مصاحبه با علی عزیزی

با سلام ، من علی عزیزی هستم ، بچه صحنه هستم ، سرباز بودم در سال 1366 که در یک عملیات به نام عملیات نصر 3 در منطقه زبیدات اسیر شدم و به دست نیروهای عراقی افتادم.

 

Azizi2

 

از آنجا به شهر الاماره و بعد ما را به زندان بغداد منتقل کردند ، بعد از مدتی که در این زندان بودیم ، ما را به زندان دیگری در پادگان الرشید ، منتقل کردند.

بیش از 2 ماه در آن زندان بودیم ، از آنجا ما را به اردوگاه انتقال دادند ، اردوگاهی که ما را بردند نزدیکی های شهر صلاح الدین بود ، به اسم اردوگاه شماره 11 که مدت 2 سال در آن اردوگاه بودم .

در اردوگاه تلویزیون بود ، نشریه می آوردند از طریق سازمان و من از طریق تلویزیون و نشریه با سازمان آشنا شدم ، و از همانجا درخواست دادم که بروم در سازمان .

یکی از علت هایی که من درخواست دادم که به سازمان بروم این بود که شرایط در اردوگاه سخت بود، بیشتر فشارهایی بود که از طریق نیروهای عراقی به ما می آوردند که این فشارها هم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ روحی بود .فشارهای صنفی هم بود که این فشارها را بر ما می آوردند که روحیه ما را بشکنند ، من این را انتخاب کردم که خلاص شدن از دست اژدها و در واقع پناه بردن به مار ، گفتم که از اینجا رها بشوم ، احتمالاً فرجی بشود.

در تاریخ 25/5/68 بود که گفته شد از طرف سازمان نماینده هایی آمده اند که می بایست می رفتیم پیش آنها و بعد ما را نیروهای عراقی از اردوگاه بردند بیرون و با تعدادی از همین نماینده هایی که سازمان فرستاده بود روبرو شدیم و با ما صحبت کردند و روز بعد بود که ما را به داخل سازمان یعنی قرارگاه اشرف انتقال دادند.

شب که ما رسیدیم به قرارگاه ، آنجا ما را تقسیم کردند و من را به یکی از لشگرها بردند.

پس از مدتی تعدادی از اسراء تصمیم گرفته بودند به ایران بازگردند، آن چیزی که من شنیدم که هر کسی که می خواهد از سازمان برود ، می تواند برود .

و من هم قصد داشتم که به ایران برگردم،که توسط فردی به اسم رضا از قرارگاه و آن لشکری که در آن بودم خارج شدم، که خودم هم حتی متوجه این نشدم که کجا می می بردم ، تا این که خارج شدیم و رفتیم .

آنها می خواستند من آنجا نباشم تا تحت تأثیر این نفراتی که می خواستند به ایران برگردند ، قرار نگیرم و تا عصر من را در بیرون از قرارگاه و سر کارهای الکی در واقع در سرگرم کردند .

عصر که برگشتیم گفتیم چه شد ، بقیه بچه ها کجایند ؟ گفتند آنها اسرایی بودند که رفتند ، گفتم من هم اسیر بودم و قرار بود بروم ، که مدت یکی و دو ساعت باز همان فرد ( رضا ) با من صحبت کرد .

بعد از آن خوردیم به جنگ بین عراق و کویت ، که جنگ خلیج بود که مدت زیادی رفتیم بیرون از قرارگاه در یک دشتی که به آن کفری می گفتند که در آنجا استقرار پیدا کردیم ،زندگی سنگر به آن می گفتند ، رفتیم و در آنجا مدت تقریباً چهل روزی بیرون بودیم .

بعد از چهل روز که قرار بر این بود که برگردیم و به قرارگاه اشرف بیاییم ، اعلام کردند که الان خوردیم به جنگی به اسم جنگ مروارید ، که همه را آماده کردند و ما آماده شدیم برای جنگ .

بحث شان هم این بود که از طرف جمهوری اسلامی حمله کردند و می خواهند قرارگاه اشرف را بگیرند که بایستی آماده بشویم و از اشرف دفاع بکنیم ، که نیروها را به لب مرز و شهرهای دیگر مثل جلولا و قره تپه که من خودم در قره تپه بودم ،بردند و استقرار پیدا کردیم و آنجا ماندیم .

مدت یک ماه تا چهل روز در همین درگیری ها بودیم ، تا سال 70 و این جنگ که در واقع بین آمریکا و عراق بود که ما در این درگیری و در این عملیاتی که به اسم مروارید بود ،وارد شدیم .

بعد از آن که برگشتیم به اشرف مدت زیادی طول نکشید که سازماندهی مان عوض شد ، آن موقع سازماندهی لشگری بود. من به جلولا انتقال پیدا کردم و رفتم جلولا و مدت یک ماه آنجا بودم .

از جلولا باز به اشرف برگشتم و در آنجا کار من توپچی تانک بود، توپچی بی ام پی بودم در آن سر فصل و بعد یک سری آموزش هایی که به قول خودشان می گفتند آموزش های جدید شروع شده بود که مدت دو سه ماه ما را وارد این آموزش ها و تمرینات کردند .

در واقع علت اصلی که وارد این آموزش ها شدیم ، آن چیزی که من خودم به آن پی بردم ، بیشتر سرگرم کردن افراد بود ، چون کار خاص دیگری نداشتیم ، نمی توانستیم کار دیگری بکنیم و در قرارگاه مانده بودیم ، علت این بود .

که سه چهار ماه حتی بعضاً به سال هم می کشید که افراد در این کارهای آموزشی بودند،که در این مدت کارهایی دیگری هم داشتیم مثل حفاظت ، نگهبانی و کارهای جاری که در آنجا انجام می دادیم .

