سیوهفت سال پیش که من طلبه گمنامی بودم، شخصیت مشهوری مثل دکتر بهشتی با من تماس گرفت و گفت: «بنده میخواهم از تهران به قم بیایم، چراکه حرف مهمی با شما دارم. یک ساعت هم مهمان شما خواهم بود. ضمن اینکه در آن زمان کسی خانهتان نباشد.» او سر موعد آمد. یکی از فضلا هم که الان از آیتاللهها هستند، در اتاق من تشریف داشتند که دکتر بهشتی خواست تنها با من حرف بزند. به من گفت: «باید به شما یک تبریک بگویم و یک خطر را هشدار دهم. تبریک به خاطر اینکه معلم خوبی هستی و خطر اینکه شما از معلمی دست برداری و منبری بشوی؛ چون به منبریها پول میدهند، من میترسم بعد از مدتی پول خوبی به شما بدهند و به شما بچسبد و دیگر تختهسیاه و معلمی را کنار بگذاری.»
بعد از من پرسید که من و خانوادهام چقدر در ماه خرج داریم. من خرج خودم را گفتم و او گفت: «من ماه به ماه این پول را به حساب شما میریزم که شما بدون دغدغه فقط به معلمی بپردازی و منبری نشوی.» از او پرسیدم: «این پول از کجا میآید؟» او گفت: «سهم امام است.» گفتم: «زندگی ما زاهدانه نیست.» به هر حال خانه ما آن زمان منزل قشنگی بود. فرشهای دستباف داشتیم و خانه ما مبلمان بود؛ در حالی که آن زمان بیشتر آخوندها مبل نداشتند. به او گفتم که وضع زندگی ما خوب است. برای سهم امام باید زندگی سادهای داشت. تعجب میکنم شما از تهران زنگ زدید، این راه را آمدید و این پیشنهاد را به من دادید، فقط به خاطر اینکه من معلمی را ادامه دهم؟ او گفت: «بله. به همین قصد آمدم.» گفتم: «به خاطر این حرکت شما که این قدر برای معلمی اهمیت قائل هستید، من قول شرف میدهم که تا آخر عمر دست از معلمی برندارم.»
بعد از انقلاب هم موقعیتهای مختلف از جمله امام جمعهای، نمایندگی مجلس، قاضیگری و ... برای من پیش آمد؛ اما من معلمی را رها نکردم. از آقای بهشتی پول نگرفتم؛ اما به خاطر عنایت او دست از معلمی برنداشتم.