با چشم باز ، هشتم شهریور (7)

شهید رجایی:یکی از روزهای ماه رمضان درست نیمه ماه رمضان ، تولد امام حسن (ع) بود و من را ساعت هشت صبح بردند تا ساعت یک بعدازظهر که هنگام برگرداندن حالم طوری بود که مرا کشان کشان به سلولم آوردند . آن روز یکی از روزهای خیلی خوب زندگی من بود و خیلی خوشحال بودم که روزه هستم و شکنجه می شوم

 

Rajayibahonar01• پیوست اول :

بخش هایی از زندگینامه شهید رجایی

" من محمد علی رجایی ، در سال 1312 در قزوین در خانواده ای مذهبی متولد شدم . پدرم شخصی پیشه ور بود و در بازار مغازه خرازی داشت . در چهار سالگی او را از دست دادم مسئولیت اداره زندگی ما به عهده مادر و برادرم افتاد . برادرم در آن موقع 13 سال داشت . من طبق معمول به دبستان می رفتم ، درسم را ادامه دادم تا موفق به اخذ مدرک ششم ابتدایی شدم . بعد از آن به کار در بازار پرداختم و شاگردی را از مغازه دائیم که خرازی داشت، شروع کردم .

حدود چهارده سال داشتم که قزوین را به قصد تهران ترک کردم . در تهران ابتدا در بازار آهن فروشان شاگردی کردم و مدتی را هم به دست فروشی گذراندم . بعد از مدتی دست فروشی ، رفتم به تیمچه حاجب الدوله ، چند جایی شاگردی کردم و مجدداً به دست فروشی پرداختم که مصادف شد با دوران حکومت رزم آرا .

روزی رزم آرا تصمیم گرفت دست فروش های سبزه میدان را جمع کند و این باعث شد که بساط کاسبی ما را هم جمع کردند . همان موقع نیروی هوایی با مدرک ابتدایی برای گروهبانی استخدام می کرد و من هم با مدرک ششم ابتدایی برای گروهبانی وارد نیروی هوایی شدم .

بعد از مدتی با فداییان اسلام همکاری می کردم و در جلسات آنان شرکت داشتم . مصدق هم فعالیتش در همان موقع در اوج بود و ما جذب این شعار فداییان اسلام شدیم که می گفتند که همه کار و همه چیز تنها برای خدا و اسلام برتر است و هیچ چیز برتر از اسلام نیست و بالاخره این که احکام اسلام باید مو به مو اجرا شود .

تا این که حادثه 28 مرداد اتفاق افتاد و من به همراه عده زیادی از افراد نیروی هوایی تصفیه شدیم و رفتیم به نیروی زمینی . در آن یک سال مبارزه ، بچه هایی هم با ما تبعید شده بودند . برای این که برگردیم به نیروی هوایی ، ارتش بعد از مدتی ناچار شد بگوید اگر نمی خواهید ، استعفا بدهید ، ما هم فرصت را مناسب دیدیم و استعفا کردیم .

به موازات این حرکت از همان سالی که به نیروی هوایی آمدم ، با آقای طالقانی آشنا شدم . تقریباً هر شب جمعه را در مسجد هدایت بودیم و هر روز جمع ایشان یک جلسه داشتند در خانی آباد ، منزل یک نانوایی بود و ما هم در خدمت شان بودیم . می توانم بگویم حدود بیست و هفت سال از نظر مسائل مذهبی و طرز تفکر و غیره ، تحت تعلیم مرحوم طالقانی بودم و فکر می کنم از هر کسی به ایشان نزدیک تر بودم .

ما جزو نفرات اولی بودیم که در نهضت ثبت نام کردیم . کم کم به عنوان عضو نهضت آزادی در دبیرستان کمال مشغول تدریس شدم . پانزده خرداد 1342 را در زندان قزوین بودم . در سال 1346 با دوستانی که در زندان بودیم ، من ، آقای فارسی و آقای باهنر ، سه نفری یک تیم شدیم و بقایای هیئت مؤتلفه را اداره می کردیم .

با اکثر بنیانگذاران سازمان مجاهدین از دوره دانشگاه و بعدها هم در جلسات مسجد هدایت ، که پای تفسیر آقای طالقانی بودیم ، آشنا شده بودم . در سال 1347 یک بار سعید محسن برای عضوگیری به من مراجعه کرد ، ولی به علت اختلافاتی که در برداشت مان نسبت به مبارزه داشتیم من موافقت نکردم به عضویت این سازمان درآیم . منتهی شرعاً تعهد کرده بودم که درباره این تماس به هیچ کس چیزی نگویم .

آذرماه 1353 دستگیر شدم ، ساواک خیلی انتظار داشت از من اطلاعات زیادی به دست بیاورد . آن سال که من کمیته را می گذراندم ، واقعاً جهنمی بود . بیست روز تمام من را می زدند و هیچ مسئله ای را هم عنوان نمی کردند و فقط اظهار می کردند که حرف بزن. یا این که روزها چندین ساعت سرم را به پنجه هایم به حالت رکوع می بستند و اظهار می کردند که در جا بزنم ، صلیب می کشیدند و می بستند و آویزان می کردند تا صحبت کنم ، ما هم روزها و شب ها کتک می خوردیم ، چهارده ماه این مسئله طول کشید .

