بارقه (3)

Golsorkh

فرشته كوچك من سلام! باز هم آمدم. آخر سخنانم به پايان نرسيده است. راستى كجا بوديم؟ بله رسيديم به آن جا كه دوران باردارى ام سپرى شده بود و لحظه ها با رفتنشان برايم پيام آمدن تو را مى آوردند.

هميشه دغدغه تولد تو را داشتم، نمى خواستم در بيمارستان به دنيا بيايى، مبادا پرستا رها در شستن و نگاه داشتن تو بى توجهى كنند. دلم مى خواست اگر ذكر گفتن من قطع شد كسى باشد كه آن را ادامه دهد. مى خواستم اولين كلمه اى كه تو با گوش هاى كوچكت در اين دنياى بزرگ مى شنوى نام خدا و تسبيح او باشد. چه كنم عزيزم، برايت آرزوها داشتم.

مادربزرگت قابله اى متدين و خوش قلب و با معرفت را به من معرفى كرد و گفت كه خانم فتاح هميشه غنچه هاى دعا و ذكر بر لبانش مى شكفد. از اين مسأله آن قدر خوشحال شده بودم كه نمى توانستم شادى ام را پنهان كنم.

خانم فتاح قابله خوش طينتى بود، يادش بخير، بيشتر بچه هاى آن محله را اوبه دنيا آورده بود. انگار همه آنها بچه هاى خودش بودند. بعد از تولدت،اطرافيان گفتند كه تا لحظه آخرِ به دنيا آمدنت ذكر مى گفت و تو را غسل مولود داد و پاك و مطهر به دست مادربزرگ سپرد. مى دانى او چه كرد؟ خدا عمرش دهد، مادرِ پدرت را مى گويم، اولين درس زندگى را او به تو آموخت؛ تربت امام حسين(ع) در خانه داشت با شتاب آن را آورد و با مقدارى آب نيمه گرم مخلوط كرد و به قول خودشان سقّ (كام) تو را با تربت امام حسين(ع) برداشت. اولين خوراك تو در دنيا تربت امام(ع) بود و اولين واژه اى كه شنيدى ذكر خدا بود و اولين كسى كه به چشم ديدى زنى بود كه دائماً ذكر مى گفت. و تو زندگى را با عشق به فرزند فاطمه(س) آغاز كردى و من بعدها اثر آن تربت را در تربيت تو ديدم.

روز جمعه بود كه به دنيا آمدى و آن شب براى اولين بار ماه به ميهمانى چشمان معصوم تو آمده بود؛ چه معصوميتى در چشمان تو موج مى زد! چقدر زيبا بودى چون فرشته ها. الان هم فرشته هستى؛ هر كس عكس تو را مى بيند بى درنگ همين سخن مرا مى گويد.

باور كن دخترم! نه به خاطر اين كه مادرت هستم اينها را مى گويم، نه! هر كس تو را مى ديد و مى بيند از معصوميت چشمانت و صورت پرى گونه ات سخن گفته و مى گويد. اينها همه هنرمندى خداست و تنها دست نقاش آفرينش است كه مى تواند اين چنين زيبا و معصوم بيافريند، به زيبايى گل ياس و حتى زيباتر.

مى دانم كه با اين حرف هاى من لوس نمى شوى؛ هر چه باشد من مادرت هستم و تو را مى شناسم. يادت هست هر وقت از دست كسى خشمگين مى شدى و مى خواستى در اوج عصبانيت بدترين واژه دنيا را از گنجينه ذهنت بيرون آورى، اخم مى كردى و مى گفتى: اى بچه لوس؟

هرگز بدتر از اين كلام از زبان تو شنيده نشد. و خوب اين هم كه حرف زشتى نيست ولى تو خيلى خوب بودى كه زشت ترين و بدترين حرفت اين بود. تو كى بودى عزيزم؟ از كجا آمده بودى كه بوى بهشت و بهشتيان را مى دادى.

بگذريم، شايد كمتر نوزادى به دنيا مى آمد كه مثل تو ديدار كننده هايش بى تابانه گريه كنند و به جاى خنده و شادى و تبريك سر به زير انداخته و اندوهگين باشند. شادباش هاى مردم چنان غمگنانه بود كه حتى من هم، بااين كه در انتظار ديدن ميهمان كوچكم لحظه شمارى مى كردم، محزون و غمگين شدم.

