خاطرات و تصاویر از شهید احمدی‌روشن می‌گویند

83307 283

پیشرفت‌هاى روزافزون ایران در عرصه‌هاى مختلف سیاسى، علمى و... سبب به بن بست رسیدن و عجز و درماندگى دشمنان نظام شده و آنان را به ترور دانشمندان و نخبگان کشورمان وادار کرده است.

در واقع دشمن تنها براساس یک تصور غلط گمان مى‌کرد با حذف فیزیکى دانشمندان ایرانى مى‌تواند فکر و اندیشه آن‌ها را حذف و پیشرفت هسته‌ای ایران را مختل کند. در حالى‌که با این‌ ترورها، ضمن رسیدن پیام مظلومیت دانشمندان و فرهیختگان ایرانى به گوش جهانیان، اندیشه دانشمندان ایرانى نیز بیش از پیش گسترش پیدا کرده و با افزایش فشارها، سرعت و پیشرفت کشور نیز شتاب بیشترى گرفته است. از این‌رو ترور دانشمندان هسته‌ای ایران یکى از جلوه‌های نوین و رویکردهاى جدید اقدامات تروریستى نظام سلطه در ایران بوده است.

از جمله اقدامات تروریستی که برای حذف فیزیکی دانشمندان ایرانی انجام شد می‌توان به ترور دانشمند هسته‌ای شهید مصطفی احمدی روشن اشاره نمود. این ترور با همکاری گروهک منافقین و موساد طرح ریزی و اجرا شد.

ساعت8:30 صبح روز 21دی1390، مصطفی احمدی‌روشن در حالی‌که عازم محل کار خود بود، روبه‌‌روی دانشکده علوم ارتباطات دانشگاه علامه‌طبابایی توسط 2 نفر موتور سوار از عوامل موساد و گروهک منافقین مورد سوء قصد قرار گرفت و به همراه راننده خود شهید رضا قشقایی به درجه رفیع شهادت نائل گردید.

شهید احمدی روشن پیش از شهادت به فعالیت‌های زیر اشتغال داشت:

1) پایه‌گذاری اولین غنی‌سازی منجر به تولید اورانیوم به غنای 3/5 تا 5 درصد

2) از مدیران نیروگاه نطنز اصفهان در بخش تامین کالا و خرید تجهیزات هسته‌ای در بخش غنی‌سازی

3) تشکیل و راهبری تیم‌های مهار ویروس رایانه‌ای استاکس‌‌نت

آنچه در ادامه می‌خوانید گذری‌است بر خاطراتی از دانشمند هسته‌ای کشورمان شهید مصطفی احمدی‌روشن

سوخت موشک

یک روز شهید احمدی‌روشن وارد اتاقم شد و گفت: «به حیاط بیا. باید چیزی نشانت دهم.»

یک ماهی‌تابه برداشت و به حیاط خوابگاه رفتیم. دست کرد توی جیبش و یک پاکت بیرون آورد. ماده خمیر مانند سفیدی را داخل ماهی‌تابه انداخت. کبریت زد و گفت: «فرار کن.»

پشت درخت‌ها دویدیم. چند ثانیه بعد ماهی‌تابه گَر گرفت. مثل فشفشه این طرف و آن طرف می‌رفت. شعله که خاموش شد. سراغ ماهی‌تابه رفتیم. قدر یک کف دست سوراخ شده بود. مصطفی از اینترنت یک سوخت موشک پیدا کرده بود؛ داشت درصد مواد را آزمایش می‌کرد!

مصطفای شهید

شبی خواب دیدم سر قبری نشسته‌ام. باران می‌بارید. روی سنگ قبر نوشته شده بود «شهید مصطفی احمدی‌روشن» از خواب پریدم .

آن زمان مصطفی از من خواستگاری کرده بود؛ ولی هنوز عقد نکرده بودیم .

بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم.

یک‌بار از او سوال کردم: «کی شهید می‌شوی مصطفی؟»

مکث نکرد. گفت: «سی سالگی»

شبی که او را به خاک سپردیم، باران می‌بارید.

 خستگی‌ناپذیر

در هفته حدود 5بار بین نطنز و کاشان و تهران می‌رفت و می‌آمد. نه 1 ماه و 2ماه، نه 1 سال و 2 سال؛ هشت سال کارش همین بود. ساعت 4 صبح می‌نشست توی ماشین و راه می‌افتاد. گاهی وقت‌ها تازه ساعت 11 شب جلسه‌اش شروع می‌شد. بعد از آن راه می‌افتاد و می‌آمد سمت تهران، هفت صبح در تهران جلسه داشت! خستگی نمی‌شناخت. به قول بچه‌ها لودری کار می‌کرد. یک بار حساب کردم، مصطفی شاید این مدت بیشتر از پانصدهزار کیلومتر رفته و آمده بود؛ یعنی حدودا 10 برابر دور کره زمین.

