«آب هرگز نمیمیرد» روایت خاطرات فرماندهی گردان حضرت ابالفضل علیهالسلام لشگر انصارالحسین علیهالسلام استان همدان، یعنی سردار جانباز میرزامحمد سُلگی است. سرداری که نویسندهی کتاب، «حمید حسام»، در بیان خصوصیات فردی او نوشته است: «سردار میرزامحمد سلگی فرماندهی شهیدانی است که خون قلبشان را نثار حسین علیهالسلام کردهاند. او از تبار انصارالحسین علیهالسلام است و حاضر نیست سرمایهی گمنامی را در این دنیا با هیچ قیمت معاوضه کند. مشکل کار اینجاست که او بیان خاطرات خود را نوعی «حدیث نفس» میداند و از نظر او باید همچنان مهر سکوت بر لب زد و گمنام ماند و این معامله یعنی عملکرد خود در ۸ سال دفاع مقدس را برای فردای خود و قیامت «یوم تبلی السرائر» گذاشت.»
کتاب آب هرگز نمیمیرد اگرچه در زمرهی کتابهای خاطرهنگاری میگنجد اما از اسلوبی تازه و نو بهره برده است. بدین ترتیب که گرچه محوریت کتاب، بازگویی خاطرات میرزامحمد سلگی است، اما برای جامعیت روایت و تواتر و تکمیل خاطرات وی، از روایت و خاطرات تعدادی از رزمندگان و فرماندهان لشگر همدان نیز بهره برده است. خصوصیت دیگر کتاب، بیان صریح و شفاف و بدون اغراق راوی و نویسنده از وقایع جنگ است، بهطوریکه خوانند تصور میکند در گرماگرم وقایع و رخدادهای جنگ قرار دارد.
به گزارش پایگاه خبریتحلیلی هابیلیان (خانوادۀ شهدای ترور کشور) عملیات مرصاد، یکی از بخشهای این کتاب است که سردار میرزامحمد سلگی به بیان خاطرات و اتفاقات این عملیات پرداخته است. در ادامه قسمتهایی از این کتاب ارزشمند را که دربارۀ این عملیات است، در چند بخش ارائه میکنیم:
اواسط تیر ماه ۱۳۶۷ بخشی از نیروهای جبهه ماووت عقب آمدند و با غصه و اندوه گفتند: هر چه طی یک سال گرفتیم، یک شب گذاشتیم و تا این سوی نقطهی صفر مرزی در مرز بانه عقب نشینی کردیم.
روز بیست و هفتم تیر ماه ۱۳۶۷ پیام حضرت امام خمینی مبنی بر پذیرش قطعنامهی ۵۹۸ از رادیو پخش شد و مثل یک بمب خبری، حتی ما را که تا حدی خودمان را برای شنیدن چنین خبری آماده کرده بودیم، بهت زده کرد. غم و اندوه از سر و روی بسیجیها میبارید؛ هر کسی گوشهای کز کرده بود و زار میزد. عدهای سر به بیابان گذاشته بودند و زیر درختان بلوط سر روی شانههای هم گذاشته و مثل مادر مردهها گریه میکردند.
چند روحانی توانا و برجسته در ستاد کنار من بودند و یکی دو فرمانده گردان از من خواستند که علما را برای آرام کردن نیروهایشان به گردان بفرستم؛ اما این روحانیون مثل بقیه ماتم زده بودند و اصلاً کار از وعظ و خطابه گذشته بود.
امام حرف اول و آخر را میزد و همه میدانستند که کارهای او بی حکمت نیست. فقط آنچه دل همه را آتش میزد، واژههایی مثل نوشیدن جام زهر در پیام امام بود که همه را بیقرار کرده بود. در عین حال پیام امام سرشار از امید و نوید بود. گویی از عالم غیب جذبهای ماورایی همه را به آرامش دعوت میکرد و مثل آب گدازههای درون بچهها را فرو مینشاند و خاموش میکرد.
