«آب هرگز نمیمیرد» روایت خاطرات فرماندهی گردان حضرت ابالفضل علیهالسلام لشگر انصارالحسین علیهالسلام استان همدان، یعنی سردار جانباز میرزامحمد سُلگی است. سرداری که نویسندهی کتاب، «حمید حسام»، در بیان خصوصیات فردی او نوشته است: «سردار میرزامحمد سلگی فرماندهی شهیدانی است که خون قلبشان را نثار حسین علیهالسلام کردهاند. او از تبار انصارالحسین علیهالسلام است و حاضر نیست سرمایهی گمنامی را در این دنیا با هیچ قیمت معاوضه کند. مشکل کار اینجاست که او بیان خاطرات خود را نوعی «حدیث نفس» میداند و از نظر او باید همچنان مهر سکوت بر لب زد و گمنام ماند و این معامله یعنی عملکرد خود در ۸ سال دفاع مقدس را برای فردای خود و قیامت «یوم تبلی السرائر» گذاشت.»
کتاب آب هرگز نمیمیرد اگرچه در زمرهی کتابهای خاطرهنگاری میگنجد اما از اسلوبی تازه و نو بهره برده است. بدین ترتیب که گرچه محوریت کتاب، بازگویی خاطرات میرزامحمد سلگی است، اما برای جامعیت روایت و تواتر و تکمیل خاطرات وی، از روایت و خاطرات تعدادی از رزمندگان و فرماندهان لشگر همدان نیز بهره برده است. خصوصیت دیگر کتاب، بیان صریح و شفاف و بدون اغراق راوی و نویسنده از وقایع جنگ است، بهطوریکه خوانند تصور میکند در گرماگرم وقایع و رخدادهای جنگ قرار دارد.
یکی از بخشهای تأثربرانگیز این کتاب، جنایات منافقین نسبت به اسرا و جانبازان و زخمیان در آلمان و بیمارستانهای این کشور است. خواندن آزارهای روحی و جسمی که منافقین به مجروحین وارد میکردند از زبان خود رزمندگان این کتاب را با سایر آثار متفاوت کرده است. چنین مطالبی در کمتر نوشته و کتابی بیان شده است و این از امتیازهای کتاب آب هرگز نمیمیرد است. به قسمتی از این خاطرات توجه کنید:
«کانون فعالیت من در مسجد مسلمانان شهر آخن بود که به دعوت اتحادیهی انجمنهای اسلامی دانشجویان برای دانشجویان و ایرانیان مقیم آخن و حتی آلمانیها از ماجرای جنگ تحمیلی صحبت میکردم. وقتی زیاد پشت تریبون حرف میزدم، سینهام میسوخت و سرفه میزدم. گاهی همین سرفهها بهانهای برای تبیین نقش دولتهای غربی به ویژه آلمان در حمایت از حزب بعث بود و گاهی حلقههای منافقین در بیرون مسجد برای بهم زدن مجلس سخنرانی شکل میگرفت و کار به مباحثه میکشید.
منافقین کم میآوردند و بچههای جانباز را که دست و پا نداشتند، زیر مشت و لگد میگرفتند. ضرب و شتم آخرین حربهی آنها بود، وگرنه تلاش میکردند در گام نخست با تخطئه یا ارائهی آمارهای غلط و تحلیلهای شک برانگیز بر اندیشهی ایرانیان به خصوص مجروحین رخنه کنند...»
به گزارش پایگاه خبریتحلیلی هابیلیان (خانوادۀ شهدای ترور کشور) عملیات مرصاد، یکی از بخشهای این کتاب است که سردار میرزامحمد سلگی به بیان خاطرات و اتفاقات این عملیات پرداخته است. در ادامه قسمتهایی از این کتاب ارزشمند را که دربارۀ این عملیات است، در چند بخش ارائه میکنیم:
برابر اسناد به دست آمده از منافقین، ۵۰۰۰ نیروی سازمان به این شرح سازماندهی شده بودند: الف) محور اول به فرماندهی مهدی بداغی با ۳ تیپ تحت امر برای تصرف شهرهای کرند غرب و اسلام آباد ب) محور دوم به فرماندهی ابراهیم ذاکری با ۵ تیپ تحت امر برای تصرف کرمانشاه ج) محور سوم به فرماندهی محمد محمدی با ۳ تیپ تحت امر برای تصرف همدان د) محور چهارم به فرماندهی مهدی افتخاری با ۲ تیپ برای تصرف قزوین ه) محور پنجم به فرماندهی محمود عطایی با ۱۳ تیپ برای تصرف تهران
این تلخی با شیرینی حضور مجاهدین عراقی از ذائقهام رفت و به فضلی گفتم : هادی میبینی تقدیر الهی را که ایرانیها در جبههی صدام میجنگند و عراقیها در جبههی ما !!!
فضلی گفت: معلوم نیست بعثیها پشت سر منافقین نباشند ظاهر قضیه این است که صدام منافقین را جلو انداخته است.
گفتم: حدس من هم همین است که تو میگویی به هر حال تو زخمی شدهای، برو بهداری زخمت را پانسمان کن.
هادی فضلی میتوانست برگردد و به عقب برود، ولی شاید میدانست که تا دو روز دیگر مزد جهاد ۸ سالهاش را با شهادت میگیرد. پس از شنیدن آخرین گزارش از هادی فضلی معطل نکردم و با حمید عسگری که سپاه استان همدان را سرپرستی میکرد تماس گرفتم و از او خواستم تمام توان استان را پای کار بیاورد.
دست بر قضا علی شمخانی از مدیران عالی جنگ در همدان بود. پشت خط آمد، پشت سر هم سؤال میکرد و وضعیت را جویا میشد. آخرین جملهای که بین ما رد و بدل شد این بود که پرسیدم: برادر شمخانی اگر دشمن از سپر انسانی استفاده کرد و مردم بی دفاع اسلام آباد را جلوی تانکها و نفربرهایشان انداخت، تکلیفمان چیست؟
آقای شمخانی گفت: سعی کنید به هر طریق مردم را از صف دشمن جدا کنید. با بلندگو و با هر ابزاری آنها را کنار بزنید و اگر نتیجه نداد، نگذارید از تنگه هیچ کس عبور کند.
