شهید سید حسین میریماستریفراهانی در تاریخ ۲۵ فروردین۱۳۴۳ در تهران و در خانوادهای متدین و زحمتکش متولد شد. پس از پایان مقطع ششم ابتدایی به همراه یکی از اقوام مشغول به کار سیمکشی ساختمان شد. در بحبوحه انقلاباسلامی با سن کمش به خیل عظیم مردم پیوست و در تظاهرات علیه رژیم ظالم پهلوی فعالانه شرکت داشت تا آنجا که حتی شبها نیز به همراه دوستان و هم محلهایهایش در پشت بامهای منازل شعارهایی علیه شاه خائن میدادند.
پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی به عضویت سپاه پاسداران انقلاباسلامی درآمد و بعد از گذراندن دوره آموزشی چندین مرتبه عازم جبهههای نبرد علیه نیروهای اشغالگر بعثی شد. این شهید بزرگوار سرانجام در ۲۹اسفند ۱۳۶۱ زمانی که برای پاکسازی شهر نقده از لوث وجود منافقین اقدام کرده بود در راه برگشت با پاتک گروهک تروریستی و منحل شده کومله مواجه شد و به فیض عظیم شهادت نائل گشت.
حاشیهنگاری تیم سرگذشتپژوهی بنیاد هابیلیان با پدر شهید سید حسین میریماستریفراهانی:
با توجه به اینکه مادر شهید به رحمت خدا رفتهاند، از پدر شهید تقاضا کردیم تا میزبانی دیدار را بر عهده ما بگذارند. قبل از آنکه میهمانمان به محل دیدار برسد در فکر تهیه و تنظیم وسایل پذیرایی بودیم. بعد از رسیدن مهمان و خوشآمدگویی مختصری صحبتمان را شروع کردیم. پدر شهید که گویی هنوز بغض نبودن پسرش را در گلو دارد، از شهیدش اینطور برایمان تعریف کرد:
من و همسرم ۴ دختر و ۲ پسر داشتیم، دو تا از دخترهایم به رحمت خدا رفتهاند و سید حسین که فرزند دوممان بود به شهادت رسیده است.
پسرم زمانی که مقطع ششم ابتداییاش به پایان رسید، با یکی از اقوام مشغول کار الکتریکی شد. نوجوان بود و سنی نداشت؛ اما در تظاهراتهای ضد رژیم منحوس پهلوی فعالیت داشت. در همین سن و سال بود که شاه سخنرانی ایراد کرد. بعد آن سید حسین و دوستانش شبها بعد از نماز مغرب و عشاء به پشت بامهای منازل میرفتند و علیه شاه شعار میدادند.
خشم و کینه نسبت به طاغوت از همان بچگی در دل بچههای ما نهادینه بود. آن سالها در مدارس به بچهها تغذیه میدادند. من همیشه به بچههایم میگفتم یک وقت از آن تغذیهها نخورید، چون آنها را با پول شاه تهیه کردهاند و شاه هم این پولها را به اجبار از مردم گرفته است. یک روز سید حسین آمد و گفت: «موزی را که مدرسه داده بود از پنجره به بیرون پرتاب کردم، تعداد زیادی از بچهها دویدند که آن را بردارند»
علاوه بر فعالیتهای انقلابی به مرحوم آیتالله مجتهدی نیز خیلی علاقه داشت. معمولا اگر فرصت داشت در کلاس درس ایشان شرکت میکرد و در خانه احادیث یا صحبتهایی را که از ایشان شنیده بود برای ما نقل میکرد.
پسرم هیچ وقت عصبانی نمیشد. هیچ وقت عصبانیت سید حسین را ندیدم. همیشه مهربان و دلسوز بود. در کارهای خانه مانند یک دختر به مادرش کمک میکرد.
در خانه همیشه حواسمان بود که یک وقت اسراف نشود، زیرا اسراف هم خلاف دستورات دین است و هم از این گناه بدمان میآید. اگر نان مقداری بیات میشد سعی میکردیم آبگوشتی درست کنیم تا آن نانها خورده شود و دور ریخته نشود. اینطور مواقع سید حسین خیلی حواسش بود و اگر میدید ما در حال خوردن نان قدیمیتر هستیم اجازه نمیداد ما از آن نانهای قدیمیتر بخوریم و نان جدید را به ما میداد و خودش نانهای بیات را میخورد.
بعد از انقلاب سید حسین شغل الکتریکی را رها کرد و وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. پس از گذراندن دوره آموزشی ماموریت داشت به جبهه برود. من و مادرش هم با جبهه رفتنش هیچ مخالفتی نداشتیم چون میگفتیم وظیفه ما است از اسلام و کشورمان دفاع کنیم، اگر خودمان نمیتوانیم چه بهتر که این سعادت نصیب فرزندانمان شود. سید حسین هر بار که میخواست به جبهه برود همیشه توصیه میکردم: «بابا شما در جبهه هستی و بیشتر از اوضاع با خبر هستی، ولی آنطوری که من شنیدم سعی کن اسیر نشوی. اسارت خیلی سخت است و هر کسی توانش را ندارد.» یک بار که از جبهه برگشته بود دیدم پوست صورتش به استخوان چسبیده است. پرسیدم: «چرا اینطور شدی؟» گفت: «همراه چند تن از دوستانم سه شبانه روز در بیابان گم شدم. به حدی ضعف کرده بودم که حتی نمیتوانستم برای پایین آمدن از یک تپه کوچک پاهایم را خم کنم. عراقیها دورمان را گرفتند و از ما خواستند تسلیم بشویم. اسلحههایمان را زمین گذاشتیم و نزدیک بود ما را با خودشان ببرند؛ اما یک لحظه یاد توصیه شما افتادم و سریع خم شدم و اسلحه را برداشتم و به سمت عراقیها نشانه گرفتم. به این شکل عراقیها پا به فرار گذاشتند و ما نجات پیدا کردیم.
سید حسین همیشه توصیه میکرد: «اگر میخواهی به کسی کمک کنی، به کمیته امام خمینی (ره) کمک کنید.» همچنین میگفت: «مطمئنترین جا همین (کمیته امداد) است چون مطمئن هستیم کمک ما واقعا به دست افراد مستحق میرسد.»
آخرین باری که به جبهه رفت اواخر سال ۱۳۶۱ بود. به همراه تعدادی از رزمندهها از پادگان مالکاشتر (واقع در خاوران) برای پاکسازی نقده از وجود منافقین و گروهکهای ضدانقلاب، به کردستان اعزام شد. عملیاتشان را با موفقیت انجام دادند؛ اما در برگشت با گروهک ضدانقلاب کومله مواجه شدند و سید حسین در ۱۸ سالگی به همراه دوست و همرزمش ناصر فارسیان به شهادت رسید و پیکر مطهرشان نیز به توصیه پسرم در بهشت زهرا (س) و در کنار هم آرام گرفت.
من معتقدم منافقین اگر قابل هدایت هستند خدا هدایتشان کند و اگر قابل هدایت نیستند خدا از روی زمین نابودشان کند تا مردم از شرشان راحت شوند. منافقین جز فتنه و فساد کاری انجام نمیدهند. خداوند در قرآن میفرماید: «اقْرَأْ کَتَابَکَ کَفَى بِنَفْسِکَ الْیَوْمَ عَلَیْکَ حَسِیبًا» (بخوان نامهات را، امروز تو خود برای حساب کشیدن از خود بسندهای.) اگر به درستی و صحت کلام خدا و روز قیامت معتقدید، فردای قیامت اعمالتان مانند سایه به دنبالتان است.