حکومت پلیسی و جاسوسی در مجاهدین

قسمت دوم مصاحبه با حسین جنت نژادیان

 

 

Janatnejady

 

بعد از آن پرونده سازی ها، شدیداً با ما برخورد کردند و گفتند تو خرابکاری و می خواهی بروی خارج کشور ، ما یک چنین چیزی نداریم ، تو پرونده خرابکاری داری و دست من را بستند و من دیگر نمی توانستم بگویم که با شما قرارداد داشتم و تا حرف می زدم این را جلوی من می گذاشتند که حکم خرابکار اعدام است و از این که ما تو را اعدام نکردیم باید خدا را شکر کنی ، این هم فرمان رهبری بوده که عفو به تو داده و ما تو را اعدام نکردیم و همین قدر که داری زندگی می کنی باید خیلی تشکر هم بکنی ، پس دیگر دنبال خارج رفتن و این طور چیزها نباید باشی ،من هم دیگر همین طور مانده بودم ، که خدایا چه کار کنم .

بعد از آن دوباره وارد نشست های دیگر شدیم و به مرور هی نشست روی نشست ، تا سال 72 که خود مسعود رجوی یک نشست عمومی گذاشت به اسم حوض ، که موضوع نشستش انحلال ارتش بود ، وقتی وارد آن نشست شدیم ، کاری می کرد که افراد خودشان بیایند و دوباره برای تأسیس ارتش جدید امضا بدهند.

چرا این کار را آن موقع کرد ،چون که همه زمزمه رفتن را می کردند ، افراد دیگر خسته شده بودند ، افراد سطح بالای سازمان دیگر از آن وضعیت ساکن خسته شده بودند و چون در فروغ جاویدان و مروارید نتوانسته بودند به قول خودشان سرنگونی را انجام بدهند ، افراد سطح بالا دیگر خسته شده بودند و زمزمه رفتن می کردند .

مسعود رجوی هم برای این که افراد را سرکوب کند یک چنین نشستی را راه انداخت ، وقتی وارد نشست شدیم ، چند تا از افرادی که به اصطلاح نوشته بودند که ما می خواهیم برویم ، اینها را آورد وسط سالن و به اصطلاح خودش وسط حوض .

و جوری افراد را تحریک کرد که همه ریختند سر اینها و شروع کردند به فحش دادن و تف انداختن روی آن فرد و زدن ، که فرد مجبور شد که خودش جلوی مسعود زانو بزند و پوزش بخواهد و از مسعود بخواهد که دوباره او را در ارتش جدید اسم نویسی کند .

من که این صحنه ها را دیدم ، خیلی ترسیدم و گفتم که این که نفر قدیمی سازمان است و چندین سال است با خودشان کار می کند و از داخل بوده،اینها این بلا را سرش در می آورند ، دیگر وای به حال من، اگر بگویم من را می کشند و از روی همان ترس هم دیگر چیزی نگفتم .گفتم باشد می مانم تا ببینیم که چه می شود ، یا می میرم و یا می روم بیرون .

بعد از آن نشست ها که تمام شد ، یک شخص دیگری بود که هم یگان خودمان بود و اسمش علی قشقاوی بود که او هم درخواست رفتن کرده بود ، بلایی سر او آورده بودند که دیگر یک حالت دیوانگی به او دست داده بود .

چون ما داخل یک محور بودیم و با هم دیگر بودیم و من از نزدیک می شناختمش ، به اصطلاح روحیات و اخلاقیات او را می شناختم ، اولاً که به ما معرفی کردند که این مزدور وزارت اطلاعات است ، کسی حق ندارد با این رابطه بزند و هر کس که با این رابطه دارد ما او را توبیخ می کنیم .

بعد یک نشست کوچک گذاشتند و او را آوردند در نشست و یکسری از افراد خاص خودشان را آوردند و روی سرش ریخنتند. اینها همیشه یکسری افراد ایدئولوژیک دارند که برای این که افراد دیگر را بترسانند و به رعب و وحشت بیندازند افراد خاص خودشان را می آورند و آن فردی هم که باید ترسیده بشود می آورند آنجا و این افراد می ریزند روی سرش و شروع می کنند به فحش دادن ، زدن ، تف انداختن و در واقع غرور آن فرد را خورد می کنند و هویت و شخصیت آن فرد را از او می گیرند و دیگر برای آن فرد چیزی نمی ماند .

به همین خاطر وقتی فرد احساس می کند که شخصیت و هویت خودش را از دست داده ، دیگر نسبت به همه چیز بی تفاوت می شود و همان ماندگاری را برای خودش در آنجا حفظ می کند .

به خصوص وقتی که به آن فرد بگویند تو اگر می خواهی بروی فقط می توانیم بفرستیمت ایران و قبلش هم باید دو سال اینجا بمانی و بعد از دو سال هم تو را تحویل مخابرات عراق می دهیم ، اصلاً اسم مخابرات عراق که می آمد همه می ترسیدند .

چون مخابرات عراق سیستمی داشت که وقتی فردی را می گرفت اول که شکنجه می کرد به عنوان نفوذی ، چون دولت عراق قانونی داشت که هر خارجی را که می گرفتند ، جاسوس مطرح می شد .

وقتی فرد را تحویل مخابرات می دهند ، مخابرات این فرد را جاسوس مطرح می کند ، اولاً که شکنجه های شدیدی دارد ، بعد از این که شکنجه های شدید کردند ، هشت سال زندانی دارد و بعد از هشت سال اگر زنده بود می توانند با کشورش تبادلش کنند.

وقتی این مراحل را تعریف می کردند و خودمان هم مواردش را دیده بودیم ، خب دیگر کسی جرأت نمی کرد صحبتی بکند یا حرفی بزند و یا اعتراضی علیه این مناسبات بکند .