علیرغم پذیرش قطعنامه و اعلام زمانی برای آتش بس دو طرفه، بعثیها سرمست از بادهی غرور همچنان تحرکات خود را ادامه میدادند و توجهی همه فرماندهان سپاه معطوف به جنوب و شهر اهواز بود. عراقیها دقیقاً مثل روزهای اول تهاجمشان در سال ۵۹، به نزدیکی جاده اهواز – خرمشهر رسیده بودند و به غیر از خرمشهر، حتی اهواز در خطر سقوط بود.
یکی دو جلسه به قرارگاه نجف رفتم. اما فرماندهان اصلی مثل نورالله شوشتری فرماندهی قرارگاه۱ در جنوب بودند و ما با آقای دانشیار مسئول طرح و عملیات قرارگاه جلسه میگذاشتیم. تحلیل چنین بود که دشمن مغرور به تهاجم خود ادامه خواهد داد و تلاش اصلی را برای سقوط اهواز خواهد گذاشت و از سویی خبر میرسید که با پیام امام، سیل نیروهای بسیجی و مردمی برای مقابله با بعثیها به سمت جنوب روانه شدهاند، مردمی که بسیاری از آنان فرصت تجهیز پیدا نکرده و بدون اسلحه به طرف جادهی اهواز – خرمشهر رفته بودند!
آقای دانشیار میگفت که دشمن در بیشتر مرزهای غربی تحرکاتی دارد و در بعضی از جبهه ها از مرز گذشته و باید هوشیار باشیم.
از قرارگاه برگشتم و فرماندهی گردانها را خواستم و گفتم: ما اینجا طفیلی هستیم و جنگ اصلی در جادهی اهواز – خرمشهر است و چون خط پدافندی را در جزیره مینو و آبادان تحویل گرفتهایم، باید گردانهای حضرت اباالفضل (۱۵۲) و قاسم بن الحسن (۱۵۳) به جنوب بروند.
هجده اتوبوس فراهم کردیم و نیروهای این دو گردان را به همراه بخشی از گردانهای ادوات و توپخانه و تخریب را به جنوب فرستادیم و ۴ گردان دیگر را که هر کدام بیشتر از ۶۰ نفر نیرو داشتند در چارزبر نگه داشتیم تا با آمدن نیروهای کمکی از استان همدان تکمیل شوند.2
فکرم یکسره درگیر عملیات غیر قابل باور دشمن از سمت جادهی اهواز – خرمشهر بود. گاهی فکر میکردم که آیا ممکن است همین اتفاق در مسیر سر پل ذهاب به چارزبر بیفتد؟ اما وقتی شکل زمین و جغرافیای جادهی سر پل ذهاب به چارزبر را به خاطر میآوردم، دلم آسوده میشد؛ چرا که وجود گردنهی پاتاق و اشراف این گردنه به دشت سر پل ذهاب این امکان را به نیروهای خودی میداد که فقط با یک دستگاه تانک از بالای گردنه زیر پایشان را بزنند و راه را مسدود کنند.
از طرف دیگر فکر میکردم که چه کسی قبلاً باور میکرد که دشمن به این سرعت به جادهی اهواز – خرمشهر برسد، پس باید ما خود را برای هر شرایط احتمالی در این جبهه آماده کنیم. لذا همهی نیروها حتی رانندهها و آشپزها را جمع کردم و از آنها خواستم که تجهیزات انفرادی بگیرند. به توپچیها هم گفتم: در عین استقرار آتشبارهایشان باید آماده باشید که در شرایطی که دشمن دور و برتان بود، به جای توپ با کلاش آنها را بزنید. هر چند این حرف برای آنها کمی خندهدار بود، ولی اطاعت کردند و تجهیز شدند.
صبح روز سوم مرداد ماه، فرماندهی لشکر، سید حمید سالکی از جنوب پیغام داد که گردان دیگری را به آبادان بفرست. ایشان هم زمان با فرماندهی لشکر انصارالحسین (ع) مسئولیت لشکر مهندسی ۴۰ صاحبالزمان را هم داشتند و لذا به دلیل شرایط پیچیده در جنوب مستقر بودند.
