روایت زندگی شهید دستغیب از زبان دخترش

DasTTgheyb

در تاریخ 20آذر1360 در شیراز هنگامی که آیت‌الله عبدالحسین دستغیب عازم نماز جمعه بود به دست یکی از عوامل گروه تروریستی منافقین به نام گوهر ادب آواز به شهادت رسید. در این فاجعه 12 تن از مردم نیز به شهادت رسیدند.

آنچه در ادامه می‌خوانید بخشی از مصاحبه با دختر شهید، سیده بتول دستغیب، است:

روش‌های تربیتی شهیددستغیب چگونه بود؟

ایشان همیشه خیلی آرام بود. هرگز دست روی هیچ یک از ما بلند نکرد. ما 10 تا بچه بودیم، 6پسر و4دختر. آن موقع رادیو و تلویزیون و وسایل بازی برای بچه‌ها نبود و ما ده نفر خیلی شلوغ و اذیت می‌کردیم. توی حوض می‌رفتیم و سر و صدا به راه می‌انداختیم. ایشان از طبقه بالا می‌آمد و می‌گفت: «کی جاهل شده؟!» و عصایش را به زمین می‌زد و معطل می‌شد تا هر کدام از ما برویم و در جایی پنهان شویم. ایشان بسیار مراقب نماز خواندن ما بود. خودشان هم خیلی نماز خواندن را دوست داشت. وقتی بچه بودیم، مثلا10تومن به من می‌داد و برای ماه مبارک رمضان که روزه گرفته بودم طلا می‌خرید و به مادرم می‌گفت که برایمان هدیه بخرد.

آقا به دخترها خیلی احترام می‌گذاشت. ما چهار خواهر بودیم و می‌گفت که این برادرها نوکر شما هستند. در غیاب آقا گاهی برادرها ما را می‌زدند و آقا خیلی ناراحت می‌شد. همیشه وقتی وارد خانه می‌شد اول به دخترها می‌رسید و به آن‌ها احترام می‌گذاشت، طوری رفتار می‌کرد که همه ما خیال می‌کردیم آقا ما را بیشتر دوست دارد. مظلومیت آقا هم که زبانزد همه بود.

سلوک شخصی ایشان در منزل چگونه بود؟

من رفتار آقا را در یک شبانه روز برای شما توضیح می‌دهم و خودتان ببینید که چگونه زندگی می‌کرد. همیشه ساعت2 نصف شب بیدار می‌شد. یک قوری کوچک داشت که آن را روی بخاری نفتی می‌گذاشت و چای دم می‌کرد. بعد قرآن و نماز می‌خواند. مادرمان می‌گفت که من گاهی از صدای گریه آقا نصف شب بیدار می‌شدم. بعد می‌آمد پایین و ما را برای نماز بیدار می‌کرد. من همیشه خوابم خیلی سبک بود و به محض اینکه در می‌زد، بلند می‌شدم. برای هر کدام از ما هم لقبی گذاشته بود، مثلا به من می‌گفت خانم بهشتی. من قابل این لقب نبودم؛ اما آقا می‌گفت. بعد صدا می‌زد که بلند شو و بقیه را هم صدا بزن.