خلاصه این فرد که اسمش علی قشقایی بود ، اینقدر این را زدند و تف انداختن رویش و بعد یک عده ای بودند که الان هم هنوز هستند می خواستند که او را با چاقو بکشند ، که البته این شگردهای خودشان بود ، شگردهای زن های مسئول قضیه بود که چند نفر را تحریک می کردند و بعد هم خودشان می آمدند وسط و میانجیگری می کردند که آره ما نگذاشتیم که تو را بکشند و به اصطلاح چهره خوبی از خودشان نشان می دادند .

بعد از یک مدت دیگر ما علی قشقایی را ندیدیم و حتی جرأت سؤال کردن هم نداشتیم که بپرسیم که فلانی کجاست .

در این مدتی که ما آنجا بودیم نشست های مختلفی گذاشته می شد ، بندهای مختلفی گذاشته می شد ، فشارهای تشکیلاتی خیلی زیاد بود ، چون طوری شده بود که دیگر کسی جرأت حرف زدن با کسی را نداشت .

راه های خارج هم که دیگر بسته شده بود و تنها راهی که مانده بود راه ایران بود که این هم از طریق مخابرات عراق بود و کسی چنین جرأتی را به خودش نمی داد که بخواهد مخالفتی با این سازمان بکند ، هر چه بود چشم گفتن بود و اجرا کردن.

از سال 72 شورای رهبری به اصطلاح مجاهدین شروع شد ، که تشکیل شده بود از تعدادی زن که این زن ها به اصطلاح دیگر خالص ترین زن های ایدئولوژیک خودشان بودند که در همه جنایت ها هم دست داشتند و اینها را به عنوان شورای رهبری مجاهدین معرفی کردند .

کسی هم جرأت مخالف بودن نداشت ، چون در نشست های عمومی مسعود رجوی سؤال می کرد که آیا موافق دارند ، آیا مخالف دارند و کسی جرأت این که بگوید من مخالف مثلاً این فرد هستم ، را نداشت و اجباراً همه دست ها به عنوان موافق بالا بود.

شورای رهبری ،افرادی بودند که خط و خطوط مسعود رجوی را در پایین سازمان جاری می کردند ، خط و خطوط مسعود رجوی هم در پایین این بود که فشار بیشتر روی افراد باشد ، روی تشکیلات باشد که هیچ کس نتواند حرفی بزند .

چون خودش می دانست که افراد ناراضی هستند ، همه می خواهند بروند و مجبور بود به نوعی آنها را آنجا نگه دارد ، تنها وسیله اش هم همین بود که این زن ها را آورد سر کار ، اولاً که یک جنگ درونی ایجاد کرد بین زن و مرد ، چون مردانی که آن موقع در بالای کار بودند همه پایین آمدند .

و این باعث شد که یک جنگ درونی بین مردها و زن ها به وجود بیاید که بالاخره مردها هم بیشتر ذهن شان درگیر این جنگ شده بود که با زنانی که الان بالای سرشان قرار گرفته اند از نظر ذهنی بجنگند ، چون جرأت ماده کردن آن جنگ را که نداشتند و مجبور بودند به طور ذهنی بجنگند .

هر فرمانی که آنها می دادند ، اینها کاملاً اجرا نمی کردند ، که باعث توبیخ شدن یا تنبیه شدن آنان از طریق زن ها می شد ،این جنگ را همیشه داشتند ، چه در گزارش ها و چه در فاکت هایی که می خواندند ، این جنگ بود ، از طرفی وجود زن ها در سازمان ، یعنی زن های شورای رهبری شان باعث شد که کنترل بیشتری روی افراد داشته باشند .

به طور مثال وقتی در نشست های عملیات جاری همه افراد بلا استثناء چیزهایی که در ذهن شان می گذشت ، باید به صورت فاکت می نوشتند و در داخل جمع و در حضور یک زنی که به اصطلاح فرمانده بود باید می خواندند .

و افراد آن جمع و یگان باید می ریختند سر آن فرد ، حالا چه این فاکت درست باشد چه غلط ، مهم نبود ، فقط می بایست می ریختند سر آن فرد و شروع می کردند به فحش دادن و اذیت و آزار تا این مرحله تمام بشود و این فرد سرد بشود .

این شیوه هایی بود که می توانستند افراد را ساکت کنند ، که افراد حتی جرأت صحبت کردن با یکدیگر را نداشتند ، ما وقتی آنجا تعدادی دوست بودیم و می خواستیم با همدیگر صحبت کنیم ، همیشه می ترسیدیم که نکند فردی که من الان دارم با او صحبت می کنم ، برود و گزارش کند که این آمد با من مثلاً یک چنین موضوعی را مطرح کرد .

یک چنین جو جاسوسی و پلیسی را ما بین افراد اشاعه داده بودند که دیگر هیچ کس به هیچ کس اعتماد نداشت ، حتی به خودم اعتماد نداشتم ، می گفتم الان در ذهنم یک فکری علیه اینها می کنم ، پس فردا دوباره نروم و همین را مطرح بکنم ، یعنی جو این جوری بود .

حالا گذشته از آن جوی که بر خود زن هایشان حاکم بود ، چون که ما زن هایشان را نمی دیدیم ، فقط تعریف هایی شنیده بودیم ، اگر مثلاً به اصطلاح پنجاه تا به ما سخت می گرفتند ، دویست تا به زن ها سخت می گرفتند .

فشارهای خیلی بیشتری روی زن هایشان بود ، البته زن هایی که پایین بودند ، نه زنان سطح بالا ، زن های عضو یا قدیمی شان و یا مخالف شان خیلی به آنها هم سخت می گرفتند .

 

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31