علیرغم این درخواست دل دل میکردم که گردان دیگری را از چارزبر به جنوب بفرستم یا نه، ولی چون دستور بود به گردان حضرت علی اکبر (۱۵۴) ... گفتم که آماده شوید و این آماده شدن آنقدر به درازا کشید که تا غروب، صحنه کارزار از جنوب به سمت ما چرخید و بچههای زبده و باتجربه گردان حضرت علی اکبر عصای دست من در عملیات مرصاد شدند.3
وقتی که اتوبوس برای بردن نیروهای گردان آماده نشدند، صدای اعتراض فرماندهی لشکر بلند شد و پیغام میرسید که : یالله بجنبید، دیر شد، چرا گردان نمی فرستید؟
داشتم آنها را آماده می کردم که بعدازظهر کسی با قیافهی خاک آلود و مضطرب وارد ستاد لشکر در چارزبر شد. صدایش را میشنیدم که نفس زنان میگفت : با حاج میرزا کار دارم.
وقتی وارد شد اول نشناختمش. بی مقدمه گفت: من از سر پل ذهاب آمدهام. عراقیها از قصر شیرین رد شدهاند، سر پل ذهاب را گرفتهاند و به گردنه پاتاق رسیدهاند.
آن قدر غرق این پیام پر مخاطره شدم که یادم رفت او حجتالاسلام ناطقی نمایندهی ولی فقیه (امام) در قرارگاه نجف است. عبا و عمامه را کنار گذاشته بود و یک شلوار کردی و یک پیراهن خاکی به تن داشت، با تغیر پرسید: چرا منتظری؟!
گفتم: یعنی دیوانهاند که از پاتاق عبور کنند. پس آن همه نیرو در پادگان ابوذر مردهاند؟!
گفت: مجال بحث نیست. اگر کاری نکنی به امام، شهدا، تاریخ نمیتوانی جواب بدهی. اگر دیر بجنبی به کرمانشاه میرسدند و از روی جنازههایتان عبور میکنند.4
به عقبتر و بلندی مشرف به تنگه آمدیم که گردنهی پاتاق نام داشت که ناگهان آتش توپخانه و تانک رویمان ریخت. بعد از یک ربع آتش تهیه بیوقفه، ستون دشمن از داخل تنگهی سر پل ذهاب به سمت پاتاق و کرند به راه افتاد و تازه دیدیم چه خبر است! سراسیمه با فرماندهی ناحیهی کرمانشاه و چند نفر آویزان جیپ جناب سرهنگ به سمت کرند آمدیم. سر راه سریعاً به سپاه کرند خبر دادم که دارند میآیند و از آنجا به سمت اسلامآباد و کرمانشاه حرکت کردیم. به چارزبر که رسیدیم یادم آمد اینجا از قدیم مقر لشکر ۳۲ انصارالحسین امام حسین همدان است. گفتم: اینها را نیز در جریان بگذاریم.
