیه ، به نظر من درست ترین تصمیم را در زندگی ام گرفتم که دارم بر می گردم ، مهم نیست که چه بشود و چه اتفاقی بیفتد .

چون می دانید انواع و اقسام خبرها در کمپ بود ، من به بچه ها هم گفتم که ما که ندیدیم و به حرف های آدم ها هم نمی شود اعتماد کرد ، چون خیلی ها سلیقه ای برخورد می کنند ، آدم یک بار تصمیم می گیرد ، گرفتی و تمام شد و می رویم هر چه شد ، شد .و الآن از این تصمیمی که گرفتم بسیار خوشحال هستم.

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31