دام ِ ملاقات با اقوام

من شهرام نظریان هستم، فرزند غلام رسول، بچه بلوچستان سراوان.

 

 

Nazrian

 

سراوان که بودیم، یک روز به خانه ما تلفن زدند، گفتند که بیا ما تو را پیش دایی ات می بریم. بعد دایی ام صحبت کرد و گفت تو را می آورند پیش من. ما رفتیم پاکستان، آنجا ریل تهیه پاسپورت و آزمایشهای پزشکی انجام شد و از آنجا رفتیم اردن و از آنجا هم بغداد. بعد آمدند ما را تحویل گرفتند. بعد از آنجا رفتیم قرارگاه اشرف. آنجا که رفتیم بعد از دو سه روز با فهیمه مصاحبه کردیم. فهیمه گفت که برای چی آمدی؟ گفتم برای دیدن دایی ام آمدم، برای کار دیگری نیامدم. گفت اگر دایی ات برود تو هم می روی؟ گفتم بله! من اینجا نمی توانم بمانم. بعد گفت این برگه ها چیست که امضا کردی؟ گفتم برای همین که دایی ام را ببینم، برای کار دیگری نیامدم.

بعد گفت اگر نمی خواهی بمانی، باید دو سال بروی به خروجی و هشت سال هم ابوغریب. هشت سال ابوغریب زمان صدام. این بود که ترس داشت و ما هم قبول کردیم که بمانیم.

بعد از جنگ [آمریکا و عراق] گفتم من دیگر نمی خواهم بمانم. بعد من را بردند و کلی با احساساتم بازی کردند... اینجوری است و فلان و بهمان... و ما را نگه داشتند. موقع مصاحبه که شد، نامه دادم که من می خواهم بروم. گفت نه! این از پشت خنجر زدن است و .... از این حرفها می زدند و با احساسات آدم خیلی بازی می کردند. دوباره نگذاشتند ما برویم. یک اف ام جدید درست کردند به نام اف ام پنج که بیشتر بچه های جدید الورود که بین دو سه سال سابقه داشتند، اینها را آنجا بردند. من بهشان گفتم من نمی خواهم بمانم و من را نفرستادند. کلی با آنها صحبت کردیم و حرف زدیم. آخرش هم دیدم فایده ندارد، با یکی از بچه ها فرار کردیم آمدیم کمپ آمریکایی ها. آنجا هم چند ماه ماندیم و وقتی کارها انجام شد برگشتیم به کشور ایران وطن خودمان.

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31