در آنجا همه کارهی لشکر حاج میرزا سلگی بود که در غیاب فرماندهی لشکر تصمیم میگرفت، او را میشناختم، اما چون لباس روحانیت نداشتم و قیافهام خاکی و مضطرب بود دژبانها اجازهی ورود نمیدادند؛ تا بالاخره موفق شدم با سر و صدا او را ببینم. پاهای مصنوعیاش را دراز کرده بود و آرام نشسته بود. گفتم:حاج میرزا بجنب که دشمن دارد میآید. اول جدی نگرفت و گفت: آمدهای که به ما روحیه بدهی حاج آقا؟! دیدم هر ثانیه تعیین کننده است، گفتم:به امام و شهدا نمیتوانی جواب بدهی، اگر دیر بجنبی . باز دیدم خیلی خونسرد است و آخرش حرفی زدم که رگ غیرتش جنبید. همانجا هادی فضلی مسئول واحد اطلاعات عملیاتش را صدا کرد و جلو فرستاد. ارزش گذاری برای حسن تدبیر آن شب حاج میرزا غیر قابل بیان است و من به شخصه معتقدم که نفس کشیدن امروز ما مرهون تلاشهای این مرد بزرگ و همراهان او در عملیات مرصاد است. مصاحبه با حجتالاسلام ابوالفتوح ناطقی، همدان، ۷/۲/۱۳۹۳
هنوز حاج آقا ناطقی بر و بر نگاهم میکرد و منتظر بود که لشکر را بسیج کنم. داشت عصبانی میشد و زیر لب غر میزد. من هم زیر لب با خودم که نه، با امام حسین(ع) حرف میزدم، طوری که حاج آقا ناطقی نمیشنید. این شعر را از وقتی که پاهایم قطع شده بود در یک مجلس روضه شنیده بودم و آن را از زبان حال خودم در آن لحظات میدانستم و نجوا میکردم که : کنون فتادهام از پا، بگیر دستم را.
بالاخره صبر حاج آقا لبریز شد و حرفی را که نمیخواست بزند، زد که منتظری که بیایند و شلوارتان را از پاهایتان بکشند؟!
حرفی نزدم و خدا را شکر که حاضر جوابی نکردم، چرا که او عمق ماجرا را میدید.
بلافاصله به تمام واحدها و گردانهای مستقر در چارزبر آماده باش صد در صد زدم و از هر گردان تا نفر پنجمش را برای اطلاع از حضور دشمن و طراحی عملیات مقابله دعوت کردم، اما لازم بود قبل از هر تصمیم گروهی را برای کسب خبر به جلو بفرستم.
هادی فضلی از بچههای قدیمی اطلاعات و عملیات و مسئول اطلاعات تیپ ۲ کربلا را صدا زدم.5 بعد از این که گزارش حاج آقا ناطقی را شنید به او گفتم: نیروهای زبدهات را بردار و برو جلو تا جایی که به عراقیها برسی.
هادی با دو نفر، سوار یک تویوتا وانت شد و سه چهار تویوتا پشت سر او آماده حرکت شدند. وقت رفتن گفتم: هادی سریع برو، اگر ناچار به درگیری شدی همانجا بمان، فقط کسی را بفرست که بگوید تا کجا جلو آمده اند.
بچههای اطلاعات عملیات که راهی شدند، آقای دانشیار مسئول طرح و عملیات قرارگاه نجف سراسیمه وارد اردوگاه شد و همان خبری را داد که حاج آقا ناطقی گفته بود، البته احتمال میداد که در این فاصله دشمن از پاتاق عبور کرده و به شهرستان کرند رسیده باشد.
پرسید: نیرو چقدر دارید؟
گفتم: بیشتر نیروهای ما در جنوب هستند. بقیه را هم قرار بود به جنوب بفرستیم، که با این وضعیت پیش آمده اینجا ماندند.
پرسید: بالاخره چند گردان نیرو دارید؟!
گفتم: چهار گردان نه چندان کامل، بچههای اطلاعات را هم فرستادم تا خبر بیاورند. بعد از برگشتن آنها گردانها را میبرم جلو.
آقای دانشیار که از آمادگی ما خیالش راحت شد، به کرمانشاه برگشت تا به مسئولین استان به ویژه شورای تأمین استان کرمانشاه اطلاع رسانی کند. تا این زمان هیچ نیرویی اعم از رزمندگان استانهای تهران، سمنان و کرمانشاه در چارزبر نبودند و من پس از کسب خبر از هادی فضلی، بلافاصله موضوع را با تلفن به علی شمخانی، جانشین فرماندهی کل سپاه اطلاع دادم.6
هنوز خورشید پشت کوه نیفتاده بود که هادی فضلی تک و تنها برگشت؛ از گوشهی سرش خون روی صورت و لباسهایش میریخت، روی شیشهی جلوی وانت جای تیر، نشان میداد که او درگیر شده است.
پرسیدم: هادی چه شده؟!