با این که از حمید عسگری خواسته بودم امکانات و نیرو به چارزبر بفرستد، اما برای اطمینان و تسریع در کار، مسئول موتوری لشکر را صدا زدم و گفتم: به همدان برو و با بچهها جلوی ماشینهای تویوتا وانت و مینیبوس هایی که پلاک دولتی دارد را بگیر و بگو که اگر خودروهایشان را برای پشتیبانی ما به چارزبر نفرستند، تانکهای دشمن به همدان میرسند و هر خودرویی را که میگیری به رانندهاش یک برگه رسید بده.۱
همه کارهای ستادی را که انجام دادم، گردانها را به سمت تنگه روانه کردم. خودرو به اندازهی کافی نبود. ناچار عدهای پیاده، سه چهار کیلومتر تا تنگه راه رفتند و ساعتی بعد بیسیم زدند که وضعیت آرام است و ما روی زبرهای چهارگانه مستقر شدیم.
در جلسهی عصر به فرماندهی گردانها گفته بودم که من پای آمدن ندارم و شاید آنها انتظاری نداشتند. اما نمیتوانستم با بیسیم از پشت کوه اخبار آن سوی تنگه را بشنوم. نماز مغرب و عشاء را خواندم، حال خوشی داشتم. همان حالی که در عملیاتهای قبل با توکل و توسل در میآمیخت و آرامم میکرد.
پشت فرمان نشستم. از دور به شکل پراکنده صدای تیر میآمد. پیچ رادیو را باز کردم. مجری خبر پیام امام را برای پیوستن مردم به صفوف رزمندگان میخواند. قبل از حرکت هر دو پای مصنوعیام را درآوردم و مثل دو لولهی پدافند هوایی بالا گرفتم و با گریه گفتم: خدایا ما را شرمندهی امام و شهدا نکن. خدایا من که جز پاهای بریده چیزی ندارم، خدایا تو را به دستان بریده حضرت اباالفضل قسم میدهم که دستم را بگیری.
پشت توبوتا بیسیمچیام در کنار چهار نفر از نیروهای واحد تعاون با یک برانکارد نشسته بودند و نگاهم میکردند که با این پاها که روی دستم گرفتهام چه میگویم. حرکت کردم و چند دقیقه بعد به تنگهی اول یعنی زبر سوم و چهارم رسیدیم. لب جاده پیاده شدم و روی برانکارد خوابیدم، باید همه چیز را از بالای یکی از زبرها میدیدم.
چهار نفر چهار گوشهی برانکارد را گرفتند و از میان شیارها و روی سنگها و صخرهها حرکت کردند. صحنهای دیدنی بود. من با برانکارد رو به بالا میرفتم و اولین مجروحان را روی برانکارد از بالای کوه به پایین میآوردند. از مقابل نیروهای مستقر در بالای کوه که عبور میکردیم، خندهشان گرفته بود که این دیگر چه جور مجروحی است که برمیگردد؟!2
با دوربین از لب جاده و حد فاصل تنگهی چارزبر تا حسن آباد را نگاه کردم. با وجود تاریکی شب، انبوه تویوتاها، آیفاها، نفربرها و تانکهای لاستیکی3 در یک صف طولانی و کارناوالی ایستاده بودند. کمی عقبتر تریلرها بودند که از پشتیبانی ضد هوایی و خمپارهاندازها را برای استقرار پایین میآوردند. نیروهای دور و اطراف من فکر میکردند آنها که قرار است مقابلشان بجنگند عراقی هستند و کسی جز من و بچههای فضلی نمیدانستند که اینها ستون منافقیناند.
سکوتی مرموز بر فضای جبهه حاکم بود. پیدا بود که منافقین بعد از دو مرحله درگیری محدود با گروه هادی فضلی و نیروهای مجاهد بدری، دارند برای عبور از تنکه برنامه ریزی میکنند. با تک تک فرماندهی گردانها از بالای کوه تماس گرفتم و گفتم هوشیار باشید اگر امشب اتفاقی نیفتد، فردا نیروی کمکی زیادی خواهد رسید.
دوباره روی برانکارد خوابیدم و با آن چهار نفر تا سر جاده برگشتم و خودم را به ستاد رساندم تا وضعیت جدید را به قرارگاه نجف در کرمانشاه و قرارگاه قدس در همدان با تلفن بگویم.
در ستاد چشمم به حاج آقا رضا فاضلیان، استاد اخلاق و فرماندهی معنوی رزمندگان استان همدان خورد. او با پسرش حجتالاسلام سید حسن فاضلیان از ملایر آمده بودند و از ماجرا خبر داشتند. گفتم : حاج آقا! ماندن شما اینجا به صلاح نیست. باید برگردید، معلوم نیست امشب و فردا چه اتفاقی بیفتد. میدانید که منافقین از همان سال ۶۰ اول با ائمهی جمعه کار داشتند بعد با ما پاسدارها!
هر چه اصرار کردم حاج آقا نپذیرفت و میگفت میخواهم کنار بسیجیها باشم. وقتی همهی راهها را رفتم دست آخر به آموزههای اعتقادی متوسل شدم و گفتم: حاج آقا خود شماها به ما یاد دادهاید در جبهه حرف فرمانده، حکم تکلیف شرعی را دارد. اینجا من فرماندهام و به شما تکلیف میکنم که برگردید. این را که گفتم حاج آقا رضا قبول کرد و برگشت، اما پسرش حاج حسن ماند و تا سه روز پا به پای بچهها آمد و جنگید.
با قرارگاه نجف تماس گرفتم، فرماندهی قرارگاه نورالله شوشتری هنوز در جنوب بود و گفتند حرکت کرده تا ساعتی دیگر میآید و گفتند تعدادی از پاسداران قرارگاه نجف را راهی چارزبر شدهاند و تا دقایقی دیگر به تنگه میٰرسند.
