ماجرای تهدیدهای منافقین و تغییر چهره شهید سلطانی

KHaterat150

تهدیدهای منافقین

اوایل پیروزی انقلاب با دوستانش بسیج شده بودند و خانه‌های تیمی منافقین را شناسایی می‌کردند. فعالیت‌هایش آنقدر زیاد بود که خیلی کم او را می‌دیدیم. شب‌ها یا به خانه نمی‌آمد، یا آنقدر دیر می‌آمد که او را نمی‌دیدیم. بعد هم که سپاه تشکیل شد، با سابقه‌ای که او داشت، در بخش اطلاعات سپاه، در خیابان کوهسنگی مشغول به کار شد. چندین بار با شناسایی خانه‌های تیمی منافقین، مانع عملیات‌های تروریستی آن‌ها شده بود. بعد از این اتفاقات، منافقین از راه‌های مختلف به او هشدار دادند و تهدیدش کردند؛ ولی این تهدیدها کوچک‌ترین خللی در عزم او به وجود نمی‌آورد. آنقدر تهدیدهای منافقین زیاد شده بود که از طرف سپاه به او گفتند برای حفظ جانش در حین انجام کار تغییر قیافه بدهد، او هم محاسنش را زد. بعد از اتمام کار نیز او را با ماشین تا در منزل می‌رساندند.

به نقل از خواهر شهید محسن سلطانی

دیدار امام در عراق

حاج‌آقا نفرت زیادی از رژیم داشت. زمانی که می‌خواستیم در زمان حکومت پهلوی به حج برویم، به من گفت: «کاروان‌های زیارتی زیر نظر رژیم هستند و ما باید به صورت آزاد به حج برویم.»

به یاد دارم مسافرتمان چهار ماه طول کشید. آن زمان دو تا بچه داشتیم و من بچه‌ها را پیش مادرم گذاشته بودم. شرایط سفر خیلی سخت‌تر شد؛ اما من و حاج‌آقا این سختی را به جان خریدیم.

در مسیر برگشت، ابتدا به عراق بعد به سوریه و از آنجا به لبنان رفتیم. سعادتی که نصیبمان شد، در عراق به منزل امام‌خمینی(ره) رفتیم و هر دو ایشان را ملاقات کردیم.

به نقل از همسر شهید رضا شمقدری

مسئولیت‌پذیری شهید کاظمی در برابر مادرش

یحیی و مادرش به هم علاقه و وابستگی زیادی داشتند. یحیی دو سالش بود که پدرش را از دست داد. ابتدا برادرش سرپرستی خانواده را بر عهده گرفت؛ ولی وقتی برادرش ازدواج کرد، یحیی سرپرستی مادرش را عهد‌ه‌دار شد. نمی‌گذاشت آب در دل مادرش تکان بخورد. گاهی که مادر به خانه دخترش می‌رفت، یحیی دلش طاقت نمی‌آورد و شب نشده، دنبال مادرش می‌رفت و او را به خانه می‌آورد.

به نقل از سیدذلیخا صادق‌نیا، دوست شهید یحیی کاظمی


دی 1402
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
5
6
7
8
9
10
11
12
14
15
16
17
18
19
21
22
23
28
29