تعهد ماندن در اردوگاه اشرف تا ابدالدهر

* آقای ناصر روایی، سازمان مجاهدین اساساً بعد از سال 62 هیچ نیرویی را در داخل کشور نمی خواست و می گفت این نیرو باید به خارج از کشوربیاید. یا عراق یا اروپا و به هر حال داخل کشور نماند، در حالی که این عملکرد در تضاد با کار چریکی و توده ای است که لازم است پیوند اجتماعی داشته باشد، شما خودتان چطور راضی شدید و آیا سر این مسئله دار شدید و آن را چگونه ارزیابی می کنید؟ سؤال مهم تر در همین رابطه این که وقتی رفتید به منطقه و دیدید که به آن شکلی که تعریف می کردند، منطقه ای وجود ندارد که سازمان ادعا می کرد که ما در کردستانیم و منطقه کردستان آزاد است و ما در کردستان رادیو داریم و دیدید که در عراق هستند ، چه فکر کردید و یا مثلاً وقتی که خط ارتش آزادیبخش رسید، آیا اصلاً ایجاد تضاد برایتان نکرد که این شکل کارباید در دل خود کشور باشد و نمی تواند در خارج از کشور باشد؟ آن هم زیر سلطه کشوری که در حال جنگ با کشور ما است که ما می خواهیم آزادش بکنیم؟ راجع به این بحثها یک صحبتی بکنید آیا اصلاً به تضاد برخوردید یا نه؟

_من قبل از پاسخ دادن به این سئوال لازم می دانم خودم را معرفی کنم و از پروسه همکاری خودم با سازمان بگویم.

 

 

Naserravaee

 

بیست سال است که به طور حرفه ای در سازمان مجاهدین خلق ایران بودم و در تمام این مدت یکی از اعضای ارتش آزادیبخش بودم که در عراق مستقر بود. سابقه هواداری من به قبل از 64 و به دوره فاز سیاسی بر می گردد که در دانشگاه با بچه های هوادار سازمان که در انجمن اسلامی بودند، آشنا شد. ارتباطم آنجا در واقع به مرور زمان بیشتر شد و هواداری و ارتباطم بیشتر شد و با انجمن دانشجویان مسلمان که وابسته به سازمان بود پیدا کردم. ولی از زمان تعطیلی دانشگاه ها و انقلاب فرهنگی ارتباطم قطع شد و دیگر رابطه تشکیلاتی با سازمان نداشتم. ولی کم و بیش مواضع سازمان را از طریق نشریاتش و ... دنبال می کردم. تا مقطع سی خرداد که به دنبال تظاهرات سی خرداد دستگیر شدم و چهار سال زندان بودم. سال 64 بود که از زندان آزاد شدم و بعد از شش ماه دوباره با سازمان ارتباطم وصل شد.ابتدا تماس تلفنی بود که با صحبتهایی که شد، متقاعدم کردند که من دیگر جایم در ایران نیست و من هیچ آینده ای ندارم و درست است که از زندان آزاد شدم، ولی هیچ تضمینی ندارد و معلوم نیست ،ممکن است در آینده نزدیک دستگیر شوم و دوباره به زندان بیفتم. در واقع در چنین شرایطی و با قبوا این حرفهای سازمان ، بدون این که بدانم چه اتفاقی افتاد و چه پیش خواهد آمد، تصمیم گرفتم که به عراق بروم و از طریق یک رابط که دنبالم فرستادند، بلافاصله وارد عراق شدم. البته هیچ ذهنیتی از سازمان نداشتم و فکر می کردم که سازمان در منطقه کردستان است و در کوهها دارند می جنگند. ولی وقتی آمدم دیدم که در ایران کسی نیست، و همه اعضای سازمان در عراق مستقر هستند. بعد از ورودم به عراق پروسه فعالیتم شروع شد. دوره های آموزشی هنگ را دیدم و بعد سازماندهی شدم .

سازماندهی آن دوره از سازمان یک حالت منطقه ای داشت و محدود می شد به یک سری عملیاتهای منطقه ای در کردستان و هیچ فعالیتی در سطح کشور نداشتند. مدتی بعد از این که دوره هنگ تمام شد، وارد کارهای نظامی شدم. آن پروسه هم کوتاه بود.بعد هم که واحدهای ارتباطات بودند که کارشان جمع آوری اطلاعات بود و تردد تیمهای عملیاتی که داخل بودند، بر عهده آنان بود.