آشنايان و دوستان به ديدار تو مى آمدند، امّا چشمانت به انتظار پدر نشسته بودند. آرى دخترم، چشمان شهلايى تو به من كه فريب چشمهاى رازدار خودم رامى خوردم دروغ نمى گفتند. اين چشم هاى درشت راستگوترين چشمانى بودند كه من تا آن روز ديده بودم.

تو، آن روز خيلى كوچك بودى؛ گمان نمى كنم به ياد داشته باشى! بعد از اين كه تو را غسل مولود دادند و با آب و تربت امام حسين(ع) كام برداشتند؛ پدربزرگت، همو كه در فراق فرزندش يعقوب وار مى سوخت و لب نمى گشود چشم به پاره تن پسرش، تو، كه بوى پيراهن يوسفش را مى دادى، مى دوخت و آه مى كشيد، در گوش راست تو اذان گفت و در گوش چپ اقامه، و نامت را «فاطمه» گذاشت تا همنام مادرش، مادر سادات، فاطمه زهرا(س) باشى.

پدرت هميشه مى گفت: نام تو بايد «بارقه» باشد ولى ديگران مخالفت كردند، آخر نام دختر رسول گرامى حضرت محمّد(ص) بهترين نام هاست و آنها مى خواستند آن نام تو باشد فاطمه جان!

امروز كه گاه به گذشته ها مى انديشم مى بينم «بارقه» چه اسم با مسمايى براى تو بود. تو به واقع بارقه بودى! تو همچون بارقه، با شتاب آمدى و با سرعت بيشتر رفتى. شايد پدرت مى دانست كه دخترش و فرشته آسمانى او هميشه خردسال مى ماند و بارقه اى است كه با شتاب از زندگى او خارج مى شود و شايد هم خواب ديده بود و يا به او الهام شده بود نمى دانم، او هرگز دليلش را نگفت.

به هر حال وقتى پدرت از پشت شيشه اتاق ملاقات فهميد كه نام تو را فاطمه گذاشتيم خوشحال شد و تبريك گفت زيرا از دوستداران فرزندان رسول خدا(ص) بود.

هفتمين روز تولد تو با نيمه شعبان، تولد گنجينه آخرينِ خداوندى، همزمان بود و مجلس جشن ميلاد امام زمان(ع) با برنامه عقيقه تو، فاطمه بارقه ام، در يك روز برگزار شد. چه روز خوب و شادى بود، آن روز همه براى پيروزى انقلاب و آزادى زندانى ها به ويژه پدرت خيلى دعا كرديم.

معناى عقيقه را نمى دانى؟ حق دارى، زيرا آن روز تو فقط هفت روزه بودى و نمى توانستى معناى آن جشن و عقيقه را بفهمى. برايت مى گويم دخترم.

هفتمين روز تولدت، ما به سنت اسلامى، خانواده ها و دوستان و آشنايان را دعوت كرديم و گوسفندى كه با نام تو خريده شده و با دعاى مخصوصِ عقيقه ذبح شده بود پخته و از مردم پذيرايى كرديم و ران گوسفند را هم با تشريفات خاص به خانه قابله فرستاديم تا دين و دنياى تو را بيمه كرده باشيم.

عزيز دخترم! سوگند به همه معصوميت هاى هستى كه هميشه با وضو به تو شير دادم و هنگامى كه شير مى خوردى تنها و تنها به پرورش جانت مى انديشيدم و به روح و روان تو توجه داشتم و آينده اى همراه با سلامت نفس و پاكى و طهارت را براى تو از خدا مى خواستم. قرآن مى خواندم،رو به قبله مى نشستم و...

گاهى تا وضو مى گرفتم و از نظر روحى آماده شير دادن به تو مى شدم طول مى كشيد و در اين فاصله تو گريه مى كردى. به خدا قسم تحمل گريه هاى كودكانه ات را داشتم امّا فرداى بى خدا و قرآن بودنت برايم قابل تحمل نبود. مى خواستم با آيات الهى جان بگيرى نه با شير من. به هر حال گواراى وجودت باد عزيزم!

خدا به مادرها چشمانى داده است كه هميشه به بيست سال آينده مى نگرند و همان روزهايى كه فرزندشان را تر و خشك مى كنند به فكر تكليف، تحصيل، ازدوج و آينده آنها هستند و گويى فرداى فرزندان امروز در نگاه آنها نقد است و من هم مادر بودم؛ مادرى كه به فرداى فرزندش مى انديشيد و برايش آرزوها داشت.

