تلّه ای به نام اروپا

با سلام من مرتضی جعفرزاده هستم بچه ارومیه 26 سال سن دارم.

 

 

M Jafarzade

 

سال 81 توسط خانمی که به من زنگ زدند، برای دیدن برادرم من را به ترکیه کشاندند. در ترکیه به من گفتند که ایشان در سوئد است و باید به سوئد بروم. چون هفده ماه بود که از برادرم هیچ خبری نداشتیم و نمی دانستیم کجاست، قبول کردیم. به من یک ویزای عراق دادند گفتند باید از عراق بروید. گفتم چرا عراق؟ گفت چون ویزای قلابی برایت گرفتیم، فقط از عراق می توانید خارج شوید. قبول کردم و به عراق رفتیم. ما را به بغداد بردند و بعد از آن به کمپی که می گفتند پایتخت مجاهدین است و اسمش اشرف بود.

روز اول ما را بردند آنجا و گفتند که باید لباس شخصی تان را در بیاورید و یک دست لباس نظامی به ما دادند، گفتند که این را باید بپوشید و ما قبول نکردیم. خلاصه سر این بحث بود که سه چهار روزی ما را در قرنطینه نگه داشتند. بعد ما قبول کردیم، چون هیچ راه برگشتی نداشتیم و از بچه هایی که آنجا بودند پرسیدیم. حدود 15- 16 روزی در ورودی بودیم که بعد ما را به پذیرش بردند. روز اول وارد سالن شدیم، غذایمان را خوردیم و به ما گفتند کارگرید. گفتیم کارگری چیست؟ گفتند که باید بروید ظرفها را بشوئید. گفتیم ما در عمرمان ظرف نشستیم. گفتند که اینجا اینجوری است. خلاصه با فرمانده دسته مان که محسن حاجیان بود بحثمان شد و من برگشتم آسایشگاه. یک مدت آنجا بودیم، ما را کلاسهای عملیات جاری می بردند و آموزشهای تاریخچه سازمان مجاهدین و اینجور چیزها را به ما آموزش می دادند که ما هیچ کدامش را قبول نداشتیم. می گفتند ما 20 سال است در عراق هستیم و برای ایران می جنگیم. گفتیم ما 26 سال سنمان است و تا به حال اسم شما را نشنیدیم! چطور شما 20 سال است دارید می جنگید؟ واقعیت است. من 26 سال سنم بود. یک بچه خانگی هم نبودم، مرتب با رفقا این طرف و آن طرف و مسافرت و .... ولی اسمی از مجاهدین نشنیده بودیم. خلاصه می گفت که نه تو پپه بودی و ... به ما اسم پپه گذاشته بودند. خلاصه ماندیم و انقلاب نکردیم. ما را به بحثهای انقلاب می بردند، ولی هیچ کدامش را قبول نداشتیم. یک روز در یکی از بحثهای انقلاب، مسعود رجوی برگشت گفت هر گناهی دارید به گردن رهبری است. وسط همان نشست من بلند شدم گفتم من 25 سال در جمهوری اسلامی ایران بودم، یعنی آنجا هر گناهی داشتم به گردن رهبرم بوده؟ و دو سه ماهی که آمدم اینجا بقیه اش به گردن تو است؟ گفتم این حرف را چه کسی زده است که هر کسی گناهی دارد به گردن رهبرش است؟ یعنی من هر کاری بکنم به گردن رهبرم است؟ واقعیت این یک حرفی بود که به یک بچه می زدی، خنده اش می گرفت. سر این جور مسائل اصلاً با آنها در بحثهایشان راه نمی آمدم. بحثهای طلاق را می گفتند، قبول نداشتم. درست است که زن نداشتم، ولی در ایران کسی بود که دوستش داشتم. به هیچ عنوان قبول نکردم. تا همه بچه ها ترخیص شدند از پذیرش رفتند و یک ده پانزده نفر ماندیم. یک روز فرمانده قرارگاه برادرم آمد آنجا با من صحبت کرد و گفت بیا پیش برادرت و بمان و ... تا چند وقت دیگر تعیین تکلیف می شوی یا ایران می روی و یا ..... بالاخره یک چیزی می شود. چون کل قرارگاه اشرف دست نیروهای آمریکایی بود. خلاصه قبول کردیم رفتیم قرارگاه 15. حدود یک ماهی هم آنجا بودیم که بعد سر یک نشستی با برادرم بودیم که سر موضع گیری با بچه های انقلابی بحثمان شد و ما را آوردند بیرون و فردای همان روز ما را منتقل کردند به یک اتاقی. 15 روز آنجا ما را تنها نگه داشتند بعد از 15 روز ما را آوردند به خروجی قرارگاه اشرف. حدود 12- 13 روز هم آنجا بودیم که نیروهای آمریکایی آمدند ما را تحویل گرفتند بردند به کمپ خودشان.

روزهای اول هم در کمپ کلی بدبختی داشتیم. نیروهای آمریکایی اذیتمان می کردند. امکانات زندگی را نداشتیم. قول می دادند که امروز، فردا یا ده روز دیگر ما را به کشورهای اروپایی ببرند. ما همه مان هم جوان بودیم و خوشحال می شدیم. جوانهایی بودیم که می خواستیم به کشورهای اروپایی برویم و هر کس بود این را دوست داشت. من خودم خیلی دوست داشتم کشورهای اروپایی را ببینم، چون ندیده بودم. خلاصه این ده پانزده روز اینها، 18 ماه طول کشید. بعد از 18 ماه در آن کمپ قرصی شدیم. به قول معروف موهایمان را سفید کردیم. 18 ماه داخل یک چادر زندگی کردن برای آدم خیلی سخت است. زمستانی بود که به خاطر دعوا، همه امکاناتمان را گرفتند، با یک دست لباس مانده بودیم و یک پتوی نازک. نه بخاری، نه شوفاژ داشتیم، هیچی نداشتیم. سه ماه زمستان را با بدبختی گذراندیم.

 

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31