روایت شهادت
برای ادامه زندگی از تهران به مشهد آمدیم. حاجآقا بازنشسته شده بود، به او میگفتم: «حالا که بازنشسته شدهای، بهتر است شغلی برای خودت دست و پا کنی.» میگفت: «شغل فعلی من این است که به میدان شهدا بروم و خرید خانه را انجام بدهم.» حاجآقا عاشق این بود که اطراف حرم امامرضا(ع) خانهای برایمان بخرد تا نماز صبح هم بتواند خودش را به حرم برساند.
آخر هم در حرم به شهادت رسید. روز تاسوعا حاجآقا آماده شد تا به حرم برود و من هم بعد از عزاداریها خانه مادرم رفتم. ظهر بود. من خواب بودم که برادرم بیدارم کرد و گفت: «حرم را بمبگذاری کردهاند.»
فکر نمیکردم داخل حرم بمب گذاشته باشند. با خود گفتم حتما اتفاق بیرون حرم یا در یکی از صحنهای حرم بوده است.
غروب بود که اخبار، محل حادثه را در تلویزیون نشان داد. دیدم حرم را شستشو میدهند و جارو میکنند. در آن جارو زدنها شال سبزی جابهجا میشد. با خودم گفتم این مثل شال آقای پیشبین است؛ ولی باز هم باورم نمیشد که حاجآقا شهید شده باشد.
آنقدر دنبالش گشتیم تا در معراج شهدا پیدایش کردیم.
به نقل از همسر شهید محمود پیشبین
دفترچه خاطرات
وقتی به مسافرت میرفت، به من سفارش میکرد که در نبود او، تمام خاطرات و وقایع را در دفترچهای بنویسم. من هم همین کار را انجام میدادم و تمام اتفاقاتی که رخ میداد، راهپیماییهایی که شرکت میکردم؛ حتی درباره برادر دیگرم و بقیه اعضای فامیل هم مینوشتم. وقتی از مسافرت بازمیگشت، دفترچه را به او میدادم تا از آنچه در نبود او بر ما گذشته است، خبردار شود.
به نقل از خواهر شهید علیاکبر باغبان
امانتداری محسن
من تازه وارد نیروی هوایی آبادان شده بودم و محسن هم تازه وارد سپاه شده بود. یک روز به من گفت: «داداش اگر به شما پوتین دادند، مشکلی ندارد که چند روزی به من قرض بدهی؟» زمانی که پوتین به دستم رسید، تحویل محسن دادم و روزی که میخواستم به آبادان برگردم، پوتینها را لازم داشتم. خجالت میکشیدم این موضوع را به محسن بگویم، برای همین به پدرم گفتم. ساعت یک بعد از ظهر محسن به خانه برگشته بود و پدرم به او گفته بود که فکر میکنم برادرت پوتینهایش را نیاز دارد. مدتی نگذشت که محسن خودش را به محل اعزام ما رساند. آنقدر با عجله آمده بود که وقت نکرده بود برای خودش کفش دیگری بیاورد، پوتینها را تحویلم داد و با پای برهنه برگشت. از این کار محسن خیلی متاثر شدم و کلی گریه کردم.
به نقل از برادر شهید محسن پشوتن