بيست و پنج روز از اولين بهار عمرت مى گذشت و هنوز پدرت را و ريشه ات را نديده بودى؛ در گريه هايت سوز فراق و هجران هويدا بود و آن روز اولين ديدار تو با پدر بود.

فاطمه ام، دختركم، به ياد دارى؟ آن روز را مى گويم كه در آغوشم بودى و باهم به ديدار پدر مى رفتيم. تو يك دختر كوچك بيست و پنج روزه بودى و پدرت هم جوان بيست و پنج ساله اى بود كه در انتظار نورديده اش چشم به ميله هاى سرد و بى روح زندان طاغوت دوخته بود.

نمى دانم وقتى براى اولين بار پدرت تو را ديد چه احساسى داشت؟ فقط اين را مى دانم كه احساسات او هميشه از پشت پرده عقلش ظاهر مى شود، اگرچه اعتقاد و انديشه اش را حتى در ميان خيل دشمنان اظهار مى كرد ولى احساساتش هميشه اسير عقلش بود. هنوز هم همين طور است. اين را هم مى دانم كه آن روز براى تو روز بزرگى بود. نگاه هاى شما دو نفر، پدر و دختر، چنان به هم پيوند خورده بود كه گويى هيچ چيز نمى توانست اين رشته پيوند را بگسلد و اين زيباترين جلوه اتصال و پيوند بود. به هر حال اين كه بين شما چه گذشت را نمى دانم و نمى توانم به تصوير بكشم، بايد از خودتان پرسيد ولى من شادى و شعف داشتم و حتى در آن فرصت كوتاه براى اولين بار گرما و حرارت زندگى خانوادگى سه نفره را در وجودم احساس كردم.

اين ملاقات هاى شيشه اى و دقيقه اى تا چهار ماهگى تو ادامه داشت و من مى دانستم كه آرامش و قرار تو در گرو اين ديدارهاست، اگر چه بايد براى هربار ديدن پدر از در آهنى زندان و زندانبانان (نگهبانان بى مهر زندان) مى گذشتى ولى قلب من و احساسم هميشه برايم يادآور اين نكته بود كه تو به آن جا دل بسته اى، البته نه به زندان كه به زندانىِ عزيزى كه تقدير او را در آن جا نگاه داشته بود. از اين رو با همه سختى ها باز هم مى رفتم و تو را با خود مى بردم تا گرمى آغوش پدر و نرماى صداى پدرانه اش را حس كنى و بشنوى.

همين كه ضعف ناشى از زايمان به پايان رسيد و توانايى خويش را بازيافتم، تو را در آغوش گرفته و به راهپيمايى ها و تظاهرات مى رفتم. مى خواستم تو از همان كودكى بياموزى و ببينى كه براى موفقيت و پيروزى بايد به دريا متصل شد و بدانى كه تنها رفتن خطاست و انسان را به هدف نمى رساند وتواى عزيز دلم! خوب آموختى كه بايد در درياى بيكران وحدت حركت كنى و چنين كردى.

گاه كه به گذشته كوتاه تو نگاه مى كردم با خود مى گفتم كه فاطمه ام وقتى بزرگ شد يك تاريخ زنده براى انقلاب اسلامى ايران خواهد بود. ما هميشه همراه با مردم حكومت نظامى را مى شكستيم و در ساعات ممنوع به خيابان ها مى ريختيم و شعار مى داديم و شب ها روى پشت بام ها رفته و يكصدا فرياد مى كشيديم، اصلاً تو «اللَّه اكبر» را بر روى بام ها آموختى.

همه ما ايرانى ها، آن روزها، دو اسلحه قوى داشتيم كه تن دشمن را به لرزه درآورده بود: يكى زبانمان بود كه با آن شعار مى داديم و ديگرى قلبمان كه به دنبال انگشت اشاره امام خمينى مى تپيد و ما را به حركت وامى داشت و به انتظار ورود امام به ايران در مقابل حمله هاى نيروهاى گارد پايدارى مى كرديم.

