احتمالاً حوالي همان روزها بود که مردم به شوخي ميگفتند: «شاه از چينيها ميپرسه شما تو کشورتون چهقدر مخالف داريد؟ ميگن سي، سيوپنج ميليون نفر. شاهم ميگه اي بابا، مشکل ما که يکيه!»
محمدرضا تا روزهاي آخر هم نميخواست اين همه مخالف را باور کند، ولي «اين تو بميري» از «آن تو بميريها» نبود و يک روز زمستاني، آدمهاي خيابان، چشمشان به نوشتههايي روشن شد که فرياد ميزدند: «شاه رفت.»
سال 57، بيستودوم بهمن که شد، در ايران انقلاب شده بود. کنترل اوضاع سخت بود. اصلاً انقلاب يعني همين!
همان چند روز اول، عدهاي ريختند داخل سفارت امريکا، از چپيها بودند. البته بعدش دولت بازرگان رفت آنجا و بيرونشان کرد. مجاهدين هم که بعدها بهشان گفتند منافقان، «بنياد پهلوي» را در خيابان وليعصر اشغال کردند. گروهکها شروع کردند به جمعآوري اسلحههايي که آن وسط بيصاحب مانده بودند. سلاحهايي که بعدها خيلي به کار مجاهدين خلق، پيکار، چريکهاي فدايي و احزاب دموکرات و توده آمد.
مجاهدين گير داده بودند به انحلال ارتش و هر چه امام ميگفت که بدنة ارتش از فرزندان مسلمان ملت است و ملت هم فرياد ميزد: «ارتش برادر ماست.»، باز هم قبول نميكردند. كمي که گذشت، براي خود هواداراني دستوپا کردند و ديگر دليلي نداشت که مثل آن اوايل، امام خميني را «امام مجاهد اعظم» خطاب کنند و مخالفتها را علني شروع کردند. کمکم از مبارزة با امپرياليسم رسيدند به مقابله با ارتجاع حاکم!
دهم اسفند سال 57، امام به قم برگشت. به همان خانه در محلة «يخچال قاضي» که يک شب، مأمورها آمدند و ريختند داخلش، امام را گرفتند و سوار ماشينش کردند و بردندش تهران. تبعديش كردند به ترکيه، بغداد، نجف، مرز کويت، پاريس، نوفللوشاتو و بعد بازگشت به تهران و دوباره قم؛ دوري که باطل نبود!
سال 57، چهاردهم اسفند که شد، يک درگيري بين چريکهاي فدايي خلق ترکمنصحرا و انقلابيون، غائلهاي را کليد زد که يک سال طول کشيد. درگيريها در شهر گنبد تا بهمن سال بعد ادامه داشت و سرانجام با حضور مردم و متعاقب آن، ارتش، ستاد خلق ترکمن تصرف شد و شهر نفسي کشيد.
سال 58، فروردين که شد، قرار شد همهپرسي تغيير نظام برگزار شود.
سال 58، دهم فروردين که شد، مردم رأي دادند و يکي، دو روز بعد، رأيها شمرده شد. نتيجة قاطعانه کافي بود تا 12 فروردين «روز جمهوري اسلامي» شود.
نظام، جمهوري اسلامي که شد، هوادارانش ديگر در امان نبودند. نوک پيکان ترور، حلقة اول انقلابيون را نشانه رفته بود.
سال 58، سوم ارديبهشت که شد، قرعه به نام سپهد «قرني»، اولين رئيس ستاد مشترک ارتش، افتاد و شهيدش کردند.
سال 58، دوازدهم ارديبهشت که شد، آيتالله «مطهري» را از انقلاب گرفتند، کسي که «در طهارت روح و قوت ايمان و قدرت بيان کمنظير بود.» و شهادتش هم تسليت داشت و هم تبريک! اسم گروهشان را گذاشته بودند «فرقان». ترور ميکردند به بهانة آخونديسم! و بعد بيانهاش را بيرون ميدادند.
پس از انقلاب، سال 58، گروهي در خوزستان فعال شدند به نام خلق عرب. در خرداد 58 و موعد خلع سلاح گروهها، خلق عرب زير بار نرفت و کارش به بمبگذاري و درگيريهاي خياباني هم کشيد. آنها خودمختاري ميخواستند.
سال 58، بيستوچهارم تير که شد، پس از چند مرحله درگيري، بالاخره طومار اين سازمان(خلق عرب) در هم پيچيده شد.
سال 58، پنجم مرداد که شد، آيت الله طالقاني به دانشگاه تهران رفت و اولين نماز جمعه را خواند.