این موضوع ادامه پیدا کرد تا قبل از جنگ عراق و آمریکا که در یک نشستی که به قول خودشان می گفتند نشست اتمام حجت بود ،در آن نشست اعلام کردند که هر کس که می خواهد برود ، برود .

من کسی بودم که درخواست دادم که می خواهم بروم و نمی مانم در این سازمان ، که مدت چند روزی بود که من را سرگردان کردند و در بحث ها و نشست هایشان نمی بردند و کار جدی به من نمی دادند .

تا این که من را صدا کردند سر این موضوع که چرا می خواهی بروی ؟ که من هم گفتم که دیگر توان ماندن ندارم ، چون من الان بارهاست که درخواست داده ام که می خواهم بروم ولی الان دیگر با جدیت می خواهم بروم و دیگر نمی توانم در سازمان بمانم ، که آن شب یکی دو ساعت با من صحبت شد ، نگذاشتند و من را از این موضوع منصرف کردند.

تقریباً پنج الی شش ماهی طول کشید که باز دوباره درخواست دادم که البته این موقعی بود که خانواده ام به اشرف آمدند که من خودم از این که آمدند خیلی خوشحال شدم که خانواده ام آمد ، چرا که واقعاً همانها بودند که من را نجات دادند و از این بابت من خیلی خوشحال شدم .

خانواده ام که آمد آنجا از من خواستند که به ایران برگردم و تمایل خودم هم همین بود که برگردم و به ایران بیایم ، که در آن موقع شرایط این طور نبود که من به همراه اینها بیایم ، به دلایل خاص .

یکی این که آمریکا آنجا در عراق بود و از این بابت نمی گذاشت و دلیل دیگر این که من به این راحتی نمی توانستم از دست آنها من خلاصی پیدا کنم و با خانواده ام به ایران بیایم .

که باز دوباره به مسئولین بالا درخواست دادم که من می خواهم بروم نزد خانواده ام ، من الان هفده الی هجده سال است که خانواده ام را ندیده ام و می خواهم برگردم به نزد خانواده ام .

باز من را صدا کردند و بردند و چند ساعتی با من صحبت کردند که نمی توانید بروید به این دلیل که الان شرایطی نیست که ما شما را بفرستیم که بروید و باید بمانید تا این که بدانیم بعداً چه کار می خواهیم بکنیم .

من راستش به این چیزی که گفته شد هر چند که قانع نبودم از یک بابت هم ترس داشتم که اگر من به این موضوع زیاد اصرار بکنم ، مثل جلسات و بحث های قبلی که خودم دیده بودم ، مورد ضرب و شتم قرار بگیرم و اذیتم کنند .

این موضوع هر چند که ناتمام مانده بود ولی من همیشه خانواده ام مثل یک صفحه تلویزیون جلوی چشمانم بود و در واقع در درون من رژه می رفت ، همیشه به یاد اینها بودم ، که چه وقت می شود که من برگردم و نزد خانواده ام بروم ؟

این موقعیت برای من پیش نیامد ،و موفق نشدم تا در 16 خرداد 84 بود که دست از همه چیز شستم و می دانستم سختی هایی هست جلوی راهم ، ولی باز هم احساس کردم که هیچ چیز مانع من نمی شود و نمی تواند من را حتی یک روز دیگر در اشرف نگه دارد ، فقط باید تصمیم بگیرم و اراده کنم که دیگر نمی خواهم بمانم .

بعد رفتم و مطرح کردم که دیگر تمام شد ، اگر هم چند ساعت ، بلکه اگر هفته ها و ماهها با من بحث هم بکنید پاسخگو هستم و جوابش را می توانم بدهم و دیگر نمی توانم این چیزی که اسمش را گذاشته اید مبارزه ادامه بدهم و می خواهم به نزد خانواده ام برگردم .

دو روزی باز دوباره این موضوع را کش دادند و مانع تراشی می کردند و می خواستند مانع بشوند از این تصمیمی که من گرفتم ، هر چند که موفق نشدند ، بلکه خودم احساس کردم که در این موضوع من خودم پیروز شدم .و موفق شدم در شب شانزدهم یا هفدهم بود که من را به یک اتاق تکی بود که اسمش را گذاشته بودند خروجی بردند، و من را در آنجا نگه داشتند به مدت 48 ساعت ، که باز می خواستند که آن مقاومتی که من دارم را در درونم بشکنند .

خودم علت اصلی که من را در خروجی نگه داشته بودند می دانستم چیست ، همین که بتوانند مقاومت من را بشکنند و من را دوباره برگردانند به آنجایی که خودشان می خواهند .

من کوتاه نیامدم و همانجا هم باز دوباره گفتم که زودتر مرا بفرستید ، هر جایی که می خواهید بفرستید ولی خارج از قرارگاه باشد ، نزد آمریکایی ها می خواهد باشد ، باشد ، تنهایی می خواهید بفرستید.

که در واقع همین شد و من را به کمپ آمریکایی ها انتقال دادند و مدت 17 روز یا نزدیک 20 روز بود که من در کمپ آمریکایی ها بودم که در آنجا باز دوباره با خانواده ام تماس هایی داشتم.

و خانواده ام به همین شکل مستمراً با من در تماس بودند و باز هم کمکی بود که به من شد و توانستم هم ارتباط برقرار کنم و هم این فرصت برای من پیش بیاید که به نزد خانواده ام برگردم .

روز ششم بود که سوار هواپیما شدم و با دوستانم به خاک میهنم برگشتم ، از همه دست اندرکاران باز دوباره تشکر می کنم و خوشحالم از این که این فرصت را به من دادند که بتوانم صحبت کنم .

 

Nafar


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31