و همه جا تو با من بودى و من با تو؛ يادت هست فاطمه ام نورچشمم؟

نمى دانم چرا به اين جاى سخن كه رسيدم دلم نمى آيد با سرعت رد شوم؛ مى خواهم قدرى با خاطره هاى شورانگيز آن روز باشم. روزهاى عجيبى بود، اى كاش اين جوان هايى كه از اين جا رد مى شوند آن روز بودند و با چشم خود مى ديدند كه تاريخ انقلاب چگونه رقم خورد.

خوب، از اوايل انقلاب مى گفتم تا رسيدم به دوازدهم بهمن 57 كه تو هفت ماهه بودى. آن روز ايران با روزهاى گذشته خيلى تفاوت داشت. انگار يك قلب بود و يك ملت. مردم به عشق ورود امام هر كارى مى كردند. هيچ وقت يادم نمى رود كه آن روز شهر تهران آن قدر تميز بود و هر كس محله و كوچه خود را چنان تميز كرده و آب پاشيده بود كه انگار بنا بود امام به خانه تك تك مردم تهران بيايد. از كنار هر ماشينى كه رد مى شدى شكلات و شيرينى به تو مى دادند، تا هنگام ورود امام يك پلاستيك پر از شكلات داشتى. بيشترِ راننده ماشين ها به آنتن هايشان گل وصل كرده بودند و برف پاك كن ها را هم روشن كرده بودند و مرتب بوق مى زدند.

هوا خيلى سرد بود امّا مردم گرم گرم بودند، اسپند دود مى كردند و شربت و شيرينى تعارف مى كردند. در راه بهشت زهرا چه منظره هاى عجيبى مى ديديم. خدايا اين همه عشق و شور كجا بوده است؟

مى دانى انگار هيچ دلى در سينه ها قرار نداشت. مردم فرسنگ ها راه را طى مى كردند براى ديدن امام و شنيدن سخنان او.

در ميان اين همه استقبال كننده، چشمم متوجه تو بود؛ اى بزرگترين لطف خدا، دختر كوچك من! قلب تو چنان مى تپيد كه احساس مى كردم خوشحال تر از آن روز بودى كه پدرت آزاد شد. خنده هاى كودكانه ات دنيا را برايم معناداركرده بود. گاهى با خود مى گفتم كه اين بچه كوچك چه مى داند، ولى وقتى به چهره شاد و سرمست تو نگاه مى كردم احساس مى كردم با تمام وجود عظمت روز ورود امام را مى فهمى. انگار مى دانستى كه بى نظيرترين حادثه تاريخ بعد از غيبت حضرت مهدى(ع) به وقوع مى پيوندد. آرى دخترم تو مى دانستى، احساس مى كردم زحمت ها و صبورى هايم نتيجه داده است و تو كه خميره وجودت با آيات الهى عجين شده بود امروز مى توانى تفسير آن آيات را بفهمى. در راه مرتب به آسمان نگاه مى كردى. هيچ هواپيمايى در آسمان نبود تا اين كه به بهشت زهرا رسيديم و منتظر مانديم تا اولين سخنان رهبر را بشنويم. امام آمد و ما به سوى او دويديم و مثل انگشترى كه نگين خود را در آغوش مى گيرد، مردم ما اطراف امام را گرفته بودند و اولين شيرينى انقلاب بر جان ما نشست.

پس از آن، مردم گروه گروه مى رفتند و امام را مى ديدند و سخنرانى هاى ايشان مردم را بيدارتر مى كرد، تا اين كه 22 بهمن رسيد. روز موعود، مردم ديگر تحمل ظلم را نداشتند؛ گويى نفس امام آنها را گرم تر از هميشه و پرشورتر كرده بود، به خيابان ها مى ريختند شعار مى دادند، مبارزه مى كردند و كشته مى شدند. ارتش هم به ما پيوست و پيروزى از آنِ ما شد.

حدود يك ماه قبل از ورود امام به ايران، خوب يادم هست كه تو شش ماهه بودى، حكومت نظامى از ساعت چهار بعد از ظهر شروع مى شد، در آن روز مردم به پيروى از امام كه اعلاميه داده بودند و از مردم خواسته بودند كه حكومت نظامى را بشكنند، به خيابان ها ريختند. من هم تو را در آغوش گرفتم و با پدرت به خيابان رفتيم. رو به روى آپارتمان ما يك پادگان نظامى بود كه حركت هاى مردم را زير نظر داشت. همين كه مردم به خيابان ريختند و جمعيت زياد شد، سربازان پادگان اسلحه هايشان را به طرف مردم نشانه گرفتند ولى شليك نمى كردند، مردم با صداى بلند مى گفتند:

برادرها! اسلحه ها را به طرف مردم نگيريد، اينها برادران شما هستند.

