روشنگری‌‎های شهید توحیدی سلاحی قوی در مبارزه با منافقین بود

5643khp

خواب شهید

از کودکی او را به مکتب فرستادم. در مدت زمان کوتاهی قرآن را ختم کرد. وقتی استعداد و علاقه‌اش را به علوم قرآنی فهمیدم، او را در این راه تشویق کردم. قرآن را با صوتی زیبا می‌خواند. آرزویم این بود که او پای منبر برود و روضه‌خوان و سخنران شود. به مدرسه و درس خواندن بی‌علاقه بود. به کلاس‌های درس آقای موحدی رفت و علوم دینی و قرآنی را از او فرا گرفت. آقای موحدی هم گفت که او به حوزه علمیه قم برود. زمان انقلاب فعالیت فرهنگی زیادی داشت و در نمازهای جمعه درباره امام سخنرانی می‌کرد. یک‌بار شخصی نورانی را در خواب دیده بود که شمشیری شکسته در دست دارد. از او پرسید که این چیست؟ آن شخص گفته بود: «شمشیر تو زبان تو است. به روشنگری‌هایت ادامه بده.»

به نقل از پدر شهید حجت‌الله توحیدی

شجاعت و عزت نفس

تا کلاس یازدهم درس خواند. ما زمان کشاورزی داشتیم و برای کمک به من درس خواندن را ادامه نداد. یک روز ماموری آمد و گفت: «اسم پسر شما آمده است و باید به سربازی برود.» من به دانش گفتم: «داخل خانه برو تا تو را نبینند.» ولی پسرم بیرون آمد و گفت: «خودم می‌روم. چرا مامور بیاید و من را ببرد؟»

زمان شهادتش ماه رمضان بود. برای اینکه روزه‌اش را نشکند، بعد از ظهر در شیشه‌ای شیر ریخت و مقداری نان برداشت و رفت. در حال کار روی زمین کشاورزی بودیم که خبر شهادتش را آوردند.

به نقل از پدر شهید دانش خجیر انگاس

بخشی از خاطرات شهید خیری و نوه‌اش

من از بچگی چون مادرم پرستار بود، پیش مادربزرگ و پدربزرگم بزرگ شدم. در هجده سالی که با هم زندگی کردیم، یکبار هم سر ما داد نزد. گاهی که شیطنت می‌کردیم، از پدر و مادرمان به او پناه می‌بردیم. گاهی موقع غروب که دلمان می‌گرفت، ما را با ماشین بیرون می‌برد و به مابستنی می‌داد، می‌گفت: «وقتی به خانه رفتید، به کسی نگویید.»

گاهی که از روی شیطنت روی ویلچرش می‌نشستیم، می‌گفت: «روی آن ننشینید. من زمین‌گیر شدم، بس است.» اما همچنان امید داشت. هر روز ساعت 2 که می‌شد، به اخبار گوش می‌داد، شاید خبری از پیوند نخاع شود.

به نقل از نوه شهید خیرالله خیری


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31