یکی از روزهای ماه رمضان درست نیمه ماه رمضان ، تولد امام حسن (ع) بود و من را ساعت هشت صبح بردند تا ساعت یک بعدازظهر که هنگام برگرداندن حالم طوری بود که مرا کشان کشان به سلولم آوردند . آن روز یکی از روزهای خیلی خوب زندگی من بود و خیلی خوشحال بودم که روزه هستم و شکنجه می شوم .

یادم هست که در اتاق شکنجه و سلولم بیشتر اوقات آیه " یا منزل السکینه فی قلوب المؤمنین " را تکرار می کردم . وقتی شکنجه می شدم ، مجبورم می کردند که با پاهای تاول زده بدوم . آنجا قسمت هایی از دعا را که " قو علی خدمتک جوارحی " را تکرار می کردم .

اردیبهشت و خرداد 1357 را به صورت تبعیدی در زندان عادی به سر می بردم به جرم اقامه نماز جماعت . آنجا هم برای ما یک کلاس بود و تجربیاتی هم در آنجا آموختیم . آبان سال 1357 روز عید غدیر در سایه مبارزات مردم مسلمان از زندان آزاد شدم و به این ترتیب دوران بازداشتم را پشت سر گذراندم .

انقلاب که پیروز شد ، در آموزش و پرورش به عنوان مشاور وزیر آموزش و پرورش شروع به فعالیت کردم . وزیر آموزش و پرورش که استعفا کرد ، ابتدا به عنوان کفیل وزیر آموزش و پرورش و بعد به عنوان وزیر آمورش و پرورش انتخاب شدم . تقریباً یک سالی وزیر آموزش و پرورش بودم . نزدیکی های انتخابات بود که نسبتاً دوره خوبی بود و خوشحال و راضی بودم .

نزدیکی های انتخابات بود که یک شب برادرمان ، هاشمی تلفن کرد و از من خواست که برای نمایندگی مجلس کاندیدا شوم . ولی من اظهار تمایل کردم که وزارت آموزش و پرورش را حفظ کنم . ایشان پیشنهاد کردند که به مجلس بیایید و اگر امکان وزیر شدن نبود ، لااقل بتوانید به عنوان نماینده خدمت کنید . حرف ایشان را پسندیدم و کاندیدای نمایندگی شدم و برای نمایندگی مجلس انتخاب شدم ."

این "زندگینامه خودنوشت" را شهید رجایی مدتی بعد از آن که با فشار مجلس نخست وزیر بنی صدر شد بیان کرده است . زمانی که بنی صدر رئیس جمهور شد ، از رجایی خواست که وزارت آموزش و پرورش را بپذیرد ، اما رجایی حدود هفت هشت ماهی نخست وزیر بود و بعد از آن که بنی صدر به فرمان امام و رأس مجلس را ریاست جمهوری عزل شد ، با اصرار مجلس ها نامزد انتخابات ریاست جمهوری و با سیزده میلیون رأی رئیس جمهور ایران شد .

او دکتر باهنر را به عنوان نخست وزیر به مجلس معرفی کرد تا دولت تشکیل دهد . بر اساس قانون اساسی آن سال های جمهوری اسلامی ایران ، رئیس جمهور باید نخست وزیر را به مجلس معرفی می کرد و نخست وزیر هم رئیس هیئت وزیران بود و باید وزیرانش را انتخاب می کرد . اولین جلسه دولت شهید رجایی شانزدهم مرداد سال 1360 تشکیل شد ، دولتی که یک ماه هم عمر نکرد .

نبوی در مورد همکاری شهید رجایی با خودش و سازمان اینگونه می گوید :

" بعضی وقت ها مطرح می شد که ایشان عضو سازمان بوده اند . اما تا آنجا که من می دانم ایشان عضو هیچ حزبی نبودند ، گرچه با تمام گروه ها و احزاب ارتباط داشتند . البته شهید رجایی ، آقایان قدیانی ، نوروزی و بنده در زندان یک جمعی درست کردیم که هسته اولیه گروه " امت واحد " شد و در زندان کار تشکیلاتی می کردیم . این جمع مانع انحراف ایدئولوژیک بسیاری از جوانان مسلمان هم بند و در غلتیدن آنان به دامان منافقین یا راست های بریده و نوشتن عفو و توبه نامه می شد .

بعد از انقلاب هم ارتباط مان را حفظ کردیم و بنده با ایشان در محل سازمان جلسات مرتب هفتگی داشتم . در برنامه ریزی دولت شان و تعیین کابینه شخص من ، به طور خاص و سازمان به طور عام با ایشان همکاری داشتیم . من در بعضی جلسات مصاحبه با وزرای شان حضور داشتم ، در ضمن ایشان عضو جمع نمایندگان طرفدار سازمان در مجلس اول بودند ."

سایر مطالب مرتبط :

با چشم باز ، هشتم شهریور (۶)


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31