بعد از خرداد 65 با آمدن مسعود رجوی به عراق، خط منطقه هم برچیده شد و بعد از یک مدت بلاتکلیفی و ... خط تشکیل ارتش آزادیبخش از طرف مسعود رجوی ابلاغ شد که تمام نیروها متمرکز شدند، همه آمدند در پایگاه های و قرارگاه های مختلف مستقر شدند و سازمان از حالت نامنظمی که داشت،خارج شد و خط تشکیل یک ارتش منظم را تحت عنوان ارتش آزادیبخش داده شد. آن موقع دو قرارگاه بود سردار و اشرف که من در اشرف مستقر شدم. بعد از مدتی یگانهای رزمی تشکیل شد که من هم در یکی از یگانهای رزمی اش سازماندهی شدم. در شرایط جنگ ایران و عراق، سازمان هم با استفاده از این شرایط می خواست اهداف و امیال خودش را دنبال کند و شروع به یک سری شناسایی های مرزی کرد و لا به لای این شناسایی ها یک سری عملیاتهای مرزی هم در حد زدن یک پایگاه که می زد و برمی گشت و تا اواخر 66 این وضعیت ادامه داشت.

*عضویتتان را چه سالی به شما ابلاغ کردند؟

_هیچ وقت خودم نمی دانستم چه درجه ای داشتم. بعد از مدتی گفتند که تو عضو هستی. ولی رده مشخص در سال 80 که "ام قدیم" بود، به من ابلاغ شد، یعنی معاون نهاد.بر اساس سابقه هر کسی 15 سابقه یا بیشتر داشت، می شد ام قدیم. قبل از آن بر اساس سابقه نبود. هر کسی بر اساس صلاحیت رده می گرفت. تا آن موقع هیچ وقت به کسی ابلاغ نمی شد که تو چه رده ای داری. من از زمان تشکیل ارتش در یگانهای نظامی بودم تا مقطع فروغ. بعد از آن هم همچنان در یگانهای رزمی ،نیرویی و زرهی بودم. یک مقطع در سال 73 و 74 یک سال در سیستم تبلیغات بودم.آنجا در فرستنده رفت و آمد داشتم و راننده پیک ترددات رادیو بودم از بغداد به اشرف و بالعکس. قبلش آمدند از یگانها یک سری نیرو جمع کردند گفتند الان ستادها نیرو می خواهند و خطی بود که مریم رجوی رفته بود خارج و می خواستند یک سری کار تبلیغاتی و کارهای جنبی و باصطلاح غیر نظامی یک مقداری بیشتر گسترده شود، یک سری نیرو از یگانها در ستادهای مختلف از جمله در قسمت رادیو جمع کردند.