با همدان و حمید عسگری دوباره صحبت کردم. وعده داد که چند گردان نیرو از سراسر استان جمع شده و به تدریج به لشکر ملحق میشوند.4 تماسی هم با فرماندهی لشکر – حمید سالکی – گرفتم و او گفت: تا حالا همهی ذهن ما متوجه جنوب بود و حالا متوجهی غرب. تأکید کرد که راه منافقین را از مسیر داخل تنگه با خاکریز ببندید.
بلافاصله با واحد مهندسی لشکر تماس گرفتم و یک دستگاه لودر و یک دستگاه بولدوزر را راهی زبر دوم کردم و قرار شد عرض جاده به ارتفاع دو متر با خاکریز بسته شود. حوالی نیمه شب با بیسیم پیغام دادند که کار خاکریز رو به اتمام است. احداث خاکریز دلم را قرص کرد.
پاهایم از زیر زانو زخم شده بود، اما فرصت درمان و پانسمان نبود. دوباره با همان روش گذشته با چهار نفر و یک برانکارد به چارزبر برگشتم. مزارع کشاورزان در حد فاصل ما و منافقین و در حوالی تلمبه خانه، کنار جاده آتش گرفته و بوی دود و سوختن ساقههای علف و گندم همه جا را پر کرده بود و این بو از فردا صبح به بوی سوخته تن آدمها تبدیل شد.
پشت سر من عباس زمانی فرماندهی گردان حضرت علی اصغر (۱۵۵) حرکت میکرد. ما از سمت خاکریز بین دو زبر عقب به سمت تنگه جلو حرکت میکردیم. آن چهار نفر با برانکارد پشت سرما بودند. اینجا کفی بود و با عصا میتوانستم فقط روی جاده آسفالت که پستی و بلندی نداشت حرکت کنم. اما شب تاریک بود و راه نارفته5 ، چند بار چرخیدم و به زمین خوردم.
داخل تنگه هر کس مرا میدید چیزی میخواست، بیشترین مطالبه برای فشنگ کلاش و نارنجک بود. تعدادی از سرما مینالیدند و عدهای جیرهی غذا حتی برای یک شب همراه نداشتند و هنوز درگیر نشده قمقمههایشان خالی بود. اسماعیل فرجام معاون عملیاتی گردان حضرت علی اصغر (۱۵۵) مرا دید. آنقدر عملیاتهای سخت و سنگین دیده بود که از کمبودها حرف نزند و صبور باشد، اما انگار بچههایش به او مثل بقیهی فرماندهان فشار آورده بودند که دست خالی چطور بجنگیم. او نیز همان را گفت که فرماندهی گردانشان عباس زمانی قبلاً گفته بود که : مهمات به اندازهی کافی نیست.
به فرجام گفتم: فرصت این حرفها نیست، بروید بالای کوه و از آنجا با سنگ و چوب با دشمن بجنگید. نباید حتی یک نفر از تنگه عبور کند.6
اسماعیل فرجام رفت و نیروهایش را روی ارتفاعات تنگهی جلویی در چپ و راست چید. چهار نفر برانکارد به دست منتظر بودند که مثل دفعهی قبل بخوابم، ولی عصا را زیر بغل گرفتم و کمی با عصا راه رفتم. نوک استخوانهای زانو از داخل پوست بیرون زده بود و پاهایم میسوخت. تمام هیکلم را روی دو عصا میگذاشتم تا راه بروم، اما در آن شرایط راه رفتن برای من مثل پرواز کردن غیر ممکن به نظر میرسید؛ اما باید به هر قیمت راه میرفتم.
بعد از توجیه بچههای گردان حضرت علی اصغر، بهرام مبارکی فرماندهی گردان حضرت علی اکبر (۱۵۴) را دیدم. بهرام مبارکی مثل من تن و بدن سالمی نداشت. هنوز از ترکش بزرگی که شکمش را جزیره مجنون پاره کرده بود، رنج میبرد. در کربلای ۵ نیز مجروح شد. با این وجود قبراق و سرحال نشان میداد. بهرام اصالتاً اهل آبادان بود. در ایامی که در جبههی جنوب بودیم در تابستان و گرمای ۵۰ درجه روزه میگرفت و میگفت اینجا برای من حکم وطن را دارد. سیمای بهرام مبارکی برای من یاد و خاطره فرماندهاش محسن امیدی را زنده میکرد و حس و حال او درست مثل حاج محسن، حس و حال رسیدن به انتهای راه بود.
امیر شالبافیان معاون بهرام مبارکی در کنارش بود. چشمش به پاهای من بود و گوشش به پیام بیسیم. میدانستم زخم پایم نگاه او را به خود جلب کرده، اما برایم مهم نبود. من با بیسیم با قرارگاه در تماس بودم. او و مبارکی دو گروهانشان را با فاصله روی ارتفاعات سمت چپ آرایش داده بودند و یکی از سختترین نقاط درگیری در اختیارشان بود.7
خبری از جلو نداشتم، اما میشد حدس زد که چه خبر است. بچههای واحد اطلاعات عملیات و مجاهدین عراقی توانسته بودند ستون دشمن را زمینگیر کنند. منافقین نیز در حال بررسی وضعیت بودند و احتمال میدادم که تعدادی را برای استراق سمع و بررسی آرایش ما به عنوان بلدچی به سمت تنگه بفرستند. لذا همهی مسئولین مستقر در چپ و راست تنگه را نسبت به آمدن گشتیهای دشمن حساس کردم و روی برانکارد خوابیدم و باز همهی قصه قبلی، یعنی زحمت آن چهار نفر برای بردن من تا روی قله در زبر دوم تکرار شد.8
قبل از گرگ و میش هوا، نماز صبح را خواندم. همراهان نیز تیمم کردند و با پوتین به نوبت نماز خواندند و ششدانگ حواسشان به ستون خودروهای چراغ روشنی بود که مبادا کسی نزدیک شود. آفتاب که بالا آمد تصویر نیمه آشکار صدها خودرو و نفربری که شب هنگام دیده بودم، آشکار شد. توبوتاهای سفید که عقبشان یا توپ ضد هوایی ۲۳ میلیمتری بود یا ضد هوایی ۴ لول و یا دوشکا. با انبوه خودروهای آیفا و هینو که جلوشان پارچههای سفید رنگ با یک آرم نصب بود، آرم سازمان منافقین.