سال 58، بيستوهشتم مرداد که شد، خبرگان قانون اساسي، تشکيل جلسه دادند. مجاهدين خلق به هر دري زد، رأي نياورد.
آقاي «منتظري» رئيس مجلس خبرگان شد، ولي آقاي «بهشتي» مجلس را ميگرداند، همزمان با رياست ديوان عالي و دبيري حزب جمهوري اسلامي. بهشتي از مؤثرترينهاي تصويب اصل ولايت فقيه بود. اين اصل که تصويب شد، دولت بازرگان استعفا داد. البته تقدير بر اين بود که فعلاً بمانند «الي يوم وقت المعلوم.»
سال 58، ششم شهريور که شد، نوبت به «حاج مهدي عراقي» و پسرش رسيده بود تا در خون خود بغلتند.
سال 58، دهم آبان که شد، ترورها به محراب کشيده شد. آيتالله «قاضي طباطبايي»، امام جمعة تبريز، با انفجار بمب در محراب نماز، شهيد شد.
حول و حوش همين روزها، دولت «کارتر»، شاه آواره را به بهانة معالجه به امريکا راه داد. ايرانيها؛ بهخصوص انقلابيون؛ بهخصوص جوانان و دانشجويانشان حسابي عصباني شدند. قاعده بر اين بود که دولتهاي خارجي، شاه را تحويل بدهند، نه اينکه تحويل بگيرند!
سيزدهم آبان سال 58 اتفاقي افتاد که امام آن را «انقلاب دوم» ناميد و سالهاست که بهواسطة آن، حس تحقير بر شانة امريکاييها سنگيني ميکند. دانشجويان پيرو خط امام، داخل سفارت امريکا ريختند و کارکنانش را گروگان گرفتند. مردم هم هر روز جمع ميشدند آنجا و شعار ميدادند: «دانشجو، افشا کن.»
ديگر وقتش رسيده بود که بازرگان بولدوزر انقلابيون را تحمل نکند و برود!
سال 58، دوازدهم آذر که شد، قانون اساسي با محوريت ولايت فقيه تصويب شد.
سال 58، بيستوهفتم آذر، شب كه شد، دکتر «مفتح» ديگر شده بود شهيد مفتح.
سال 58، پنجم بهمن که شد، حدود يک سال از انقلاب گذشته بود. نوع نظام مشخص شده بود و قانون اساسي هم که داشتيم، اين وسط يک رئيسجمهور کم بود. چند نفر نامزد شده بودند. امام گفته بود روحانيان نه. انتخابات شد و بنيصدر رأي آورد. يازده ميليون رأي، که هرجا ميرفت، از آن ميگفت.
همان زمستان، مجلسيها هم از ملت اجازة وکالتشان را گرفتند و نوبت انتخاب نخستوزير شد که براي خودش حکايتي شده بود، يا بنيصدر ميگفت نه و يا مجلس. آخر سر، رجايي نخستوزير شد. مجاهدين هم به بنيصدر نزديک شدند و بنيصدر محتاج به ياور، شروع کرد به رکاب دادن به رجوي و دارودستهاش.
سال 59 که شد، گروگانهاي لانة جاسوسي، هنوز گروگان بودند. امريکاييها بايد چارهاي ميکردند.
سال 59، بيستم فروردين که شد، روابط سياسيشان را با ايران قطع کردند.
سال 59، پنجم ارديبهشت که شد، هليکوپترها را به صحراي طبس آوردند تا بعدش به تهران بيايند براي آزادسازي گروگانها. يک طوفان شن کافي بود براي يک فرار افتضاح!
سال 59، يکم خرداد که شد، محاصرة اقتصادي «بچههاي رمضان» شروع شد.
سال 59، چهاردهم تير که شد، داراييهاي ايران را مسدود کردند.
سال 59، دهم ارديبهشت که شد، چند جوان مسلح، سفارت ايران را در لندن اشغال کردند و اعضاي آن را گروگان گرفتند. آنها که خود را از اعضاي سازمان خلق عرب ميدانستند، خود مختاري ميخواستند که ايران باج نداد و پس از پنج روز، در يک درگيري تسليمشان کرد.
سال 59، بيستويکم تير که شد، باز هم خدا رحم کرد و يکي از عاملان کودتاي «نوژه» وجدان درد گرفت و آمد پيش آيتالله خامنهاي و همه چيز را لو داد.