حالا می رسیم به سئوالاتی که در ابتدا شد. البته من بعد از فاز نظامی در زندان بودم تا سال 64. بعد که آمدم بیرون،متوجه شدم که سازمان دیگر تمام شد و دیگر ضربه اش را خورده و دیگر هیچ وجود خارجی ندارد. یعنی حضورش را در داخل کشور نمی شداحساس کرد. من شش ماه در جامعه بودم تا قبل از این که دوباره وصل شوم. این شش ماه هیچ نشانی از حضور سازمان را احساس نکردم. چه به لحاظ مادی و حتی به چه لحاظ فضای اجتماعی و سیاسی. من هم هیچ وقت در ذهنم و در مخیله ام نبود که یک چنین مسیری انتخاب کنم و حتی دنبال دانشگاه بودم که ثبت نام کنم و اصلاً دنبال این که سازمان کجاست نبودم. ولی بعد از آن تماس اینجوری در ذهنم آمد که گویا سازمان الان در یک منطقه آزاد شده ای در کردستان است، نیروهایش را آنجا جمع کرده و مترصد یک زمانی که دوباره بتواند بیاید و کشور را آزاد کند. یکی این بود در ذهنم و از طرفی هم اینجوری القا کرده بودند که دیگر شما مفت از دست رژیم در رفتید و دیر یا زود کمی شرایط بحرانی شود، دوباره شما را به زندان می اندازند و همه را اعدام می کند و ... در واقع یک چنین فضا و ذهنیت غلطی بود که من در این مسیر قرار گرفتم که وقتی رفتم، دیگر هیچ راه برگشتی نبود. یعنی انتخابی کردم که به دنبالش بیست سال طول کشید تا برگردم و به دور از فراز و نشیب هایی که در این دوره هم بود، فهمیدم که راهی که رفتم، چقدر راه پوچ و غلطی بود و جز هرزروی کلی از انرژی هایی که می توانست در راه درستی خرج شود، در راه ساختن مملکتمان خرج شود، در راه جلوگیری از این جنگ و حتی پایان جنگ خیلی زودتر از اینها، همه اینها رفت و ریخت توی کیسه باطل جنگ. سازمان خودش یکی از عاملان دمیدن به این جنگ بود واقعیت های آن موقع را که نگاه کنیم، بر خلاف شعارش که می گفت ما خواهان صلح هستیم اینطور نیست. سازمان خیلی راه صحیح تری را هم می توانست پیش بگیرد که اتفاقاً جلوی جنگ گرفته شود. اتفاقاً بهره اش را هم می برد از آن. چه زمان فاز سیاسی اش و چه در زمان فاز نظامی اتفاقاً سازمان به شیوه خیلی موذیانه و مکارانه ای از جنگ استفاده کرد هر چند این را پرتاب می کرد به سمت رژیم، ولی سازمان سوار شده بود روی داستان جنگ. چرا مثلاً آن اوضاع و احوالی که جامعه داشت آن اوضاع و احوال به هم ریخته بعد از جنگ خیلی حرف است که آدم یکهو برگردد یک تظاهرات سی خردادی راه بیندازد و با هدف از هم پاشاندن رژیم و سرنگونی ؟ حسابش را نکرده بود که مملکت بعد از این اتفاق چه خواهد شد؟ و یا حسابهایش غلط بود. من بعد از بیست سال وقتی به عقب نگاه می کنم، می گویم اتفاقاً سازمان حساب شده آن موقع این کار را کرد. یعنی می گفت اگر من الان و این موقع این کار را نکنم، سال 60 این کار را نکنم، اگر تمام عیار در مقابل رژیم نایستم، رژیم ممکن است اینقدر قوی شود که دیگر نشود هیچ کاری کرد. الان ارگانها و سیستم هایش شکل نگرفته، الان من می توانم فرش را از زیر پایش بکشم. بعدش چطور من می توانم با این نیروی کم با کدام نیرو با کدام سلاح؟ این سازمان بود که تحمیل کرد یک جنگ و خونریزی پوچ و در واقع چیزی که همه اش از بین رفتن سرمایه ها بود. سرمایه های انسانی بهترین فرزندان این ملت، سرمایه های مادی و در ادامه اش با آن عقب نشینی اش به عراق و رفتنش به عراق و هم کاسه شدن با دشمن، دشمنی که الان تازه دستش رو شده، آدم می فهمد کی بود و چی بود. من می خواهم بگویم که کارنامه بسیار بسیار خون آلودی را سازمان پشت سر گذاشته که اگر واقعاً صداقت داشته باشد، اگر واقعاً شعارهایی که می داد، بایستی بیاید اعتراف کند که چه اشتباهات استراتژیک و تاکتیکی را آن موقع انجام داده است. البته بعید است چنین صداقتی را از سازمان ببینیم.پرت افتادگی از اجتماع و حضور در عراق و سایر مسائل همه نتایج این کارنامه ننگین بود.

* آن موقع که شما وارد منطقه شدید، بحث ازدواج مریم و مسعود در 63 اتفاق افتاده بود و در سال 64 بحثهای هم ردیفی و انقلاب ایدئولوژیک مطرح شد. با انقلاب ایدئولوژیک که مواجه شدید، مسئله دار نشدید؟

_اتفاقاً چرا. همیشه برایم سؤال بود. روزهای اولی که رفته بودم آنجا یا هر کسی که می آمد یک سری سؤال ها را می گذاشتند جلویش از جمله مثلاً یک سری سؤالهایی که جلوی من گذاشته بودند، نظرتان در رابطه با ازدواج مسعود و مریم و انقلاب ایدئولوژیک چیست؟ من گفتم به نظر من کار درستی نکردند، یعنی اگر واقعاً قرار به رشد زن مجاهد در سازمان است، مگر فقط مانده در ازدواج؟ ازدواج نکنند نمی شود یک زن مجاهد در موضع رهبری قرار بگیرد؟ بتواند یک موضع مسؤول باشد؟ پس این در وهله اول سؤال من هم بود. من همان موقع مطرح می کردم ولی برای جا انداختن این، دست به هر توجیهات ایدئولوژیکی می زدند و هنوز که هنوز است دارند می جنگند. هنوز که هنوز است باید برایش توجیه بتراشند. الان اگر به ذهن تک تک افراد سازمان نگاه کنید و ته ذهنشان را باز کنید، در ذهن هر کدامشان این سؤال همواره هست. چه شد این ازدواج؟ یعنی چی؟ معنی اش چیست؟ آیا حقوق زن در ازدواج خلاصه می شود؟ برابری در ازدواج است؟ و داستانهای بعدی سال 68 و طلاق و ... بالاخره این چطور است؟ راه رهبری از این طرف است؟ در ازدواج است و راه نیروهایش از سمت دیگر و در طلاق است؟ خیلی سؤالات ته ذهن افراد است. الان سالهاست که در سازمان هیچ وقت روی این مسئله انگشت نمی گذارند. الان هر سال سی خرداد را می آیند بزرگداشت می گیرند، می گویند بزرگداشت سالگرد سی خرداد، بزرگداشت آزادی زندانیان سیاسی، بزرگداشت سالگرد تأسیس ارتش آزادیخبش، ولی سالهاست که دیگر نمی گویند سالگرد ازدواج مسعود و مریم، سالگرد انقلاب ایدئولوژیک. این را دیگر حتی اسم هم نمی برند، نه اینکه کمرنگ شده باشد حتی اسم هم نمی برند. این بیانگر چیست؟ بیانگر یک تناقض بزرگ است در ذهن تمامی نیروها. منتها نه اینکه یک مرز سرخ است، نه این که یک بتی شده در سازمان و همه چیز آن نقطه است، دیگر کسی نمی تواند در موردش فکر بکند یا حرفی بزند. این یک مسئله لاینحل است و من فکر نمی کنم کسی سر این مسئله جواب قانع کننده ای گرفته باشد. گرچه تمام کسانی که سؤال کردند در سالهای بعدی تاوانش را دادند.