با تعجب ديديم لوله هاى اسلحه ها به طرف پايين آمد و با اين كه مافوق آنها دستور به تيراندازى داده بود ولى آنها تيراندازى نمى كردند. آخر آنها ايرانى بودند و قلبشان براى ايران و ايرانى مى تپيد، چگونه مى توانستند قلب ايرانى ها را نشانه گيرند و شليك كنند.

نزديكى هاى 22 بهمن بود كه امام اعلام راهپيمايى كردند و پيروان همه اديان كه در ايران زندگى مى كردند از جمله ارامنه، يهودى ها و زرتشتى ها نيز در اين راهپيمايى شركت كردند و آن باشكوه ترين راهپيمايى بود كه من ديده بودم. يادت هست نزديكى هاى 22 بهمن بود، انگار همين راهپيمايى كار رژيم را تمام كرد، از خيابان شهيد مفتح آمديم تا ميدان انقلاب و پياده روى كرديم تا ميدان آزادى و در آن جا تجمع كرديم و قطعنامه راهپيمايى خوانده شد.

خلاصه در مراحل شكل گيرى انقلاب تو هميشه با من بودى و براى همين است كه مى گويم تو مى توانستى تاريخچه اى از انقلاب باشى.

تيرماه 58 هنوز يك ساله نشده بودى، يعنى چند روزى مانده بود به اين كه يك سالگى ات تمام شود، كه اولين سفر تبليغى را تجربه كردى. به جرأت مى توان گفت كه تو كوچكترين جهادگر بودى در جهاد سازندگى. آن سال به استان فارس رفتيم. حتماً به ياد دارى كه شرايط سختى داشتيم، هم غريب بوديم و هم امكانات رفاهى نداشتيم؛ اصلاً در تنگناى رفاهى بوديم.

آن جا در «نور آباد» فارس زندگى براى تو خيلى سخت بود، كودك بودى و سختى هاى روزگار را ناچشيده، امّا مى ديديم كه شاد و سرخوش هستى ازاين كه در كنار پدر و مادرت به سر مى برى و هم از اين كه پس از آن فراق و هجران اندوهبار، سايه پدر را بر بالاى سر خود حس مى كنى. ما سخت مشغول تبليغ بوديم و وظيفه داشتيم كه لحظه هاى عمرمان را در خدمت مردم محروم آن جا باشيم و گاهى از خواسته ها و نيازهاى كودكانه ات كه حق مسلم تو بود غافل مى شديم، مى دانم كه تو ما را مى بخشى. آن روزها گذشت امّا خاطره هاى آن هنوز در ذهن ما برجا مانده است.

از فارس كه به تهران برگشتيم، مدتى آن جا مانديم و بعد به اصفهان رفتيم. ماجراهاى ماندن در اصفهان زياد است، بعدها برايت مى گويم. اواخر دى ماه 58 بود كه به ماهشهر رفتيم. آن روز تو يك سال و هفت ماهه بودى و با زبان كودكانه ات همه خستگى هاى ناشى از سفر و كار را از تن من و پدر خارج مى كردى. بگذريم كه در ماهشهر با كمترين امكانات و بدترين شرايط آب و هوايى زندگى مى كرديم و خانه مسكونى ما يك اتاقك چوبى به نام كانتينر بود، يادت هست؟

قديمى ها مى گفتند آدم در مشكلات آبديده مى شود، يعنى ساخته مى شود و تجربه هاى زيادى به دست مى آورد. و تو اگرچه خيلى زود بود براى آبديده شدنت امّا هم در فارس و هم در ماهشهر خيلى سختى كشيدى ولى خم به ابرو نمى آوردى و شادى هاى كودكانه ات را از ما كه دوستت داشتيم دريغ نمى كردى.

داستان ماهشهر و هفت شهر عشق عطار بماند براى بعد، من باز هم مى آيم. آخر مى دانى اصفهان به خاطر تو براى من همه جهان است نه «نصف جهان»، و تا زمانى كه در اصفهان هستم هر روز به ديدارت خواهم آمد و برايت كوله بارى از سخن خواهم آورد.

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31