گفت: حاج میرزا، عراقیها از کرند و اسلام آباد رد شدهاند و همین بیخ گوش ما هستند.
با تعجب پرسیدم: کجا؟!
گفت: آن طرف تنگهی چارزبر، در سرازیری گردنهی حسن آباد.
و توضیح داد که ما به تصور این که دشمن نزدیکیهای کرند است، گاز میدادیم که با نیروهای سوار زرهی روبرو شدیم و تا سر و ته کنیم، تیراندازی کردند.
پرسیدم: بقیهی بچههات؟!
هادی با این که تیر خورده بود، اجازه خواست تا بقیهی نیروهای اطلاعات را جمع کند و به محل درگیری در گردنهی حسن آباد برود.
گفتم: برو، ولی نیروهایت را عقب بیار ما باید پیش از دشمن روی ارتفاعات چارزبر مستقر شویم. اگر آنها به چارزبر برسند کرمانشاه را گرفتهاند.7
بلافاصله گردانها را در ستاد جمع کردم. تا صبح آن روز ما فقط دو گردان داشتیم که آنها را برای رفتن به جنوب آماده میکردیم که نیامدن اتوبوسها سبب خیر شد. گردان سوم به فرماندهی محمود رجبی متشکل از رزمندگان شهرستانهای رزن، فامنین و قهاوند را صبح امروز راهی جنوب کرده بودم. آنها ۱۲۰ نفر کادر بسیجی بودند که در این بحران خیلی میتوانستند دستم را بگیرند.
مسیر حرکت آنها به جنوب از چارزبر به سمت اسلام آباد و از آنجا از طریق کمربندی به جانب شهرستان پل دختر و اندیمشک بود. نمیدانستم سرنوشت این ۱۲۰ نفر حین عبور از اسلام آباد چه بوده است. یک احتمال این بود که با ستون دشمن مواجه و درگیر شدهاند و احتمال دوم این که شاید قبل از ورود دشمن به اسلام آباد از کمربندی خارج شدهاند. امید داشتم که این احتمال دوم صحیح باشد.
گردان چهارم به فرماندهی علی اکبریپور بعد از بازگشت از جبهه شمال غرب در همدان در حال استراحت بودند که همان روز خودشان را به چارزبر رساندند. بدون این که من به ستاد لشکر در همدان پیغامی داده باشم. آنها مثل فرشتهی نجات به موقع رسیدند.8
جمهوری اسلامی ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته بود و دست ما از نیرو خالی. چارهای جز دادن پیام به زبان ترکی از طریق بخش ترکی رادیو همدان ندیدم. چون بیشتر نیروهای گردان ما ترک زبان بودند. حسن یداللهی را فرستادم، او به زبان ترکی از نیروهای گردان خواست که به یکدیگر اطلاع دهند و صبح روز سوم مرداد ماه به اعزام نیروی همدان بیایند.
صبح روز سوم با حدود ۱۰۰ نفر نیرو که بیشتر از شهرستان کبودرآهنگ بودند، راهی چارزبر شدیم تا از حاج میرزا رئیس ستاد لشکر برای رفتن یا نرفتن به جنوب کسب تکلیف کنیم. ساعت ۳ بعدازظهر وارد اردوگاه شهید شهبازی در چارزبر شدیم. گل از گل حاج میرزا باز شد و گفت شما را خدا رساند. مصاحبه با علی اکبریپور ، همدان، ۷/۲/۱۳۹۳
در جلسه به فرماندهی گردانها گفتم: شاید باور نکنید، اما عراقیها سه چهار کیلومتری ما هستند. فقط ما هستیم و خدای ما. اگر امروز ما لحظهای درنگ کنیم، پا روی خون دهها هزار شهید گذاشتهایم. عراقیها پذیرش قطعنامه را نشانهی ضعف ما دانستهاند، آنها پایبند به هیچ عهد و قرار و قراردادی نیستند و ما باید نشان بدهیم که فرزندان عاشوراییم.