بعد از اذان صبح برای پیاده‌روی می‌رفت بیرون. یک ساعت راه می‌رفت و وقتی برمی‌گشت تازه آفتاب زده بود. اگر صبحانه آماده بود که می‌خورد و اگر نبود می‌رفت بالا و کمی استراحت می‌کرد و مادرمان می‌گفت بروید و آقا را بیدار کنید. ما خواهرها کوچک بودیم و هرکدام کاری می‌کردیم. یکی دست آقا را ماساژ می‌داد و یکی پایشان را. بعد آقا می‌آمد پایین. خوراکشان هم خیلی کم بود و به اندازه یک بچه غذا می‌خورد. ما هم که بچه بودیم سر سفره سر و صدا می‌کردیم آقا با هر لقمه‌ای که برمی‌داشت با صدای بلند می‌گفت بسم الله الرحمن الرحیم که هم ما متوجه بشویم و بسم الله بگوییم و هم سکوت را رعایت کنیم. مادر هم خیلی به ایشان احترام می‌گذاشت. در حیاط قالیچه‌ای را پهن‌ می‌کرد و پشتی می‌گذاشت. بعد از صبحانه آقا می‌رفت بالا توی اتاق خودش و مراجعه مردم و رسیدگی به مشکلات آن‌ها شروع می‌شد. تا قبل از اذان ظهر مردم بودند و بعد ایشان وضو می‌گرفت و به مسجد می‌رفت. حدود ساعت1 به منزل برمی‌گشت و ناهار می‌خورد و بعد یک ساعتی استراحت می‌کرد، بعد می‌آمد پایین. اگر مادرم بیدار بود که ایشان چای دم می‌کرد، اگر هم بیدار نبود، آقا صدایش نمی‌زد و خودش چای دم می‌کرد. ما هم دورشان می‌نشستیم. بعد از یک ساعتی که پیش ما می‌ماندند، می‌رفتند اتاق خودشان و کتاب می‌نوشتند. البته تا اذان مغرب باز هم مراجعه کننده داشت. اذان مغرب می‌رفت مسجد و بعد برمی‌گشت.

ایشان یک زندگی روحانی داشت. ما خیلی بچه بودیم و ایشان را درک نمی‌کردیم. از مسجد که می‌آمد، کمی استراحت می‌کرد و همه کارهایش از روی نظم و ساعت بود. زمستان‌ها حدود ساعت10 می‌خوابید؛ اما تابستان‌ها10:30 یا11 می‌خوابید. مادرمان ما را وا می‌داشت که گل یاس بچینیم و ببریم توی رختخواب آقا بریزیم که بوی عطر بگیرد.

مادر ما در انقلاب پا به پای پدرمان زحمت کشید. ایشان پیش از پدرمان به رحمت خدا رفت.

از آغاز نهضت امام خاطره‌ای دارید؟

در سال 42 من ده سال داشتم. عصر15 خرداد امام را دستگیر کرده بودند. یکی آمد و به آقا خبر داد. حاج‌آقا هر شب یک جا مجلس داشت. آقایان علما را جمع می‌کردند و هر هفته در یکی از مسجدها بودند. این آخری‌ها شده بود هر شب و در مساجد جلسه داشتند. آن شب هم در مسجد گنج کنار منزل حاج‌آقا جلسه بود، خیلی هم شلوغ بود. همه آمدند و خوابیدند و دم در هم کسانی مواظب بودند که اگر قرار شد بیایند حاج آقا را بگیرند، متوجه شوند. یادم هست که عموی من، حاج آقا مهدی، جای پدر من خوابید. نصف شب با صدای تیر بیدار شدیم. من بچه بودم و خیلی ترسیدم. چادرم را سر کردم و خواهرم را صدا زدم. بلند شدم و دیدم سربازها دارند برادرم، آسید هاشم را می‌زنند. مادرم او را می‌کشید و می‌گفت: «چرا می‌زنید؟ خب ببریدش.» برادرم را می‌کشیدند و می‌گفتند آقا کجاست؟ رفتار بسیار وحشتناک و خشنی داشتند. همه را کتک زده بودند و همه خون‌آلود بودند. انگار که یک گردان سرباز را آنجا ریخته بودند. من می‌لرزیدم و به خیالم می‌آمد که قیامت شده است.