سال 59، سيويکم شهريور که شد، جنگ تحميلي شروع شد، ارتش عراق وارد خاک ايران شد و جنگندههايش هم نوزده شهر را کوبيدند. عراقيها از همان دم در، يعني خرمشهر، شروع کردند به جلو آمدن.
سال 59، چهارم آبان که شد، خونينشهر سقوط کرد؛ بعد از مقاومت سيوچهار روزه.
سال 59، شانزدهم دي که شد، ارتش تحت فرمان بنيصدر، علمالهدي و يارانش را تنها گذاشت و آنها هم بيکار ننشسته و «حماسة هويزه» را خلق کردند.
سال 59، چهاردهم اسفند همزمان با سالگرد فوت دکتر «مصدق»، مراسم يادبودش در دانشگاه تهران برگزار شد. آن روزها به واسطة انقلاب فرهنگي، دانشگاهها تعطيل بودند. دانشگاهها محلي براي زورآزمايي گروهکها شده بودند، حتي داخل دانشگاهها، سنگربندي هم کرده بودند!
بنيصدر سخنراني کرد و از همان ابتداي سخنراني، صداي سوت و کف و شعارهاي حمايت از بنيصدر بلند شد. کمکم عليه آدمها هم حرف زدند و در اين بين يک شعار سهم زيادي را به خود اختصاص داد: «مرگ بر بهشتي چماقدار»
پس از سخنراني، گروههاي مختلف، شعارگويان وارد خيابان شدند و مردمي هم که توهينها را تحمل نکرده بودند، به آنها اضافه شدند و درگيري شروع شد. گارد شهرباني و رياستجمهوري و چريکهاي مجاهدين هم در اين ميان به جان مردم افتادند و شد آن چه نبايد ميشد.
سال 59، چهاردهم اسفند، شب که شد، مخالفان بنيصدر به همراه آسيبديدگان، در کتابخانة مرکزي دانشگاه تحصن کردند. بعداً امام گروهي را مأمور بررسي وقايع 14 اسفند کردند که نتيجهاش هرچه بود، به نفع بنيصدر نبود.
سال 60، بيستم خرداد که شد، امام بنيصدر را از فرماندهي کل قوا عزل کرد.
سال 60، بيستوهفتم خرداد که شد، مجلس دو فوريت طرح عدم کفايت سياسي بنيصدر را تصويب کرد.
سال 60، بيستوهشتم خرداد که شد، سازمان مجاهدين خلق، اعلامية جنگ تمام عيار با جمهوري اسلامي را صادر کرد.
سال 60، عصر سيام خرداد که شد، مجلسيها رأي به عدم کفايت بنيصدر دادند و هوادران سازمان و بنيصدر دست به شورش زدند.
سال 60، سيويکم خرداد که شد، «چمران»، وزير دفاع دولت موقت، و نمايندة مجلس و رئيس ستاد جنگهاي نامنظم، در عملياتي در دهلاويه شهادت را در آغوش گرفت.
سال 60، ششم تير، آيتالله خامنهاي، امام جمعة تهران و نمايندة امام در شوراي عالي دفاع و نمايندة مردم تهران، در مسجد ابوذر مشغول سخنراني بود که ضبطصوت کنار دستش منفجر شد و ايشان را براي ساعاتي بين زمين و آسمان ماند. بعدها نشريهاي نوشت: «مردم سيد علي را از ملائکه پس گرفتند!»
چند ماه قبل از اين بود که منافقان و هواداران بنيصدر شعار بر ضد بهشتي ميدادند. بالاخره، بهشتي شربت شهادت را مظلومانه نوشيد.
سال 60، هفتم تير که شد، اعضاي حزب جمهوري جلسهشان را که شروع کردند، با انفجار بمبي، همه چيز به هم ريخت و جسم آيتالله بهشتي و هفتادودو تن از مسئولان نظام، ديگر در ميان مردم نبودند.
يک ماه بعد، رجايي رئيسجمهور شد و بنيصدر و رجوي فرار کردند.
سال 60، هشتم شهريور که شد، رجايي و نخست وزيرش، باهنر، در انفجار دفتر نخستوزيري به شهادت رسيدند.
بنيصدر و رجوي که فرار کردند، هنوز حاميانشان در شمال کشور جان داشتند و قصد قيام. شمال را ميخواستند جدا کنند و گوشة چشمي هم به سقوط نظام داشتند. سال 60، ششم بهمن که شد، کار خود را از آمل شروع کردند که يک روز هم نشده، تکليفشان روشن شد و قلدرهايشان از وسط خيابان جمع شدند.