 ساخت موشک

پنج نفر بودیم. قرار بود موشکی طراحی کنیم که هر کسی بتواند از روی کاتولوگ آن را بسازد. مصطفی روی موتور موشک کار می‌کرد. تخصص من سوخت بود، سه نفر دیگر هم کارهای کامپیوتری و الکترونیکی‌ را انجام می‌دادند.

 روزی ۴ یا ۵ ساعت کار می‌کردیم. همان‌جا در دانشکده می‌خوابیدیم. آن‌قدر سرمان گرم بود که یادمان رفت نزدیک سال تحویل به خانه برویم!

ما هرچه می‌ساختیم، همان‌جا روی پشت‌بام تست می‌کردیم. مصطفی ذوق می‌کرد. تکه کلامش «ردیف می‌شه» بود. در حین کار، به مشکل خورده بودیم. فرمول نازل موشک را پیدا نمی‌کردیم. داشتیم ناامید می‌شدیم؛ چون یک نوع سیمان خاص بود. مصطفی آن قدر به این در و آن در زد تا بالاخره از اساتید دانشکده فرمولش را بدست آوردیم. شش ماه نشد که موشک را ساختیم. همه چیز همان‌طوری بود که سفارش داده بودند. بردیم جاده قم و تستش کردیم. جواب داد و فیلم هم گرفتیم.

بعدها خبر که می‌رسید فلسطینی‌ها به شهرک‌های اسرائیلی موشک زده‌اند، مصطفی روی پایش بند نبود.

پستچی خوابگاه

از کار ابایی نداشت. در زمان تحصیل مدتی پستچی بود. نامه‌رسانی خوابگاه را قبول کرده بود. از همان اول، خرجش را از گردن پدر برداشت؛ حتی اگر در فضای شوخ خوابگاه به او می‌گفتند: «پت پستچی» فقط می‌خندید! استقلال مالی برایش مهم بود.

دو نقطه تلاقی

شخصیت مورد علاقه‌اش در میان فرماندهان جنگ، جاویدالاثر احمد متوسلیان بود. دو تا نقطه تلاقی با ایشان داشت. یکی خط شکنی و خدشه‌ناپذیری؛ دیگری دشمنی با رژیم صهیونیستی. برای حمایت از مردم مظلوم فلسطین 3 بار کمپین راه انداخت. برون مرزی هم فکر می‌کرد. ایمیل گروهی از فعالان سیاسی مسلمان را در آمریکا و اروپا داشت. دست کم در 3 مقطع حسابی جریان‌سازی کرد. هنوز کسی از این دست سناریوهای آقا مصطفی خبری ندارد.

کمک به نیازمندان

روزی دستم را گرفت. از خوابگاه بیرون رفتیم. روبه‌روی خوابگاه زنجان خانه‌هایی قدیمی‌ساز وجود داشت. همیشه چشمم به این خانه‌ها می‌افتاد؛ اما هیچ وقت به آدم‌هایی که در این آلونک‌ها زندگی می‌کردند فکر نکرده بودم. اوضاع‌شان خیلی خراب بود. جلوتر رفتیم. از خانه‌ای یک خانم بیرون آمد. سه تا بچه قدونیم‌قد هم پشت سرش بودند. مصطفی تا چشمش به بچه ها افتاد، قربان صدقه‌شان رفت. خانه در واقع، یک اتاق خرابه نمناک بود. در نداشت. جلویش پرده آویزان بود. از تیر چراغ برق سیم کشیده بودند و یک چراغ جلوی در روشن کرده بودند. مصطفی گفت: «ببین این‌ها چطور زندگی می‌کنند و ما از آن‌ها غافلیم.» چند وقتی بود به آن‌ها سر می‌زد. برنج و روغن می‌خرید و برایشان می‌برد. وقتی هم که خودش نمی‌توانست کمک کند. چندتا از بچه‌ها را می‌برد که به آن‌ها کمک کنند.

محبت به همسر

تازه مصطفی از من خواستگاری کرده بود. از این طرف و آن طرف دوستانم به گوشم می‌رساندند که قبول نکن، خیلی متعصب است.

وقتی با خانم‌ها حرف می‌زد، سرش را بالا نمی‌گرفت. در برنامه‌های بسیج اگر فکر می‌کرد حرفش درست است، کوتاه نمی‌آمد. به قول بچه‌ها حرف، حرف خودش بود. معذرت‌خواهی در کارش نبود؛ اما بعد از ازدواج، محبتش به من آن‌قدر زیاد بود که دوستانم باور نمی‌کردند این همان مصطفایی باشد که قبل از ازدواج می‌شناختند.

منبع: کتاب من مادر مصطفی

 

726658 759New Picture 32

 Ahmadiroshan1

 

 

New Picture 30P 0005P 0022

P 0013P 0023

 

P 0011New Picture 1512 1 20 16423795179 Photoa 2Hassani Rad20120111104941580 2Ahmadi3Ahmadi2New Picture 20New Picture 26


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31