میشد در یک حساب سریع و شمارش چشمی، غریب ۱۰۰۰ دستگاه نفربر، تانک، خورو سبک و سنگین را از زیر گردنهی حسن آباد تا بالا شمارش کرد.9 رأس ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه صبح اولین خودرو جیپ به حرکت درآمد و پشت سرش تعدادی از تانکها و نفربرها از گردنهی حسن آباد به سمت چارزبر سرازیر شد. هنوز ستون از جاده خارج نشده بود و تیری به سمتشان نمیٰرفت، تا جایی که به فاصلهی دو کیلومتری چارزبر – زیر اول و دوم – رسیدند.
من عقبتر و روی زبر سوم مستقر بودم و طبیعتاً نیروهای عباس زمانی و بهرام مبارکی دقیقتر و بهتر از من جزئیات ستون را میدیدند. مانده بودم که چرا دو طرف شلیک نمیکنند. انگار مثل بازی شطرنج هر طرف میخواست ذهنیت طرف مقابل را بخواند. به بچههایی که در سمت چپ تنگه مستقر بودند، بیسیم زدم و گفتم: چرا درگیر نمیشوید؟
اسماعیل فرجام، معاون عملیاتی گردان حضرت علی اصغر (۱۵۵) جواب داد که : حاجی نمیدانیم که اینها خودی هستند یا دشمن، پارچه و پرچمشان ایرانی است!
گفتم: بزنید این منافقین کوردل را.
هنوز نیروهای مستقر در تنگه نمیدانستند که مقابلشان کیست. با دستور من نیروهایی که در دامنهی تنگه سمت چپ بودند، دستشان روی ماشه رفت و درگیری آغاز شد.10
شاید منافقین باور نمیکردند که بعد از حرکت سریع از مرز و عبور از شهرهای قصر شیرین، سر پل ذهاب، کرند و اسلام آباد، مانعی جلویشان سبز شود. البته طبق اسناد و کروکیهای حرکتشان برای درگیریهای کوتاه در مسیر محاسباتی داشتند و از جمله میدانستند که عقبهی لشکر انصارالحسین در پشت تنگهی چارزبر در اردوگاهی به نام شهید محمود شهبازی است. طبق برآورد آنها تمام توان جمهوری اسلامی برای مقابله با عراق در جنوب مستقر بود و هر مقاومتی در مسیر غرب ظرف یک ساعت پاکسازی میشد و بقیهی ستون، حرکتشان را برای رسیدن به کرمانشاه ادامه میدادند.11
آنها در مسیرشان هر مانعی را به راحتی کنار زده بودند و برای رسیدن به مقصد از هیچ جنایتی فرو گذار نکردند. از اعدام مردم حزباللهی و طرفدار نظام تا تیرباران مجروحین در بیمارستان اسلام آباد.12
با شروع تیراندازی آرایش نظم و کارناوالی منافقین آشفته شد، هفت هشت خودرو که میخواستند برگردند با هم برخورد کردند و تعدادی واژگون شدند و تعدادی هدف آرپیجی قرار گرفتند و بقیه جا زدند و عقب رفتند و از دور با تیر تانک و ضد هوایی بچهها را هدف قرار دادند. در این مرحله ۷ شهید و ۶۴ مجروح داشتیم.
تصمیم گرفتم که به اردوگاه برگردم و برای تأمین نیروی انسانی و مهمات با کرمانشاه و همدان دوباره تماس بگیرم، که بالای کوه عباس نوریان معاون گردان ادوات را دیدم که با بیسیم با تنها قبضه مینی کاتیوشایی که در اختیار داشت در تماس بود و تقاضای آتش میکرد.
مرا که دید قیافهام را با تعجب برانداز کرد و ذوق زده گفت: بالاخره راه افتاد.
پرسیدم : چی؟
گفت: مینی کاتیوشا.
و توضیح داد که تمام قبضههای مینی کاتیوشا و خمپاره ۱۲۰ و ۸۱ میلیمتری ادوات را به جنوب فرستاده و تنها یک قبضه نصف و نیمه معیوب در چارزبر باقی مانده که آن را بچها راه انداختهاند و آماده شلیک هستند.
از پایین رفتن منصرف شدم و کنار او بالای کوه نشستم. حتی نقشه و قطب نما برای انتخاب هدف نداشت، یک دستش دوربین بود و دست دیگرش گوشی بیسیم. من چند هدف را به او نشان دادم و او درخواست آتش کرد. قبضه مینی کاتیوشا پشت سر ما و در محوطهی اردوگاه بود و اهداف در یک خط مستقیم مقابلش قرار داشتند و برای تصحیح گلوله کار دشواری نداشت، آن روز همان یک قبضه مینی کاتیوشا کاری کرد کارستان.13
بهرام زاهدی رفت و برگشت و گفت بچههای اطلاعات عملیات از جلو برگشتهاند و میگویند دشمن آن طرف تنگه چارزبر است و این خمپاره برای ثبت تیر توسط آنان شلیک شده است.
بهرام و من هر دو میدانستیم که تنها یک قبضه مینی کاتیوشا باقی مانده و بقیه را به جنوب فرستادند. گفتم: بهرام برو قبضهی مینی کاتیوشا را آماده کن. من برای دیدهبانی به سمت تنگه حرکت کردم. بهرام زاهدی و غلامرضا فاضیانی همان مینی کاتیوشای درب و داغان را را جلوی محوطهی گردان مستقر کردند. مینی کاتیوشا دستگاه برقی برای شلیک نداشت و از ۱۲ لولهاش فقط ۴ لولهی سالم و قابل استفاده به جای مانده بود و آن دو با استفاده از سیم تلفن و باطری بیسیم به شکل ابتکاری دکمه آتش درست کردند. بالای کوه رسیدم. تا دیدهبانی کنم، اولین کسی را که دیدم حاج میرزا محمد سلگی بود که داشت برمیگشت . زخمهای پاهای قطع شدهاش تازه شده و روی رانهایش خونی بود و دردش را بروز نمی داد. دیدن حاجی میرزا به هر رزمندهای انرژی میداد. اما من از او خجالت کشیدم که چگونه با این پاهای زخمی تا بالای قله آمده است.