همه مردهای خانه و برادرهایم را گرفته بودند. یکی سرش شکسته و خون‌آلود بود و مادرم فریاد می‌زد که چرا این‌ها را می‌زنید؟ آن‌ها هم دائما فریاد می‌زدند آقای دستغیب کجاست؟ انگار که آقا را خدا برده بود، چون یکی از آن‌ها توی سینه خود آقا اسلحه کشیده بود و می‌گفت آقا کجاست؟ بعد آقا از دیوار سه متری پریده بود پایین و همان‌جا در خانه همسایه ماند. ماموران منزل همه فامیل‌ها و حتی اطراف شیراز را دنبال آقا گشتند و پیدایش نکردند و این برایشان عقده شده بود و مردها را بردند. بعد دائما می‌آمدند و در خانه حاج‌آقا می‌ریختند. من بچه بودم و چادر مادرم را گرفته بودم و گریه می‌کردم. مادرم می‌گفت من نمی‌دانم آقا کجا هستند؛ ولی آن‌ها اصرار داشتند که شما می‌دانید.

دفعه چهارم که در منزل ما ریختند، دیگر کسی نمانده بود جز دکتر سید محمدهادی که آن موقع 14 سال بیشتر نداشت. گفتند این را هم می‌بریم. مادرم گفت ببرید. سیاوشی، رئیس ساواک شیراز گفت: «ما می‌خواهیم با شما با احترام صحبت کنیم.» مادرم گفت: «ما هم با احترام با شما حرف می‌زنیم. شما چه دینی دارید؟ اگر مسیحی هستید، به عیسی، اگر کلیمی هستید، به موسی، اگر بهائی هستید به عباس افندی قسم که نمی‌دانم آقا کجاست! چرا اینقدر اذیت می‌کنید؟»

صبح شد و ما بچه‌ها را به منزل یکی از اقوام بردند. مادرم باردار بود و به‌خاطر این فشارها بچه سقط شد. تمام بدن مادرمان جای کبودی داشت. مادرم خیلی ناراحت بود و شب تا صبح بیدار می‌نشست. من دائما گریه می‌کردم. از آن طرف هم خبر نداشت پدرم کجاست. آقا یک نفر را دنبال مادرم فرستاد. دو روز بعد هم آقا را بردند که شرحش خیلی مفصل است. می‌خواهم بگویم که مادر ما هم خیلی زحمت کشید.

از ساده‌زیستی شهید زیاد نقل کرده‌اند. شما هم نکاتی را ذکر بفرمایید.

ایشان چیز زیادی نمی‌خواست. لباس توی خانه‌شان وصله داشت، در عین حال بسیار تمیز و مرتب بود. لباس بیرون و خانه‌شان جدا بود. یادم هست که جورابشان وصله داشت. جوراب داخل خانه و بیرونشان جدا بود. سال 43 که از زندان آمد، خواهرم پرده قشنگی دوخته و به در اتاق آقا زده بود. ایشان تا این را دید، گفت: «زود این را بردارید.» هرچه گفتیم الان دیدن شما می‌آیند، چه اشکالی دارد؟ آقا گفت: «نه! چرا این کار را کردید؟» ما هم پرده را برداشتیم. آقا به ما هرچه که می‌خواستیم می‌داد و برایش مسئله‌ای نبود؛ ولی برای خودش چیز زیادی نمی‌خواست.

از رابطه شهید دستغیب و امام چه خاطراتی دارید؟

حالت ایشان در برابر امام حالت بنده‌ای در برابر ارباب خود بود. ما از آیت‌الله خوئی تقلید می‌کردیم، ایشان ما را برگرداندند به امام و گفتند مرجعیت امام، بالاتر است. در جریان 15خرداد وقتی از زندان آزاد شد و به قم نزد امام رفت برای امام راجع به مادرم و مصائبی که بر سرشان آورده بود، صحبت کرده و از قول ایشان گفته بود خانه ما را ویران کردند. واقعا هم همین‌طور بود. هر چه داشتیم و نداشتیم شکاندند و همه را از بین بردند. آقاجان تعریف می‌کرد که امام بسیار متاثر شده و به مادرمان گفته بودند: «خوشا به حال ایشان که این ذخیره آخرتشان است.» همه ما انقلاب را قبول داشتیم و هر لطمه‌ای که به ما می‌خورد، تحمل می‌کردیم، چون با این مسائل، بزرگ شده بودیم آن وقت می‌بینیم اسمی از امثال ما نیست و کسانی می‌آیند و در تلویزیون صحبت می‌کنند که اصلا در انقلاب نقشی نداشته‌اند. ایشان از ظلم بدش می‌آمد و به هر حال به نظر من این بی توجهی‌ها از مصادیق بارز ظلم است.