* شما زمانی که بحث طلاقهای ایدئولوژیک پیش آمد متأهل بودید و این مسئله را پذیرفتید. سؤال این است که آیا شما حقیقتاً و قلباً این مسئله را پذیرفتید که در ارتباط با یک ضرورت تشکیلاتی است یا جدای از این موضوع است. می خواهم احساس قلبی تان را بگویید.

_ اینطور متقاعد شدم یا برای خودم متصور بودم که من دارم این کار را انجام می دهم برای این که بتوانم در مسیر انقلاب و مسیر مبارزه بتوانم انرژی هایم بیشتر آزاد باشد. در واقع این هم جزء یکی از فداکاری هایی است که هر کسی در مسیر انقلاب باید از همه چیزش بگذرد. در این راستا تن بهش دادم. ولی واقعیت سازمان به این هم راضی نبود و مدنظرش این نبود. بعدها که جلو رفتیم، دیدم که تنها این را نمی خواهد، من با این نیت آمدم با صداقت کامل به عنوان این که آدم در مبارزه باید از همه چیزش بگذرد و هر چیزی را در راه هدفش بگذارد. ما این را می گذاشتیم در این راه، ولی واقعیت این است که این نتیجه اش در کیسه سازمان می ریخت و خرج او می شد. خیانت بزرگ سازمان این بود که به این هم حتی راضی نبود. با این خودش را نمی توانست اغنا و راضی کند. گفت که این چیزها که تو از آنها گذشتی که ارزش نبود. اینها ضد ارزش بود. چه کسی گفته که تو باید علاقه به فرزند داشته باشی؟ عشق به شوهر داشته باشی؟ عشق به همسر داشته باشی؟ اینها ضد ارزش است. اینها کشک و پوشال است. اینها را اصلاً تو نباید دنبالش باشی و بعد هم می رود فراتر از این و می گوید که اینها همه دیدگاه های استثماری است و تو باید این دیدگاه های استثماری را بگذاری کنار. اینها موانعی است که تو اگر به آن بپردازی، مانع از این می شود که تو به رهبری وصل شوی. پس تو لازم است که اینها را اولاً بریزی دور تا بتوانی خلص و تمام عیار در اختیار رهبری باشی. الان وقتی که به گذشته نگاه می کنم، می بینم که این رهبری اینطور بود. یعنی تشنه همه چیز فرد بود. البته خودش هم به یک زبانی این را می گفت. می گفت من خون و نفست را می خواهم، من همه چیزت را می خواهم. چرا طالب چنین نیروهایی بود؟ نیرویی که از خودش هیچ چیزی نداشته باشد. من یا امثال من یا هر کسی که هست بایستی طوری قدم برداریم طوری باشیم که همه چیزمان را در آن نقطه ببینیم. همه چیزمان را آنجا بریزیم. چرا من نتوانم و جرئت و قدرت این را نداشته باشم که یک لحظه فکر کنم که آیا این نقطه هم ممکن است اشتباهی کرده باشد؟ مسیر اشتباهی دارد می رود یا تصمیم غلطی گرفته یا نه؟ اصلاً! این راه و طریق و روشی بود که رهبری برای جمع کردن پیروان بیشتر و نیروهای بیشتر می رفت. چون که یک رهبری و یک کسی که سکان دار یک مسیر می شود، خیلی حرف می تواند بزند. به اعتبار آن نیروهاست که می تواند راه بیفتد و یک کاری بکند. برای همین است که تمام داستانهای انقلاب ایدئولوژیک که از 68 شروع می شود و عملیات فروغ هم تمام شده بود و ارتش دیگر در یک مسیر قهقرایی قرار داشت و موجودیتش را داشت از دست می داد. یعنی دلیل موجودیتش را در عراق از دست داده بود. پس دیگر هر چه می گذشت ارتش هر روز به سمت اضمحلال و فروپاشی می رفت. در واقع رجوی با انقلاب ایدئولوژیک و با این داستانی که راه انداخت، در یک کلام می خواست نیروهایش را در عراق حفظ کند. برای حفظش انقلاب ایدئولوژیک را راه انداخت و با این شعار و با این روش که هر چیزی که در این راستا مانع می شد و باعث می شد ذهن فرد به جای دیگری برود کانالیزه می کرد به سمت خودش. هر چیزی بود را می خواست از ذهن افراد بگیرد. برای این کار لازم بود که تک تک افراد شخصیت هایشان له شود. هر فرد بایستی همه چیزش را پای این هدف قربانی می کرد. انقلاب ایدئولوژیک یکی از این مسیرهایی بود که شاهد این بودیم که هر فردی عزیزترین ارزشهای انسانی درونی خودش را که من فکر می کنم در یک کلام دوست داشتن و عشق ورزیدن است که برای هر انسانی حیاتی است قربانی کند. طوری بود که هر فردی به این نقطه می رسید که بایستی اینها را زیر پایش له کند، از رویش رد شود تا یک سربازان مطیع و گوش به فرمانی شوند برای رجوی. این بود که انقلاب ایدئولوژیک راه افتاد. یعنی حقیقتاً مسیر اصولی نبود. شعارها و حرفها خیلی گنده بود، ولی واقعیت این نبود. اگر انقلاب ایدئولوژیک همان بند الف و طلاق و این حرفها بود، پس داستانهای بعدی اش برای چی بود؟ بعد از این مدت تق اش در آمد و بند ب را راه انداختند، چند ماه بعد بند جیم و چند ماه بعد بند دال... این قوز بالاقوز ها چی بود مدام پشت سر هم می آمد؟ واقعیت این است که این تضادها می زد بیرون، یک بند می آمد پانسمانش می کرد. همینطور یک معجونی شد که آخرش به جایی رسید که امروز می بینیم که تشکیلات از درون دارد هر روز پاشیده تر می شود و به لحاظ ایدئولوژیک به بن بست مطلق رسیده است.

