حمله شبانه منافقین
من و فرزندانم در خانه بودیم. آن زمان فرزندانم کوچک بودند و سن زیادی نداشتند. در خانه را زدند و من به پسر کوچکم سهیل، گفتم در را باز نکن؛ ولی او خیلی سریع رفت و در را باز کرد. اصلاً نمیدانستیم قرار است چنین اتفاقی بیفتد. سهیل که در را باز کرد، چند نفر با اسلحههایی که زیر کتشان پنهان کرده بودند، داخل خانه آمدند. شاهرخ نمیتوانست چیزی بگوید. به دستش دستبند زدند و سمتش اسلحه گرفتند. پسرم غافلگیر شده بود و نمیتوانست چیزی بگوید. با اسلحه که وارد خانه شدند، من خیلی ترسیدم. با خود گفتم اگر الان چیزی بگویم، پسرم را همینجا میکشند. کاش چیزی گفته بودم و همانجا میزدند و پسرم را میکشتند. کاش نمیگذاشتم شاهرخم را ببرند و اینطور شکنجه کنند. کاش نمیگذاشتم. کاش پاهایش را میگرفتم و نمیگذاشتم پسرم را ببرند. من و فرزندانم ترسیده بودیم. آنها کوچک بودند و میترسیدم کاری کنم که برای دیگر فرزندانم اتفاقی بیفتد. شاهرخ تازه از اداره آمده بود. نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد. این را کاملاً یادم است. آن زمان آیتاللهخامنهای(حفظالله) رئیسجمهور بودند و تلویزیون سخنرانیشان را پخش میکرد، شاهرخ هم به حرفهای ایشان گوش میداد. هنوز شام هم نخورده بود. میخواست شام بخورد که منافقین آمدند و او را بردند. آنها با وانتبار آمده بودند، پسرم را دستبند زدند و با خود بردند. آن لحظه زبانم قفل شده بود و نمیتوانستم چیزی بگویم.
مادر شهید شاهرخ طهماسبی
رافت با دوستان و سرسختی با دشمنان
چندین بار قصد ترور او را کردند که ناموفق بود. یکبار به دستش تیر خورد و نزدیک بود دستش قطع شود که برای معالجه به تهران رفت و درمان شد. چندبار هم تهدیدش کردند. منافقین مدام با منزل ما تماس میگرفتند و میگفتند: «اگر شوهرت از این کارهایش دست برندارد، جنازهاش را برایت میآوریم.»
حاج اصغر از این تهدیدات باکی نداشت و بیشتر به فعالیتهایش ادامه میداد. نام حاج اصغر لرزه بر اندام منافقین میانداخت.
در عین سرسختی با دشمنان انقلاب، رافت زیادی نسبت به دوستداران انقلاب داشت، گاهی که میدید در راهپیماییها افراد بیحجاب حضور پیدا کردهاند، میگفت: «مبادا به آنها حرفی بزنید که برنجند. بگذارید به اسلام و انقلاب علاقهمند شوند.»
همسر شهید اصغر عسگری