نکته‌ای که اشاره کردید این است که رسانه‌ها درست راهنمایی نمی‌شوند. خود ما تلاش زیادی کردیم که با اقوام و آشنایان نزدیک شهید دستغیب صحبت کنیم؛ ولی متاسفانه چندان نتیجه‌ای نداشت و لذا اگر از نزدیکان شهید صحبتی نیست، بخشی هم به این مسئله مربوط می‌شود. در هر حال آیا  ایشان در منزل مسائل سیاسی را مطرح می‌کردند و از گروه‌ها و فعالیت‌های آن ها صحبتی می‌شد؟

ایشان مسائل سیاسی را با ما مطرح نمی‌کرد و بیشتر روی جنبه‌های اجتماعی تکیه داشت، مخصوصا من خودم خیلی زود شوهر کردم و فرزندان دوقلو داشتم و خیلی نمی‌رسیدم به منزل پدر بروم؛ البته در تماس بودیم و تلفن می‌زدند. مادرمان هم که به رحمت خدا رفته بود. هر یک از ما که می‌رفتیم مدت زیادی آنجا می‌ماندیم.

در آستانه پیروزی انقلاب، از مواضع و فعالیت‌های شهید خاطراتی را نقل کنید.

استان فارس دست ایشان می‌گشت، چون واقعا برای انقلاب وزنه‌ای بود و اطاعت محض از امام داشت و هرچه را که امام می‌گفت عمل می‌کرد؛ حتی ایشان نمی‌خواست امامت نمازجمعه را قبول کند؛ ولی مردم طومار نوشتند و امام تکلیف کردند و آنگاه ایشان اقامه نماز جمعه را پذیرفت. طولی هم نکشید که شهید شد. در سال 56 منزل آقا را محاصره کردند و ما نمی‌توانستیم برویم و وقتی می‌رفتیم سربازها می‌آمدند و مانع می‌شدند و خیلی اذیت می‌کردند. در سال 57 هم که انقلاب پیروز شد، همه چیز را منزل آقا می‌آوردند و حتی اسلحه‌ها را هم آنجا می‌آوردند. یک شب که راننده حاج‌آقا تیر خورده بود، من خیلی ناراحت بودم و رفتم منزل آقا. خود حاج‌آقا نبودند و به مسجد رفته بود. وقتی برگشت: «پرسیدیم چه خبر؟» گفت: «الحمدلله پیروز شدیم.» و بعد هم اداره امور را در دست گرفتند و همان وقت آقای سیدعلی‌اصغر دستغیب را استاندار کرد و به کسانی که اعتماد داشت، مسئولیت‌هایی داد تا اوضاع کم‌کم سر و سامان گرفت و از طرف امام و از تهران دستوراتی آمد و افرادی منصوب شدند. هر وقت خبری می‌شد، آقا همه را آرام می‌کرد. جنگ که شروع شد، مردم شور می‌زدند که همه چیز گران شده، آقا سخنرانی کرد: «ما انقلاب کردیم که دینمان درست شود. مگر برای شکم انقلاب کردیم؟» خلاصه وجودشان خیلی برای انقلاب لازم بود.