عباس زمانی فرماندهی گردان حضرت علی اصغر گفت: حاجی! ما برای هر نیرو حتی به اندازهی یک خشاب فشنگ نداریم.
گفتم: یعنی تو بی سلاح تری یا ۶ ماههی امام حسین؟! برو گلویت را مثل حضرت علی اصغر مقابل تیرها بگذار و با چنگ و دندان بجنگ، اگر دستتان خالی است بروید روی بلندی چارزبر و با سنگ بزنیدشان! 9
پس از بیان حساسیت منطقه، آمار نیرو از گردانها گرفتم. به اندازهی کافی نبود که چهار ارتفاع را به طول کامل در دو سوی جاده پر کند و نمیدانستیم آن طرف ماجرا چه خبر است و دشمن با چه استعدادی وارد منطقه شده است.
حرف از کمبودها را از ابتدای جنگ اگر منجر به تزلزل و تردید میشد، نمیپذیرفتم و با این که گفته بودم با چوب و چماق و سنگ بجنگید، ولی باید بچههای پشتیبانی را برای آوردن مهمات به کرمانشاه میفرستادم. در این اثناء علی اکبریپور گفت: حاجی من با خودم یک کامیون مهمات سبک آوردهام.
و توضیح داد: از جبههی ماووت که عقب نشینی کردیم، مهماتها را هیچ بنهای تحویل نگرفت تا به همدان برگشتیم، در آنجا نیز کسی تحویل نگرفت تا مجبور شدیم با خودمان به چارزبر بیاوریم.
پرسیدم: کجا تخلیه کردید؟!
گفت: سینه یک تپه، همین نزدیکی، فکر میکنم تا دو سه روز بتواند چهار گردان را تأمین کند.
اگر آمدن گردان بچههای کبوددرآهنگ اتفاقی و تصادفی بود، آمدن مهماتهایی که از نان شب واجبتر بود را چطور میشد توجیه کرد؟! یقین داشتم این موضوعات فراتر از محاسبات ذهنی ماست و مصداق همان وعدههای قرآن است که « ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم»10 اتفاق عجیب و غیر منتظرهی دیگری دم غروب افتاد که باز حساب و کتابش را فقط باید در دفتر الطاف خداوند جست و جو کرد.
دم غروب هادی فضلی دوباره آمد. با همان سر مجروح گفت: بچهها با دشمن درگیر شدند و ما داشتیم برمیگشتیم که سر و کلهی یک اتوبوس پیدا شد که از سمت چارزبر به اسلام آباد میرفت. جلویش را گرفتیم، آنها نمیدانستند که دشمن تا گردنهی حسن آباد رسیده و میخواستند از کمربندی اسلام آباد به جنوب بروند.
پرسیدم: چند نفر بودید و از کدام لشکر؟
فضلی گفت: حدود ۴۵ نفر با تجهیزات کامل از لشکر ۹ بدر.
- چه کار کردند؟
- از اتوبوس پیاده شدند و رفتند توی سینهی دشمن.
لشکر ۹ بدر متشکل از نیروهای مجاهد عراقی بود که سالها در کنار ما بودند و میجنگیدند، اما هیچ کس پیش بینی نمیکرد که آنها بعد از نیروهای واحد اطلاعات عملیات لشکر بتوانند به این جاده برسند و حرکت دشمن را کند و متوقف کنند.
وقتی هادی فضلی گزارش درگیری از نزدیک را میداد، گفت که نیروهای مقابلشان آرم سازمان منافقین را روی ماشینهایشان داشتند و به زبان فارسی همدیگر را صدا میکردند.
تلختر از خبر آمدن دشمن از مرز تا عمق ۱۵۰ کیلومتری خاک ایران، خبر رویارویی با دختران و پسرانی بود که فارسی حرف میزدند. 11
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱.سردار شهید نورالله شوشتری از فرماندهان تأثیرگذار و برجسته سپاه در طول ۸ سال دفاع مقدس، در این زمان فرماندهی قرارگاه نجف بود. وی پس از سالها دفاع مقدس، خدمت در استان محروم سیستان و بلوچستان را برگزید و منشآ تحولات در آن استان شد و در سال ۱۳۸۸ توسط اشرار فریب خورده به شهادت رسیدند.