* بعد از این که صدام سرنگون شد و سازمان در شرایط جدیدافتاد، ارتباطاتی با شیوخ و عشایر برقرار کرده است. تحلیل سازمان از این که دنبال عشایر و شیوخ رفته چیست؟ چقدر موفق بوده در این مسیر؟ چقدر گنده نمایی می کند؟ و روشهایش برای جذب اینها چیست؟

اگر موقعیت سازمان را در این شرایط بیاییم از بیرون نگاه کنیم، به لحاظ ایدئولوژی سیاسی نظامی ته خط است. یعنی چیزی است که خودش کاشته و الان دارد محصولش را درو می کند. چیزی نیست که به آن تحمیل شده باشد. نتیجه و ماحصل کارکردهای خودش مشخصاً در بیست سال گذشته و یا شاید هم بیشتر است. اشتباهات بزرگ استراتژیک و تاکتیکی اش و مسیرهای غلط ایدئولوژیک والان دارد محصولش را می بیند. پس اگر از بیرون نگاه کنیم، الان سازمان به لحاظ ایدئولوژیک، سیاسی و نظامی تماماً ته خط است. از سلاح ارتششان فقط یک آرم مانده از ایدئولوژی هم هیچی نمانده تمام شعارهایی که در این سالها می دادند، همه اش فراموش شده است. الان نمی تواند یک نیروی تازه وارد را ببرد و بتواند درس انقلاب ایدئوولوژیک را به او بدهد. یک نفر نمی توانید در سازمان پیدا بکنید به طور خاص از جماعت مردش که حتی لفظاً بتواند از انقلابی که این همه سال از آن گذشته دفاع کند. عملاً که اصلاً، عملاً هیچ کسی به آن معتقد نیست. پس فقط در ظاهر یک چیز برایش مانده و آن هم تشکیلاتش است. الان بود و نبود این سازمان فقط در حفظ این تشکیلات است. تشکیلاتی که خلاصه می شود در قرارگاه اشرف. پس تمام تلاشش هم این است که حفظش کند و لاغیر. اگر این تشکیلات از بین برود و این نیروها به هر شکل ازش گرفته شود و جدا شوند، سازمان تمام شده است. برای همین است که این نیروها در این قرارگاه حضور دارند. همه چیزش این قرارگاه است و الان با چنگ و دندان دارد این قرارگاه را حفظ می کند. همه چیزش شده قرارگاه. از روز اول بعد از پایان جنگ، هم و غمش این بود که هر طور شده این قرارگاه را نگه دارد. بالا و پایین می پرد و خودش را به هر رنگی در می آورد، با هر کسی هم حاضر است بر سر آن مذاکره و مصاحبه بکند چه با آمریکا و چه با عراق، ولی این قرارگاه اشرف را داشته باشد. قبل از استاتو یک مقدار پایش شل بود، ولی بعد از استاتو مرز سرخ است برایش. الان به نیرویش می گوید تو هر کاری می کنی، هر چیزی می گویی، اشرف مرز سرخ است. الان برای همین است که قرارگاه اشرف تبدیل شده است به شهر اشرف و شعار می شود اشرف اشرف شهر شرف. و از آن بالاتر الان شعاری که دارد می دهد می گوید "چو اشرف نباشد تن من مباد". آخر واقعاً هر کسی خودش اصالت داشته باشد، شعار من که یک روزی می گفتم "چو ایران نباشد تن من مباد"، باید بیاید جایش را با این شعار پر کند؟ یعنی تمامیت و همه چیز من که ایران بود، اشرف به جایش نشست و اشرف شد جای ایران؟ چرا این کار را می کند؟ پس اگر این را خوب بفهمیم می شود خیلی از همین رابطه هایی که برقرار می کند فهمید. تلاشهایی که در هر زمینه ای دارد می کند، در این رابطه معنی پیدا می کند.