DASTghe

مراجعات مردمی به علما گاهی اوقات از طریق خانواده‌هایشان انجام می‌شود. آیا حضور ذهن دارید که از طرف مردم به شما مراجعه شده باشد و شما به پدر بزرگوارتان ارجاع داده باشید؟

وقتی کسی احتیاجی داشت و به ما مراجعه می‌کرد، ما به راحتی با آقا در میان می‌گذاشتیم. ایشان خودشان هم همیشه توصیه می‌کرد که اگر کسی را سراغ دارید بگویید، مخصوصا در مورد ارحام و اقوام خیلی توصیه می‌کرد. چون مادر ما در قید حیات نبود، ما وقتی پیش آقا می‌رفتیم، چند ماهی می‌ماندیم. یک روز یک نفر آمد که خیلی فقیر بود. آقا خودش آمد و پرسید: «چیزی در خانه هست که به او بدهیم؟» یک قالی و چند رختخواب بود که ایشان به دست خودشان به او دادند. ما نسبت به آقا حیا داشتیم؛ اما نمی‌ترسیدیم و حرف‌هایمان را راحت به ایشان می‌زدیم. اگر احتیاجی داشتیم، می‌گفتیم. همه ما دخترها از بچگی پول توجیبی داشتیم و بزرگ هم که شدیم ماهانه داشتیم. موقعی که شهید شد، من ماهی 300تومن می‌گرفتم. خواهرهای دیگر هم به نسبت وسعی که داشتند، بیشتر یا کمتر می‌گرفتند. خودش متوجه بود چه کسی بیشتر احتیاج دارد. به اقوام و ارحام رسیدگی می‌کرد و از هر کدام که بپرسید به شما خواند گفت که مخفیانه این کار را می‌کرد. ما بعدها فهمیدیم به چه کسانی کمک می‌کرد.

آیا جلسه موعظه خانوادگی هم داشتند؟

نه، آقا با اعمال و رفتارشان به ما درس می‌داد و ما را متوجه می‌کرد. همان‌طور که قبلا اشاره کردم موقع غذاخوردن که ما شلوغ می‌کردیم، چندین بار با صدای بلند بسم الله می‌گفت که یعنی شما هم تکرار کنید و آخر هم الحمدلله می‌گفت. اگر می‌خواستیم چیزی بخریم، می‌گفت: «آیا آنچه را که دارید استفاده کرده‌اید و دیگر قابل استفاده نیست؟» در عین حال که به ما سخت نمی‌گرفت، همیشه توصیه به صرفه‌جویی و پرهیز از اسراف می‌کرد. برای ما سخنرانی نمی‌کرد؛ ولی مظلومیتشان و کارهایشان اثر می‌گذاشت. مادر ما هم همینطور بود.ایشان هم برای تربیت ما خیلی زحمت کشید. خیلی همفکر پدرمان بود.

از شهادت پدر بزرگوارتان هم نکاتی را بفرمایید.

دو بار می‌خواستند آقا را ترور کنند که موفق نشدند و این بار سوم بود. همان شب جمعه خواهرم خواب دیده بود که در مقبره خانوادگی‌شان همه اموت جمع بودند و جشن گرفته بودند و مادرم و مرحوم برادرم، آسید احمد، پذیرایی می‌کردند و منتظر بودند. خواهرم همان نصف شب به پدرم تلفن می‌زند که آقا مواظب باشید ممکن است فردا شما را شهید کنند! آقا می‌گوید: «این حرف‌ها چیست؟ حیف گلوله که به من بخورد. مگر می‌شود؟ مگر من قابلیت دارم؟ این حرف‌ها نیست.» یکی از خواهرهایم هم که به رحمت خدارفته، در فسا زندگی می‌کرد. او هم خواب دیده بود که شهر شیراز آتش گرفته و دود به صورت لا اله الا الله به سمت آسمان می‌رود و پدر ما هم به سمت بالا می‌رود. متوجه می‌شود که ایشان حتما شهید می‌شود.

لابد شنیده‌اید که آن روز وقتی خودشان هم از در منزل بیرون می‌رود، عصایشان را به زمین می‌زند و می‌گویند: «انالله و انا الیه راجعون.» شب هم خواب نمی‌رفت. قریب یکسال بود که برای ایشان همسری و همدلی اختیار کرده بودم. ایشان نقل می‌کرد که آن شب نمی‌خوابید. ایشان می‌پرسد که چرا استراحت نمی‌کنید؟ خوابی چیزی دیده‌اید؟ آقا می‌گوید فردا متوجه می‌شوید. ایشان درست متوجه نمی‌شود. می‌گوید آقا آمدند در حیاط و چندین بار نگاه به آسمان کردند و گفتند انالله و انا الیه راجعون.