گفتم: قبضه ۱۰۷ مینی کاتیوشا برپاست و آمادهی شلیک. حاج میرزا سه هدف را نشان داد که به نوبت روی آنها آتش ریختم. هدف اول ۶ قبضه توپ بود که در دشت نزدیک گردنهی حسن آباد مستقر بودند. اول آنها را زدیم. هدف دوم که خیلی عیان بود، ستون خودروهای صف کشیده از گردنهی حسن آباد به پایین بود. چند آبکش روی آنها ریختیم. هدف سوم که حاج میرزا نشان داد شیاری در دشت بود که نفرات منافقین با تردد از آن شیار خودشات را تا ارتفاعات ما نزدیک میکردند. سر و ته این شیار را با آتش بستیم. مصاحبه با عباس نوریان، تهران، ۱۷/۲/۱۳۹۳
ساعت ۸ صبح برگشتم و سر جاده حدود ۸۰ نفر را دیدم که با لباس سبز سپاه وارد تنگه میشدند. آنها چشمشان به من که هنوز روی برانکارد خوابیده بودم، افتاد؛ فکر میکردند که مجروح هستم و به عقب میروم. از روی برانکارد بلند شدم و گفتم : میرزا محمد سلگی رئیس ستاد لشکر انصارالحسین هستم، شما از کجا آمدهاید؟
گفتند: از کرمانشاه.14
گفتم: بچههای ما چپ و راست تنگه را بستهاند. روی جاده هم خاکریز زدیم، دشمن گیج و سردرگم است.
و موقعیت منافقین را تا آنجا که میتوانستم برایشان گفتم. اما خیلی جای درنگ نبود. هم آنها عجله داشتند و هم من. لذا به راهم ادامه دادم. هر چه عقب میرفتم نیروهایی را میدیدم که پیاده یا با خودرو خودشان را به تنگه میرساندند، آنها از تیپ قائم سمنان بودند.
به ستاد که رسیدم حدود ده دوازده نفر از بچههای لشکر ۲۷ محمد رسول الله از اردوگاه کوزران15 آمده بودند و از ما مهمات میخواستند.
گفتم: من به نیروهایم گفتهام باید مهمات را از دست دشمن بگیرید.
تهرانیها نیز دست خالی رفتند جلو.
حالا داخل اردوگاه و کنار چادرهایی تقریباً خالی از نیرو، خمپارههای منافقین منفجر میشد و نشان میداد که خودشان را برای یک جنگ تمام عیار آماده میکنند. در این فاصله یکی دو بار با بیسیم با فرماندهی گردانی که در پیشانی درگیر بودند، تماس گرفتم. بهرام مبارکی و عباس زمانی میگفتند: مقابلشان ایستادهایم، فقط مهمات میخواهیم.
و میگفتند که : منافقین در دشت پراکنده شدهاند و میخواهند چپ و راست تنگه را دور بزنند.
به بهرام مبارکی گفتم: شما یکی دو گروهانتان دست نخورده، جلوتر بروید و در دشت حد فاصل چارزبر و تنگهی حسن آباد داخل بشوید و آنها را دور بزنید. و همین شد. مبارکی خودش یک گروهان را برداشت و جلوتر رفت.16
ساعت ۹ شد. با وجود این که پاهایم گزگز میکردند و از لای پای مصنوعی خونابه و چرک بیرون میریخت، اما چشمانم گرم خواب شد. دو شبانهروز بود که دقیقهای نخوابیده بودم. پلکهایم بسته بود که یک پیک از تنگه آمد و خبر داد که رانندهی لودر خاکریز داخل تنگه را دوجداره کرد.
از بسته شدن تنگه آسوده خاطر شدم. اما نگران تمام شدن مهمات و کم شدن نیروها در منطقهی درگیری بودم. قید استراحت را زدم و از ستاد بیرون آمدم و دیدم بالای آسمان چند فروند هواپیمای عراقی میچرخند ولی بمباران نمیکنند.
هواپیماها که رفتند صدای هلیکوپتر آمد. گفتم:خدایا خودت کمک کن، ما تمام توانمان این بود.
پای رفتن نداشتم، اصلاً نیرویی دور و برم نبود که بگویم، عراقیها میخواهند با هلیکوپتر پشت اردوگاه پیاده شوند و تنگه را از عقب برای منافقین ببندند. با این که در هفتهی گذشته تمام هم و غم من برنامهریزی برای مقابله با عملیات هلی برن دشمن بود، اما کمبود نیرو مجبورم کرده بود که حتی پیرمردهای تدارکات و نیروهای خدماتی را به جلو بفرستم. فقط عده قلیلی از خدمههای توپخانه و ادوات آنجا بودند که قبضههایشان را برای اجرای آتش منحنی آماده میکردند.
صدای هلیکوپتر نزدیکتر شد. حسی مشابه آن روز که هلیکوپترهای عراقی در جادهی امالقصر بالای سرمان میچرخیدند، در من تازه شد. ناگهان دیدم هلیکوپتر از نوع ۲۱۴ و خودی است. داشتم بال درمیآوردم. هلیکوپتر پایین آمد و در محوطهی جلوی ستاد نشست. پروانهی هلیکوپتر که از چرخش ایستاد، قلبم آرام شد. با دیدن سرهنگ صیاد شیرازی، فرماندهی نیروی زمینی ارتش، در پوست خود نمیگنجیدم. مرا از سالهای دور و عملیاتهای والفجر و قادر خیلی خوب میشناخت و هنوز اسم کوچکم را فراموش نکرده بود. خودش تنها بود و از فرماندهان ارتش و سپاه کسی همراه او نبود.17
پرسید: حاج میرزا چه خبر ؟
گزارشی از استقرار نیروها در تنگه و احداث خاکریز داخلی تنگه و درگیری از شب گذشته تا صبح را دادم و گفتم: جناب سرهنگ بچهها تا اینجا با چنگ و دندان جنگیدند، ولی باید نیرو و امکانات برسد. آتش پشتیبانی زمینی و هوایی هم نداریم.