الان تمام فعالیتهای سیاسی و اجتماعی ای که دارد، در این راستا است. به طور خاص سیاستهای بیرونی اش، الان بخش اجتماعی به طور گسترده دارد با بیرون رابطه می زند و با هر جریان و گروه و از مذهبی گرفته تا سیاسی از طریق کانالهای مختلف فقط بتواند اینها را دعوتشان کند یک مهمانی یا ضیافتی یک چیزی همینقدر یک قدم این ها را به خودش نزدیک کند. دشمن باشد از دشمنی در بیاورد. یک ذره سمپات است بیشتر سمپاتش کند. هر چقدر می تواند به لحاظ سیاسی و اجتماعی دسته جات را دعوت کند مخصوصاً اطراف قرارگاه اش. نیروهای اجتماعی را دعوت می کند تیمهای ورزشی را دعوت می کند به این شکل می خواهد هر چقدر می تواند نفر به نفر جاپا باز کند. نیاز دارد که این ملاء یک حفاظی بشود برایش که در آینده اشرف حفظ شود. شرایط سیاسی عراق که دارد الان تغییر می کند استراتژی برای آن موقعش است که بتواند آن ملاء را به جلو بیندازد.

الان اگر هر نیرویی یک مقدار به خودش بیاید، بتواند فکر کند، البته افسوس که چنین مجالی نیست، چنین اجازه ای نمی دهند که هر کسی فکر کند. واقعاً این همه تلاش، این همه انرژی، این همه رابطه، این همه خودشکستن و خودشان را پای این عراقی ها بیندازند و این طور التماس کنند و اینطور خودشان را خوار کنند که گدای این طور چیزها باشند، آیا ما نمی توانستیم تمام این محبتها را که اینطور داریم خرج می کنیم، اینطور دارید از همه چیزتان دارید خرج می کنید، شما واقعاً نمی توانستید مثلاً در کشور خودتان در ایران در خدمت مردمتان بکنید؟ آنهم در راستای سازندگی و ساختن ایران. چی شده؟ واقعاً افسوس که اینطور دارند خرج کسانی می کند که واقعاً هیچ عاقبتی هم ندارد. خدا شاهد است من زمانی که در قرارگاه انزلی بودم،می دیدیم که چقدر مردم خوبی هستند اطراف قرارگاه ها هوای ما را دارند، مواظب ما هستند، هوادار و سمپات ما هستند، همیشه قربان صدقه ی ما می روند. خدا شاهد است زمان جنگ یک ساعت نگذشت از بعد از این که بغداد سقوط کرد، که ریختنند درآن قرارگاه مثل مور و ملخ و 24 ساعت نگذشت که دیگر یک آجر سالم هم آنجا نماند! خب اینها حساب چی را دارند می کنند؟ چه شعاری را دارند می دهند؟ امیدوارم چنین روزی پیش نیاید زودتر از اینها سرشان به سنگ بخورد قبل از این که چنین چیزی برسد، ولی سرمایه الکی دارند خرج می کنند، سرمایه گذاری بیخودی دارند می کنند. واقعیت این است که بود و نبودشان در همین است و چاره ای ندارند باید هم این کار را بکنند.

