محافظ تازهوارد
سه شب مانده به ماه محرم، به همراه شهید دیالمه به مجلس عزاداری رفتیم. من به تازگی محافظ شخصی ایشان شده بودم، ساعت دو بعد از ظهر بود و ما در راه برگشت به خانه بودیم، ناگهان به سر خيابان که رسیدیم، گفت: «موتوری! موتوری!» تا آمدم اسلحه را بردارم، ایشان شروع به خنديدن کرد و گفت: «شما تا اسلحه را برداری، من را تكه تكه كرده اند.»
خاطرهای از شهید حمید دیالمه به نقل از محافظ ایشان
همبازی کودکانش بود
خیلی وقتها که بر اثر فشار فعالیتها، شب دیر به منزل میآمد، به شوخی میگفتم: «راه گم کردهای! چه عجب از این طرفها!» متواضعانه میگفت: «شرمندهام.»
خیلی رعایت اهل منزل را میکرد. مقید بود در مناسبتها حتماً هدیهای برای اعضای خانواده بگیرد؛
حتی اگر یک شاخه گل بود.
با بچهها بسیار دوست بود. دوستی صمیمی و واقعی و تا حد امکان زمانی را به آنها اختصاص میداد.
بچهها به این وقت شبانه عادت کرده بودند. وقتی ساعت مقرر میرسید، دخترم بهانه حضورش را میگرفت.
با پسرم محسن بازیهاي مردانه میکرد؛ بدون این که ملاحظه بچگی یا توان جسمی او را بکند.
به جد کشتی میگرفت و این مایه غرور محسن بود.
خاطرهای از شهید مجید شهریاری به نقل از همسر ایشان
شرایط سخت کردستان
از همان ابتد در کردستان بود. در آنجا به دلیل همکاری منافقین و کومله و دموکرات برای ناامن کردن منطقه کردستان، شرایط خیلی سخت شده بود. زمانی که علیاکبر برای مرخصی میآمد و از شرایط آنجا تعریف میکرد، همیشه با بغض میگفت: «کومله و دمکرات بچههای بسیجی و سپاهی را به بدترین شکل به شهادت میرسانند.» همیشه با بغض از نحوه شهادت همرزمانش به دست کومله تعریف میکرد. وقتی به او میگفتم اگر اذیت میشوی نرو، در جواب به من میگفت: «امام امر کردهاند و باید مطیع امر او بود.»
خاطرهای از شهید علیاکبر نوعی قالیباف به نقل از مادر ایشان