سرهنگ صیاد هنوز متوجه پاهای من نبود، چون ایستاده بودم. نقشهای را از داخل هلیکوپتر آورد و روی زمین پهن کرد. تا آنچه را که از آسمان دیده بود توضیح بدهد. وقتی نشستم، پاهای مصنوعیام را دراز کردم. پرسید: برادر سلگی پاهایت؟!
خندیدم و گفتم: نزدیک یک سال از جبهه دورم کرد.
گفت: من از عقب تا جلو ستون منافقین را از آسمان رصد کردم. تراکم آنها همین جلو و در حد فاصل گردنهی حسن آباد تا چارزبر است. عقبتر از حسن آباد تا اسلام آباد تعدادی خودرو به شکل پراکنده و محدود روی جاده است و عقبتر از اسلام آباد خبری نیست و از آسمان بچههای شما را هم پشت خاکریز و بالای تنگه دیدم.18
سپس سرهنگ صیاد با بیسیم هلیکوپتر با پایگاه هوایی دزفول و همدان و پایگاه هوانیروز کرمانشاه تماس گرفت. هنگام خداحافظی گفت: اینجا کمینگاه خداست. این تنگه جهنم منافقین در این دنیا خواهد شد.
هلیکوپتر برخاست و رفت. پیش از نماز با فرماندهی لشکر در جنوب تماس گرفتم و ضمن ارائهی گزارش از او خواستم که گردانهای حضرت اباالفضل و قاسمبنالحسن را از جنوب به چارزبر بفرستد. او قول مساعدت داد و گفت تا فردا خودش هم میآید.19
هنوز گوشی دستم بود که زلزله به تن سنگر افتاد و اطراف اردوگاه به وسیلهی هواپیماهای عراقی بمباران شد. به فکر هلیکوپتر سرهنگ صیاد شیرازی بودم که آیا سالم برگشته یا نه.
از سنگر ستاد بیرون آمدم. تودههای سیاه انفجار از روی ارتفاعات بالا میرفت و تنها ضد هوایی ۲۳ میلیمتری ما به سمت میگها شلیک میکرد. هواپیماها دست بردار نبودند. دقایقی بعد ماهیدشت را که عقبتر از اردوگاه به طرف کرمانشاه بود، بمباران کردند، جایی که توپخانهی خودی قرار داشت.
عزم تنگه کردم که حوادث را از نزدیک ببینم که چند اتوبوس از شهرستانهای اسدآباد و بهار همدان سر رسیدند. حدود دو گردان کامل بسیجی که از کشاورزان و دانشآموزان تشکیل شده بودند و فرماندهی گردان بهار (۱۶۰) را خلیل افشار به عهده داشت.
هنوز اوایل مرداد ماه و فصل کشاورزی در مزارع بود و آمدن کشاورزان که همیشه نیمهی دوم سال را برای حضور در جبهه انتخاب میکردند، برایم تازگی داشت. تقریباً تمام آنها ظرف یک شبانهروز جمع شده بودند و بسیاری از آنان پایشان تا آن زمان به جبهه باز نشده بود.
یکی از کشاورزان که اصرار میکرد سریعتر به تنگه برود، میگفت: من محصولم را به خدا سپردهام و آمدهام تا جانم را در راه خدا قربانی کنم. به من اسلحه بدهید.
گردان بچههای اسدآباد را محمدرضا خزائی فرماندهی میکرد و معاونش محمد کاظم سعیدی بود. این دو گردان به نسبت گردانهای قبلی از امکانات بهتری برخوردار بودند. سر و صدای تیراندازی را جلوتر از اردوگاته میشنیدند و نگاهشان پرسان و دلشان برای رفتن به خط بیقرار بود.
محمد کاظم سعیدی معاون گردان زهیر (۱۵۹) فرماندهی خوشرو، آرام و با یک لبخند همیشگی بود. پرسید: یعنی حاج میرزا، راستی راستی تا این نزدیکی آمدهاند؟!
گفتم: آره .
پرسید: کجا هستند؟
گفتم: پشت این کوهها و در دشت مقابل تا گردنهی حسن آباد ولو شدهاند. شعارشان رهایی خلق است. توسط ارتش آزادیبخش ایران.
به کنایه گفت: چه ارتش آزادیبخشی که برای آزادی با کشاورزان و کشاورز زادگان میجنگد، کورند نمیبینند که همهی نیروهای ما یا کشاورزند یا کشاورز زاده؟!
مدتی بود که خنده روی لبم خشکیده بود، ولی از تعبیرش خوشم آمد و به سیاق خودش جواب دادم که : تا به خرمن جاهتان نرسیدهاند و داس را از دستان نستاندهاند، بروید و روی قله سمت راست تنگه مستقر شوید.20
جنگ ۸ ساله، آخرین روزهای خود را میگذارند. اما نیروهای تازه نفس آنچنان به چارزبر میآمدند که انگار اولین روز جنگ است. تا قبل از ظهر نیروهایی از سایر شهرستانهای استان همدان و سایر استانها رسیدند و صحنه به یکباره عوض شد.