*فرض کنیم آمریکایی ها رسماً از سازمان حمایت کنند. دولت عراق هم اجازه بدهد سازمان در عراق بماند. چه فایده ای برای سازمان دارد ،آنها آن موقع که مسلح بودن خطری برای جمهوری اسلامی محسوب نمی شدند ، حالا که زدن به فاز ساز و آواز؟

البته سازمان متأسفانه به همین راضی است. سیاستش و استراتژی اش هم همین است و به همین هم راضی است. ولی افسوس. چه فایده؟ یعنی این را برای چه می خواهد؟ البته کار دیگری نمی تواند بکند. تا وقتی که صداقتی باشد تا وقتی که خدایی باشد، وطنی باشد، عشقی باشد، وطن پرستی ای باشد. درستش این است که آدم باید بیاید و به طور صادقانه اشتباهاتش را بگوید و گذشته خودش را تحلیل درست بکند، یک راه درستی را انتخاب کند، ولی این می خواهد از آخرین لحظات که مانده با امیدی واهی برای خودش زمان بخرد.

اگر سازمان بخواهد از گذشته اش انتقاد کند و بگوید من دیگر حضورم در عراق موضوعیت ندارد و درست نیست و غلط است و ضد ایران و ایرانی است،در قدم اول باید تمام این بیست سالی را که هزینه کرده است باید زیر سئوال ببرد و جوابگو باشد. یا باید جوابگو باشد بگوید من اشتباه کردم یا نه باید زیر پایش له کند. بالاخره یک جوابی باید داشته باشد. جرئت و مردانگی این را ندارد که بگوید در این بیست سال من مسیر غلطی را انتخاب کردم.

*تعویض مسئول اول و انتخاب صدیقه حسینی در این شرایط چه معنی دارد؟

به نظرمن دلیل تعویض مسئول اول یکی این بود که نیروها را سر کار بگذارند و یک مدت هم کف بزنند. هر ازگاهی سازمان یک سری بازیهایی و یک معرکه ای راه می اندازد، فقط به این دلیل که ذهن افراد به آن مشغول باشد و به آن خوش باشند. ویکی هم اگر در ذهنهای بعضی افراد این است که چه شد دو سه سال است مسئول اول سازمان ثابت مانده، مگر قرار نبود هر 2 سال عوض شود، چی شد که الان این یکی چهار سال است مانده، پس بالندگی سازمان چه شد؟ ته کشید؟ فقط یک نفر است آن هم مژگان است؟ برای خاتمه دادن به این سؤالها.

* یک تحلیل جامع و کالبدشکافانه از وضعیت روحی و روحیه ای افراد در همان مقطعی که بودید، فاکتهایی که می خوانند، مسائلی که بالاخره راجع به آن صحبت می شد و تشکیلات پاسخ می دهد، اینها را با ذکر نمونه بگویید. مثلاً فلانی چنین مسئله را داشت، تشکیلات چنین پاسخی داد. می خواهیم یک چشم انداز کلی از وضعیت افراد داشته باشیم.