2.در این زمان فرماندهی گردان ۱۵۱ (مسلم بن عقیل) را مصطفی طالبی (شهید) فرماندهی میکرد. مصطفی قبل از من از آلمان برگشت و گردانش را سامان داد. هدایت گردان ۱۵۴ (حضرت علی اکبر) با بهرام مبارکی بود که در همین عملیات به شهادت رسید. آنها قبل از عملیات مرصاد فقط یک گروهان داشتند که با شروع عملیات و اعزامهای برقآسا تکمیل شدند. هدایت گردان ۱۵۵ (علی اصغر) با حاج عباس زمانی بود. این گردان نسبت به سایر گردانها نیروی بیشتری داشت. فرماندهی گردان ۱۵۸ (حبیب بن مظاهر) با علی اکبرپور بود. او گردانش را از جبههی شمال غرب برای استراحت به همدان برده بود؛ پیوستن گردان او به عملیات مرصاد خبری شبیه معجزه بود.
3.امیر شالبافیان (معاون گردان حضرت علی اکبر) : ما در چارزبر مستقر بودیم و گردان تا روز سوم مرداد ماه ۶۷ به ظرفیت مناسب، یعنی سه گروهان به اضافهی یک دسته مثبت رسیده بود. بیشتر نیروهای این گردان از بچههای باتجربه و عملیات دیده سالهای قبل بودند. حاج میرزا محمد سلگی که رئیس ستاد لشکر بود از ما خواست برای رفتن به جنوب آماده شویم. سریع تجهیزات انفرادی و امکانات زرهی بچهها را سر و سامان دادیم و آماده حرکت شدیم و قرار شد اتوبوسها برای بردن ما به جنوب از واحد پشتیبانی غرب (کرمانشاه) بیایند. اما تا بعدازظهر خبری نشد و نیروها همچنان معطل و چشم انتظار بودند که خبر رسید دشمن از سر پل ذهاب حرکت کرده است و این تعلل و نرسیدن اتوبوس از الطاف خفیهی الهی بود که در چارزبر بمانیم و بجنگیم. مصاحبه با امیر شالبافیان، شهرستان بهار، ۱۲/۶/۱۳۹۲
4.حجتالاسلام ابوالفتوح ناطقی، نمایندهی ولی فقیه در قرارگاه نجف: از کرمانشاه به قصد دیدن حجتالاسلام مهدی عراقی نمایندهی امام در سپاه، عازم جبهههای غرب شدم. آنها از مسیر گیلانغرب رفته بودند و من از اسلام آباد به سمت سر پل ذهاب میرفتم که نزدیکی تنگهی ورودی شهر سر پل ذهاب نیروهای دژبانی ژاندارمری جلویم را گرفتند و گفتند: حاج آقا نمیشود جلوتر رفت. سراغ فرماندهی آنها که جناب سرهنگی بود رفتم. او نیز تأکید کرد که عراقیها تا سر پل ذهاب آمده اند و البته کسی نمیدانست که آنها نیروهای سازمان منافقین هستند نه عراقیها. برایمان قابل قبول نبود که دشمن به این راحتی تا تنگهی خروجی شهر سر پل ذهاب آمده باشد. تا این که با فرماندهی ژاندارمری کرمانشاه با دروبین تانکی را دیدیم که داخل دهانهی تنگه ایستاده است و آن تانک به عنوان پیشقراول برای بررسی آمده بود و پشت سرش انبوهی از ستون خودروهای منافقین بودند که ما آنها را نمیدیدیم.
5.لشکر انصارالحسین قبل از عملیات مرصاد به دو تیپ تقسیم شد. تیپ ذوالفقار که به جنوب رفته بودند و تیپ ۲ کربلا که در چارزبر مستقر بود. مسئول اطلاعات عملیات این تیپها، هادی فضلی بود که در همین عملیات مرصاد به شهادت رسید.