از جلو خبر رسید که منافقین چند بار تا نزدیک تنگه آمدهاند، ولی ناکام ماندهاند و حتی یکی از جیپهای ۱۰۶ آنها خودش را به خاکریز اول زدهاند و تمام نفراتشان کشته شدهاند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱.فردا صبح بچههای موتوری با ۲۸ دستگاه وانت نیسان، پیکان و تویوتا آمدند و این وانتها در امر رساندن نیرو، غذا، مهمات از اردوگاه به محل درگیری در چارزبر به کار گرفته شدند. حمید عسگری نیز کاری مشابه کرده بود تا جایی که صدای اعتراض استاندار وقت بلند شد. در گرماگرم نبرد در رزم روز دوم کسی از استانداری همدان آمد و گفت شما با این کارتان دولت را تضعیف کردید. گفتم: برو به استاندار بگو مگر از دولت در اسلام آباد و کرند چیزی باقی مانده است، بگو که اگر اینها پایشان به کرمانشاه برسد نه از تاک اثری میماند نه از تاک نشان.
2.عباس زمانی فرماندهی گردان حضرت علی اصغر (۱۵۵) : در تمام صحنههای جنگ ۸ ساله هیچ چشمی این صحنه را ندیده بود کسی را با برانکارد حمل مجروح برای اشراف به خط دشمن بیاورند. حاج میرزا روی برانکارد خوابیده بود. با این که گفته بود نمیآیم ولی آمد و بالای کوه از روی برانکارد بلند شد و کنار نیروهای پیاده ایستاد. مصاحبه با عباس زمانی، همدان، ۸/۲/۱۳۹۳
3.این تانکها ساخت کشور برزیل و معروف به کاسکاور بودند که بر خلاف سایر تانکها به جای زنجیر، چرخهای لاستیکی داشتند تا به سرعت روی جاده آسفالت حرکت کنند.
4.در تمام سالهای دفاع مقدس پوشش نیروهای انسانی را با این میزان سریع و به موقع ندیدم. فقط یک گردان نیرو به فرماندهی خلیل افشار از شهرستان بهار به چارزبر آمدند و از شهرستان نهاوند نیز یک گردان به فرماندهی جلال فتوت در روز اول خودشان را به چارزبر رساندند.
5.عباس زمانی فرماندهی گردان حضرت علی اصغر (۱۵۵) : حاج میرزا آرام و قرار نداشت. نیمه شب دوباره از اردوگاه به تنگه آمد و از مسیر جاده جلو رفت تا جایی که ستون دشمن در مقابلمان به راحتی دیده میشد. او چند بار زمین خورد و برخاست و حتی نگذاشت کسی دست او را بگیرد. مصاحبه با عباس زمانی، همدان، ۸/۲/۱۳۹۳
6.اسماعیل فرجام معاون عملیاتی گردان حضرت علی اصغر (۱۵۵) : وقتی حاج میرزا را دیدم فرصت سلام و علیک نبود. با آن وضعیت پاها میخواست جلوتر برود، آنقدر عجله داشت که نگذاشت حرف بزنم، فقط یک کلمه پرسیدم: مهمات؟! گفت: مهمات به اندازهی کافی نیست، بروید و با چوب و چماق و سنگ با دشمن مقابله کنید. فقط همین. مصاحبه با اسماعیل فرجام، شهرستان بهار، ۱۵/۶/۱۳۹۳
7.امیر شالبافیان معاون گردان حضرت علی اکبر (۱۵۴) : نمیدانم حاج میرزا خودش متوجه بود یا نه. به خاطر جابجایی و تحرک، زیر زانوهایش خونی بود. من حاج میرزا را در سال ۱۳۶۳ هنگام بمباران وحشتناک پادگان ابوذر و دیدن آن همه دست و پا و بدنهای جدا شدهی بچهها شناختم. که صلابت و استواری بالایی داشت. اینجا هم در شرایطی که دشمن با انواع تجهیزات و سلاحها و امکانات پیشرفته از مرز تا عمق خاک ما جلو آمده بود، همان آرامش و استواری را داشت.
او فرمانده اصلی و صحنه گردان جنگ در این شب سرنوشت ساز بود. مثل پدری که برای یک لحظه از بچههایش غافل نمیشود، مرتب با بیسیم از فرماندهان مستقر در بالای ارتفاعات وضعیت را میپرسید و میدانست که اگر جنگ به درازا بکشد و مهمات نرسد دشمن از تنگه عبور خواهد کرد؛ لذا شاهد بودم که با قرارگاه تماس گرفت و تقاضای فشنگ کرد و پاسخ شنید که همهی مهماتها را فرستادهاند جنوب و دستمان خالی است. مصاحبه با امیر شالبافیان، شهرستان بهار، ۱۵/۶/۱۳۹۳
8.اتفاقاً یکی از نیروهای گشتی و شناسایی منافقین توانسته بود به داخل خط ما رخنه کند و البته به دام بیفتد. تظاهر میکرد که از ماست و فردا که به مقر ستاد لشکر در اردوگاه شهید شهبازی برگشتم هویت واقعی او را فهمیدم.
9.در اسناد به دست آمده از سازمان منافقین آمار دقیق خودرو و تجهیزات آنان به شرح زیر است:
انواع خودرو (تویوتا، ایفا، هیونو، لندکروز و ...) حدود ۱۰۰۰ دستگاه ، انواع خودروی زرهی (کاسکاور، نفربر و تانک) حدود ۷۰ دستگاه، موشک دوش پرتاب سام ۷ (سهند) حدود ۵۰ قبضه، پدافند هوایی (تک لول و دو لول و ۴ لول) حدود ۱۰۰ قبضه، انواع خمپارهاندازهای ۱۲۰، ۸۱ و ۶۰ میلیمتری حدود ۳۰۰ قبضه، تفنگ ۱۰۶ میلیمتری روی خودروی جیپ حدود ۱۰۰ دستگاه، تیربار دوشکا حدود ۶۰ قبضه.