به لحاظ وضعیت تشکیلاتی نسبت به دو سال قبل مسائل نه تنها کمتر نشده، بلکه مسائل بیشتر و حادتر هم شده است. ولی سعی می کنند که این را بپوشانند. چوبکاری اش نمی کنند که بیرون بریزد. سعی می کنند با شیوه هایی که فشار را کم کند و فشار روی نفر کم باشد،بخاطر این چیزها طرف تحت فشار نباشد. مثلاً ساعت کار را کم بکنند، ساعت فراغت را بیشتر بکنند. امکانات رفاهی بیشتر بکنند.ببینند مشکلاتش در هر لایه ای چه طور است و به فراخور حال طرف برخورد مناسب را با او بکنند و مسایل را به صورت راحت حل و فصل کنند. مسائل سیاسی را هر هفته سعی می کنند مطرح کنند و ذهن ها را سمت و سو بدهند. به طور مشخص نشست هایی که می گذارند و تعهداتی که از افراد می خواهند بگیرند مخصوصاً نشست های آخری که چهار پنج ماه پیش بود، نفرات را طوری ذهنشان را سمت و سو بدهند که گویا فکر کنند شرایط همین است و ما هم داریم بهترین کار را می کنیم. فرد بایستی به این باور برسد که الان این طور نیست که عاطل و باطل است. شرایط این طوری است و ما داریم مثل حضرت علی که 25 سال سکوت کرد، ما هم باید صبر جمیل داشته باشیم! نیرویی که آنجاست فکر می کند و بر این باور است که الان دارد بزرگترین مقاومت و پایداری پرشکوه در تاریخ مقاومت ایران را انجام می دهد. بر این باور است که واقعاً مثلاً این که در شهر اشرف است، حضور من در شهر اشرف یعنی حفظ اشرف، حفظ اشرف هم یعنی حفظ مقاومت، یعنی قلب تپنده انقلاب ایران. طرف به طور بسیار ایده آلیستی در ذهنش با ذهنیاتش دارد در مسیر انقلاب و پایداری قدم بر می دارد. برای همین است که در اوج بی غیرتی و بی قیدی دارد زندگی اش را می کند. در اوج زندگی عادی و باطل احساس می کند که در اوج مقاومت است. به این شیوه با این تلقینات است که تشکیلات نیروها را هدایت می کند. زیاد فشار روی بچه ها نیست، نشست هایشان خیلی آبکی و الکی است، فقط به شکل فرمالیستی الان دارد اجرا می شود. عملیات جاری فرمالیستی است، نشست های غسلشان بسیار فرمالیستی است. ولی چون یک روزی گفتند اینها مرز سرخ است، اگر همه اینها را بردارند، دیگر همه چیز می ریزد . این نخ نبات به هم می ریزد. البته به طور محتوا بود و نبودش هیچ فرقی نمی کند، ولی به صورت فرمالیستی اینها دارد اجرا می شود. نشست هایی که مثل نماز بود و هر شب اگر اجرا نمی شد دیگر آن روزت روز نبود، حالا هفته ای دو سه شب نشستی می گذارند هر کسی هم یک چیزی می گوید و یک چند تا انتقاد هم به همدیگر می کنند. انتقاد هم تند نباید باشد، باید الکی بگویی، جواب نباید بدهی، کلی سعی می کنند که فضا فضای متشنجی نباشد. البته من احساس می کنم که نیروها از این حالت هم بدشان نمی آید. اسلحه ای در کار نیست و زندگی می کنند و فشار کاری و تشکیلاتی هم رویشان نیست و یک روال عادی دارند زندگی شان را می کنند و منتظر حوادث بعدی اند. در واقع یک زندگی آرامی دارند، ولی دردآور این است که در عالم ذهنیات خودشان فکر می کنند دارند بزرگترین مقاومت و بزرگترین پایداری پرشکوه را انجام می دهند.

*یعنی نیروها به این شعار باور دارند یا مأیوسانه تن به آن داده اند؟

نه. بایست گفت اگر به اعماق ذهن هر کسی بتوانید نفوذ کنید، می بینید که هیچ کسی در اعماق ذهنش این چیزها را قبول ندارد. چون تا آخرین روز و آخرین نشست که من بودم این سؤال بود برای همه که بالاخره آمریکا چه شد؟ با آمریکایی ها ما چه کار کردیم؟ سلاح ها چه شد؟ ماهها و سالها بود که همه اش توجیه و بحث و... بعد می گفتند که تناقضات جنگت را بگو، سلاحت را بگو و معلوم بود که طرف هنوز ذهنش سنگین است و این مسائل را دارد. همین چند ماه پیش توانستند جمع بندی کنند و نفر را به اصطلاح به روزش کنند. الان دیگر امضایی که از نفرات گرفته شده، اگر یک روزی خرداد 84 اتمام حجت بود که ذهن ها بسته شده بود روی سقف 84 و خروجی نداریم، الان امضاء تا ابدالدهر است. در واقع به این صورت ذهن ها را یک سویه کردند یکدست کردند و به قول خودشان شکافها را به این شکل بستند. طرف ذهنش دیگر نتواند هیچ محلی داشته باشد برای این که یک لحظه فکر بکند. متأسفانه این شهر اشرف که اینقدر دارند شعارش را می دهند در واقع یک دژی است یک دنیای به غایت محدود و در حصار بسته که با دنیای خارج یک روزنه وجود ندارد،حتی یک روزنه کوچک. هر چه هست فقط دنیای مجاهدین است و اخبار هرچه هست خبرهای مجاهدین است و هر تصویری از خارج از این چارچوب است، تصویری است که مجاهدین برایشان تصویر می کنند. از دنیا بی خبرند و هر روز هم که می گذرد تلاششان این است که نسبت به بیرون بی خیال تر شوند، کاری ندارند آن بالاها هر کاری می خواهند بکنند. نیروها هیچ وقت به چیزی فکر نمی کنند. ولی این طور نمی ماند. بالاخره این واقعیت ها خیلی سرسخت تر از این حرفهاست. این بنایی که این طور دارد می رود بالا، بنیانش سست است و روی سر خودش بالاخره خراب خواهد شد.

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31