فردای آن روز وقتی وارد کوچه می‌شوند، ایشان هم همراه آقا می‌رود؛ اما کمی دیرتر می‌رود و شهید نمی‌شود. آقا هیچ وقت دسته کلیدشان را به کسی نمی‌داد. برادرم می‌خواست تجدید وضو کند. آقا می‌گوید که زودتر می‌رود. یک چیزی را فراموش کرده بود. کلید را به برادرم می‌دهد و می‌رود. آقا وارد کوچه می‌شود. عصایش را به زمین می‌زند و نگاهی به آسمان می‌کند و می‌گوید انالله و انا الیه راجعون و آرام راه می‌افتد. یک عده هم پشت سرش می‌روند. امام فرموده بودند خانه‌تان را عوض کنید و آقا قبول نکرده بود. امام تاکید کرده بودند، چون اوضاع خطرناک است. قرار شده بود در معالی‌آباد منزل بگیرند که نشد. ماشین ضدگلوله هم برایشان داده بودند منتهی خانه در پس‌کوچه بود و نمی‌شد ماشین را بیاورند.

برادرم وضو می‌گیرد و راه می‌افتد؛ ولی دیر می‌رسد. سر پیچ که می‌رسد، ناگهان صدای انفجار را می‌شنود و عمامه‌اش می‌افتد. ایشان خیلی با شهید فاصله نداشت. خانمی که تی.ان.تی را به شکمش بسته بود و مثل یک زن حامله بود، می‌آید جلو و می‌گوید محتاجم و نامه دارم. پاسدارها نمی‌گذارند. یکی از پاسدارها که تا مدتی جان داشته و صحبت می‌کرده این حرف را زد که نمی‌خواستیم اجازه بدهیم جلو بیاید؛ ولی خود حاج‌آقا گفته بود بگذارید بیاید. او همین که نزدیک می‌شود، چاشنی بمبی را که به خود بسته بود می‌کشد. می‌گویند سر خود آن دختر هم داخل چاهی در آن نزدیکی می‌افتد.

می‌دانستیم که این کار گروهک‌هاست ولی دقیق نمی‌دانستیم چه کسانی بوده‌اند. عجیب اینجاست که وقتی از فردای آن روز پدر و مادر و اقوام آن‌ها می‌آمدند خبر می‌داند که بچه‌های ما این کار را کرده‌اند و این خیلی مسئله مهمی است. چند نفرشان را اینطور گرفتند. افسری را که تی.ان.تی داده بود در خانه بحث کرده بود و مادرش آمد و خبر داد. حدود15 نفر بودند که اعدامشان کردند.

موقع دفن پیکر آقا، تکه‌هایی از بدن ایشان این طرف و آن طرف و روی پشت‌بام افتاده بود. آقا به خواب سه نفر آمده بود، از جمله خانمی در شهرستان اصطهبانات و جاهای دیگر و همه خواب‌ها هم یکسان بود. آقا در خواب به این‌ها گفته بود: «چرا قطعات بدنم را به جنازه‌ام ملحق نمی‌کنید؟» یک کیسه‌ای هم در کفنی ایشان بود. خانمشان می‌گفت: «وقتی کفنی آقا را دادم تعجب کردم که چرا کیسه داشت؟» هفته بعد قطعات بدن ایشان را در همان کیسه ریختند. قطعات بدن شهید جباری پاسدار ایشان هم در همه جا پخش شده بود و فقط سرش مانده بود. آن‌ها را هم گردآوری کردند و بالای سر قبر را شکافتند و این کیسه را داخل قبر گذاشتند.

منبع: ویژه‌نامه شاهد یاران


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31