10.اسماعیل فرجام معاون عملیاتی گردان حضرت علی اصغر (۱۵۵) : هوا که روشن شد دیدم که ستون دشمن به راه افتاد و به ما نزدیک شد تا جایی که پرچمهایی را که جلوی خودروهایشان نصب شده بود، میدیدم. یکی پرچم ایران بدون نشان الله و مثل پرچم پیش از انقلاب با آرم شیر و خورشید و دیگری پرچمهای سفیدی با آرم منافقین. با بیسیم به حاج میرزا گفتم چه کار کنیم؟ گفت: بزنیدشان. جلوتر از بقیه یک جیپ بود. دادعلی عطایی با تیربار گیرینوف به سمتش رگبار گرفت و آن روز صبح داد علی عطایی اولین شهید ما در تنگهی چارزبر بود. مصاحبه با اسماعیل فرجام، شهرستان بهار، ۱۵/۶/۱۳۹۲
11.برابر اسناد و اظهارات اسرای منافقین، جدول زمانبندی حرکت آنان طی دو روز محاسبه از مرز قصرشیرین تا تهران به قرار زیر بود:
عبور از مرز ساعت ۱۶ ۳/۵/۱۳۶۷ رسیدن به قصرشیرین ساعت ۱۷ ۳/۵/۱۳۶۷
رسیدن به سرپلذهاب ساعت ۱۸ ۳/۵/۱۳۶۷ رسیدن به کرند ساعت ۲۰ ۳/۵/۱۳۶۷
رسیدن به اسلام آباد ساعت ۲۱ ۳/۵/۱۳۶۷ رسیدن به کرمانشاه ساعت ۲۴ ۳/۵/۱۳۶۷
رسیدن به همدان ساعت ۵ ۴/۵/۱۳۶۷ رسیدن به قزوین ساعت ۱۱ ۴/۵/۱۳۶۷
رسیدن به تهران ساعت ۱۶ ۴/۵/۱۳۶۷
12.هر چند زمان جلو رفت ابعاد خیانت منافقین در سرکوب مردم آشکارتر شد. روز هفتم مرداد ماه، پس از پایان یافتن عملیات مرصاد وقتی که از چارزبر به اسلام آباد، کرند و سر پل ذهاب رفتم، خاطرات تکان دهندهای از زبان مردم در ارتباط با جنایات منافقین شنیدم.
13.عباس نوریان معاون گردان ادوات : بامداد سوم مرداد داشت نمازم لب طلایی میشد که بلند شدم پس از نماز صبح یک گلوله فسفری (دودزا) کنار چادرهای ادوات منفجر شد. به خیال این که خمپاره دودزای خودی است. به بهرام زاهدی – معاون عملیاتی گردان – گفتم : برو به این بچههای واحد آموزش نظامی بگو که شورش را درآوردید، مگر اردوگاه جای تمرین با خمپاره است؟!
14.از قرارگاه نجف و لشکر ۶ پاسداران بودند.
15.اردوگاه کوزران برای رزمندگان لشکر ۲۷ محمد رسول الله، مثل اردوگاه چارزبر برای ما بود.
16.امیر شالبافیان معاون گردان حضرت علی اصغر (۱۵۴) : حاج میرزا وقتی که دید یک آرامش نسبی حاکم شده و منافقین پس از دو سه بار خیز برای عبور از تنگه به در بسته خودهاند، به شهید مبارکی گفت که شما ابتکار عمل را به دست بگیرید و نگذارید به طور کامل در دشت پراکنده شوند. وارد دشت شوید و از بغل بزنید. من و شهید مبارکی دو گروهان را برداشتیم و این مسافت طولانی و صعب را رفتیم. مصاحبه با امیر شالبافیان، شهرستان بهار ، ۱۵/۶/۱۳۹۲
17.شبی که من علی شمخانی را در جریان حرکت منافقین گذاشتم، ایشان نیز به صیاد شیرازی اطلاع داده بودند.
18.سپهبد شهید علی صیاد شیرازی : من در بالگرد ۲۱۴ نشستم و به خلبان گفتم که سر پایین برو جلو ما مقر منافقین را ببینیم. پس از .... کردن، ۲۵ کیلومتر به گردنهی چارزبر رسیدیم. خودیها با خاکریز جاده را بسته بودند و عدهای رزمنده هم پشت آن کمین کرده بودند و دفاع میکردند. ملائکه و فرشتگان بودند! از کجا آمده بودند؟! گفتم اینها کیستند؟ گفتند: گردانهایی از لشکر انصارالحسین همدان. چه کسی به آنها مأموریت داده بود؟ بخشی از سخنرانی سپهبد شهید علی صیاد شیرازی در سالگرد عملیات مرصاد، کرمانشاه، ۵/۵/۱۳۷۴
19.سیفالله یونسی مسئول معاونت نیروی انسانی لشکر انصارالحسین : در جنوب بودیم که حاج میرزا از چارزبر با فرماندهی لشکر تماس گرفت و گفت که داریم با منافقین میجنگیم. باورم نمیشد. وقتی آقای سلگی از فرماندهی لشکر خواست که دو گردان در جنوب را به چارزبر بفرستد، گفتم حاج میرزا هذیان میگوید، مگر میشود منافقین تا چارزبر آمده باشند! تا این که ظهر رادیو سراسری ماجرا را گفت. گفتگو با سیفالله یونیس ، همدان، ۱۴/۲/۱۳۹۳
20.محمد کاظم سعیدی معاون گردان زهیر (۱۵۹) قبل از رفتن به بالاترین نقطهی تنگه در سمت راست، در محوطهی ستاد لشکر با حاج میرزا خوش و بشی کردم و فهیمدم که دو سه کیلومتر جلوتر از اردوگاه شهید شهبازی محل درگیری با منافقین است. حاج میرزا از جلو برگشته بود و نیروهای تازه وارد را توجیه میکرد. هر کس او را میدید روحیه میگرفت. سربازی همراه من بود، به او گفتم: میدانی که پاهای حاج میرزا مصنوعی است؟ گفت: بله میدانم. گفتم: پس هوایش را داشته باش و دستش را بگیر. سرباز گفت: پیداست که هنوز حاج میرزا را نشناختهای ! پرسیدم چرا ؟ سرباز گفت: حاج میرزا از من سرباز خواست که اگر او از چارزبر یک گام به عقب برگشت با تیر بزنمش! آن سرباز راست میگفت، حاج میرزا را نشناخته بودم. گفتگو با محمد کاظم سعیدی، همدان
مرصاد در خاطرات سردار جانباز میرزامحمد سُلگی، قسمت اول