6.به گواهی اسناد، مدارک و اقوال صحیح و شاهدان حاضر در حنه تا این زمان یعنی شب سوم مرداد ماه هیچ نیرویی به غیر از رزمندگان استان همدان در تنگهی چارزبر مستقر نبودند. متأسفانه پس از سالهای دفاع مقدس یگانهایی که از صبح روز سوم به صف رزمندگان پیوستند، در مکتوبات و گزارشات خود نقش اولیه رزمندگان لشکر ۳۲ انصارالحسین (ع) را در سد ستون منافقین به عنوان اولین یگان نادیده گرفتهاند که حقیقتاً این یک جفای تاریخی است. هدف از ذکر جزئیات و روایتهای متواتر رزمندگان استان همدان تبیین این حقیقت بزرگ و اتفاق تاریخی است.
7.وجه تسمیهی چارزبر به چهار ارتفاع بلند و سنگی برمیگردد که این چهار ارتفاع در کیلومتر ۳۰ جاده کرمانشاه به اسلام آباد قرار دارند. زبر اول و زبر دوم در جلو و زبر سوم و زبر چهارم کمی عقبتر از آن دو، جغرافیایی ویژه ساختهاند که میتوانست بهترین نقطه برای استقرار لشکر انصار در شب نخست درگیری باشد. به فاصلهی ۵ کیلومتر .... تنگهی چارزبر، گردنهی حسن آباد قرار گرفته است و حد فاصل تنگهی چارزبر تا گردنهی حسن آباد محدودهی عملیات مرصاد است.
8.علی اکبریپور فرماندهی گردان حبیب بن مظاهر (۱۵۷) : با گردان در همدان بودیم که شعید تابلویی از مسئولین واحد طرح و عملیات لشکر را دیدم. پرسید: برادر اکبریپور شما باید فردا اهواز باشید، چرا نرفتهاید؟! گفتم: به ما دستور ابلاغ نشده، نیروی چندانی هم نداریم.
9.عباس زمانی فرماندهی گردان علی اصغر : برای جنگیدن مهمات کافی نداشتیم، اما حاج میرزا مصمم بود که به هر قیمتی راه دشمن را ببندیم، حتی با سنگ. او با آن تن مجروح مثل یک کوه محکم و استوار بود. ذرهای ترس در صدا و لحنش نبود و من از سالهای قبل همیشه آرزو داشتم ای کاش به جای مسئولیت و فرماندهی گردان، نیرو و عنصری ساده در رکاب او باشم و حالا آن زمان بود. او فکر نمیکرد که در سال ۱۳۶۷ در چارزبر می جنگد. خودش را در صحنهی عاشورا می دید، نه من که همهی فرماندهان ایمان داشتیم که اگر او در صحرای کربلا بود، مثل اصحاب سیدالشهدا همهی هستیاش را در راه امام میداد. مصاحبه با عباس زمانی، همدان
10.سورهی محمد/۷ : «اگر خدا را یاری کنید، خدا یار و یاورتان خواهد بود و قدمهایتان را ثابت نگاه خواهد داشت.»
11.سازمان منافقین پس از سالها خوش خدمتی به حزب بعث عراق با توهم این که جمهوری اسلامی با پذیرش قطعنامهی ۵۹۸ در حال اضمحلال است، کارناوالی را تحت عنوان ارتش آزادیبخش ملی ایران به راه انداختند و روز سوم مرداد ماه از قرارگاه اشرف در قالب ۵۰۰۰ نفر از مرز قصرشیرین عبور کردند و عصر روز سوم به حسن آباد رسیدند. طبق طراحی سران نفاق باید طی دو روز از مرز به تهران میرسیدند. همان پندار موهونی که صدام در سال ۱۳۵۹ در سر میپروراند و با شعار فتح خوزستان طی ۳ روز خودش را در تهران می دید.