مصاحبه بافرزند شهیداحمدآهنچیان

Ahanchian Kha

از همان دوران گذشته پدرم فعالیت های انقلابی داشتند و من هم به این فعالیت ها علاقه مند بودم . یادم می آید که بعد از پیروزی انقلاب به عنوان یکی از فعالان بسیج ، شبها در گشت شرکت می کردند و در برابر بی قراری مادرم که از نا امنی، بیم و واهمه داشتند ، می گفتند " حاج خانم خدا با ماست ، همین که ما در شهر گشت بزنیم و مردم امنیت داشته باشند خودش بسیار خوب است " . آن دوران به خاطر اینکه انقلاب تازه پیروز شده بود و هنوز نوپا بود طبیعتا دشمنان زیادی هم داشت که مهمترین آن ها همین منافقین بودند که البته در آن زمان جوانان زیادی را نیز گمراه کرده بودند و با اسم اسلام، آن ها را به انحراف فکری می کشاندند . منافقین به خاطر فعالیت های پدرم چند بار ایشان را به صورت شفاهی و کتبی تهدید به مرگ کرده بودند ولی پدرم گوشش به این حرفها بدهکار نبود و کار خودش را می کرد .

سال 60 که ایشان ترور شدند کار و کاسبی اشان در یک مغازه ی الکتریکی خلاصه شده بود ، قبل از آن بقالی داشتند و مدتی هم راننده ی تاکسی و ماشین سنگین بودند .

 

 

Shahid Ahanchian

وقتی من سال 60 در جبهه بودم پدرم در شهرمان – قوچان – بودند . از طرف بسیج نیز به ایشان یک اسلحه داده بودند که همیشه همراهشان بود . در جبهه که بودم هر روز روزنامه می خواندم و در یکی از روزنامه ها خواندم که منافقین با کوکتل مولوتف به یک مغازه حمله کرده اند اما آسیبی به کسی نرسیده است . وقتی به قوچان زنگ زدم پدرم گفت به مغازه ی من حمله کرده بودند اما کسی در مغازه نبود .

روزی که ایشان را ترور کردند پدرم در مغازه بود که منافقان آمدند و گفتند لامپ می خواهیم . پدرم به آنها شک کرده و همین که دست به اسلحه اش برده بود اول به طرف دستش شلیک کرده و بعد هم خودش را مورد هدف قرار داده بودند و 3 تیر به ایشان می زنندو بعد فرار می کنند اما پدرم با همان حال خودش را تا دم جوی آب کنار خیابان می رساندو بعد مردم وی را به بیمارستان منتقل می کنندکه قبل از رسیدن به بیمارستان شهید می شوند. آن موقع من در آبادان بودم و در گردان 148 خدمت می کردم. ساعت 12 ظهر از اهواز حرکت کردم و آمدم تهران ، به اصرار یکی از دوستانم با هم از تهران به سمت قوچان حرکت کردیم ، در راه دوستم به من گفت در قوچان تیر اندازی هایی شده است و پدرت را ترور کرده اند ، گفتم خدایا اگر هنوز زنده است امیدوارم بتوانم ببینمش . وقتی که رسیدم با همان لباس سربازی به تشییع جنازه ی ایشان رفتم .

بعد از شهادت پدرم برای ادامه ی خدمت سربازی، به قوچان منتقل شدم و اوقات بی کاری هم درمغازه ی مرحوم پدرم بودم . منافقین 3 ، 4 بار هم برای ترور من آمده بودند اما چون اوقات مشخصی در مغازه نبودم نتوانستد مرا ترور کنند . من فعالیت های پدرم را دنبال کردم تا راهش را ادامه داده باشم . بعدها که قاتلین پدرم را دستگیر کردند با آن ها که اهل رامسر ، تربت حیدریه و مشهد بودند صحبت کردم . آن ها هیچ استدلالی برای این کار خودشان نداشتند و فقط می گفتند به ما دستور داده بودند . همان زمان یک خانه ی تیمی از منافقین کشف شد که درون آن چاهی به عمق 18 متر وجود داشت که در انتهای آن اگر سینه خیز می رفتی به یک اتاق 12 متری می رسیدی که بسیاری از فعالیت های زیرزمینی در آن سازماندهی می شد . بعد از پدرم، شهید عطاران و بعد هم شهید موسوی را ترور کردند . شهید عطاران پسرخاله ی مادرم بودند و برای تشییع و تسلیت پدرم از جبهه آمده بودند اما یک هفته نگذشت که ایشان را هم ترور کردند .

مادرم برایم تعریف می کردند که در زمان تحصیلشان در دبیرستان، سازمان مجاهدین خلق نفوذ کرده بود و با شعار های رنگارنگ سعی در جذب جوانان داشت اما مادرم به آنها گرایش نداشتند و د رمقابل تهدید یکی از دبیرانشان که گفته بود (تو را در درس خودم تجدید خواهم کرد) اهمیتی نداده بودند . آنها مادرم را عقب ماند ه خطاب می کردند اما ایشان هرگز تسلیم نشده بودند .

خوشحالم که در خانواده ای بزرگ شدم که پدر و مادرم هر دو برای این انقلاب تلاش کردند و زحمت کشیدند. درخواست من از مجامع بین المللی این است که برای احقاق خون پدران ما هرگز کوتاهی نکنند ومنافقین رابه سزای اعمالشان برسانند.

 

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31